به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، وقتی وارد جبهه شد تنها ۱۴ سال داشت. اکثر مردم امیدیه او و خانوادهاش را میشناختند. شیطنتهای او حتی صدای مادرش را نیز در آورده بود. سپاه امیدیه به خصوص سرهنگ سیامک دوباش و سردار خسرو کاووسی، او را به دلیل اینکه یکی از برادرانش به اسارت دشمن بعثی درآمده بود و همچنین صغر سن در سپاه راه نداده بودند، اما او بیخیال نشد و راهی دیگر برای حضور در جبهه انتخاب کرد. حدود سه ماه در میدان رزم جهاد حضور داشت که در عملیات خیبر اسیر شد و شیطنتهایش آنجا نیز تمامی نداشت و سرانجام در اول شهریور سال ۶۹ به میهن بازگشت.
محسن نریمیسا که اکنون کارمند وزارت نفت است، دوره اسارتش را از زاویهای دیگر روایت کرده است که در ادامه میخوانید:
شیطنتهایی که او را به جبهه کشاند
موقعی که ۱۴ ساله بودم، دی ماه سال ۶۲ وارد جبهه شدم. در سوم اسفند همان سال عملیات خیبر بود که در هشتم اسفند ماه اسیر شدم. البته رفتن به جبهه برای من آسان نبود. من را راه نمیدادند. با اینکه در دوره آموزشی شرکت کرده بودم، اما باز هم از سپاه بیرونم کردند. ساکن خوزستان شهرستان امیدیه بودم. تقریباً کل شهر خانوادهام را میشناختند. یک برادرم هم که الان روحانی است. یک سال و هشت ماه قبل از اعزامم به جبهه اسیر شده بود. البته بچه شیطانی بودم، به گونهای که پدر و مادرم هم از دستم عاصی بودند.
با همین خصلت شیطنت به اهواز رفتم. چون میدانستم گروه اعزامی به کجا رفته است. همین که خواستم وارد پادگان شوم، دژبانی جلوی من را گرفت. گفتم: از نیروها جا ماندم و به همین خاطر خودم آمدم تا به آنها بپیوندم! دژبانی سختگیری کرد. در آن زمان معرفینامهای از بنیاد شهید همراهم بود. آن را به دژبانی نشان دادم. خواست خدا بود. دژبانی قبول کرد و گذاشت داخل بروم. وقتی بچهها من را دیدند، پرسیدند: تو چطوری آمدی؟ باز هم کلک زدی؟گفتم: با معرفینامه آمدم. گفتند: بسیار خوب! البته دیگر در آنجا آقایان دوباش و خسرو کاووسی نبودن که مرا برگردانند.
نبردی در خاک عراق
موقعیت مکانی عملیات خیبر ۴۰ کیلومتر در داخل خاک عراق بود. از طریق هورالهویزه وارد خاک عراق شدیم. وقتی روستای البیضه و الصخره را تصرف کردیم، از خانوادههایی که در این روستاها بودند تقاضا کردیم که محل را ترک کنند تا اذیت نشوند. جایی که ما مستقر شده بودیم ۱۰ کیلومتر با بصره، ۷ کیلومتر با العماره و ۵ کیلومتر با القرنه فاصله داشت. از همان روز اول عراقیها خیلی پاتک میزدند تا این جبههها را پس بگیرند. اما بچهها با رشادت و دلیری نگذاشتند عراقیها موفق شوند. سنگری که من مستقر بودم، اولین سنگر روبرو عراقیها بود که تقریباً ۳۰ متر با سنگر بعدی نیروهای خودمان فاصله داشت و دقیقأ اولین و تنها نفری بودم که نزدیک به عراقیها و البته نمیشد به او سنگر گفت. بلکه یک گودال به ارتفاع ۲ متر بود که برای جثه من خیلی بزرگ بود.
یک شب قرار بود ساعت ۲ بامداد نگهبانی بدهم. برای همین ساعت ۱۱ خوابیدم که ساعت ۲ بامداد بیدار شوم. از فرط خستگی خوابم برد. وقتی بیدار شدم ساعت ۶ صبح بود. یک پتوی مشکی رویم انداخته بودم که حسابی خاک روی آن ریخته شده بود. تعجب کردم که این همه خاک از کجا سرازیر شده. پتو را کنار زدم و به هر سختی بود، از ارتفاع ۲ متری بیرون آمدم. هاج و واج اطرافم را نگاه کردم. تعداد زیادی جنازه عراقی دور و بر سنگرم افتاده بود. اول گفتم شاید کسی به جای من نگهبانی داده و خواسته با من شوخی کند و من را بترساند. برای همین جنازهها را اطراف سنگرم گذاشته بودند.
این همه صدای گلوله را نشنیدی!
سؤالات زیادی در ذهنم رژه رفت. همان طور صورت نشسته به سمت بچهها رفتم. آنها همین طور مات و مبهوت من را نگاه کردند. از بس عصبانی بودم گفتم: چرا خاک توی سنگر ریختید و این همه جنازه عراقی را دور سنگر گذاشتید! با آنها دعوا کردم. پرسیدند: محسن کجا بودی؟ تو زندهای؟ گفتم: هیچی! خواب بودم. گفتند: ای بابا! مگر میشود خواب باشی و این همه صدای گلوله را نشنیده باشی؟ گفتم: نه! گفتند: دیشب عراق شبیخون زد. جنگ تن به تن شد. این همه جنازه اطراف افتاده، چطور متوجه نشدی؟ هنوز حرفشان تمام نشده بود که با بیسیم خبر دادند من زندهام. چون آنها فکر کرده بودند شهید شدهام.
تا اینکه روز هشتم رسید. نیروهای عراقیها طبق هر روزه پاتک زدند. البته این دفعه با شگرد خاص خودشان که از تانکهای روسی تی ۷۲ جلو آمدند. تانکهایی که جلویشان لوزی است و تا نوک آرپیجی به آنها نخورد منهدم نمیشود و هر تانکی حدود ۸ تا ۱۰ تا نیروی پیاده پشت خودش داشت. طوری که دیگر نیروهای ایرانی را قیچی کردند و ما محاصره شدیم. در منطقهای که بودیم تا مرز ایران ۴۰ کیلومتر آب و نیزار بود.
آبتنی برای فرار از اسارت!
برای اینکه اسیر نشوم، خودم را به آب انداختم. وسایلم را هم در آب رها کردم تا به دست عراقیها نیفتد. حدود ۲۰ متری شنا کردم که یکی از دوستانم را شناکنان در آب دیدم. گفت: برویم جلوتر. رفتیم خانه گلی روستاییها را دیدم و هر خانهای در وسط آب یک کپر (خانههایی از جنس نی و حصیر) که مخصوص نگهداری احشام بود در کنار خانه وجود داشت. وقتی خواستم داخل این خانه بروم، دیدم ۳ نفر دیگر از بچههای ما آنجا هستند. جمعاً ۵ نفر شدیم. منتظر شدیم هوا تاریک شود و با قایق آنجا را ترک کنیم.
درست جلوی کپرها و خانهها به فاصله ۳۰ متر خاکریز عراقیها بود و حدفاصل ما فقط آب هور بود، از آنجایی که احشام تا صاحبانشان آنها را بیرون از کپر نمیآورد، بیرون نمیآمدند. ساعت حدود دو و نیم بعدازظهر بود که گاوها و گوسالهها شروع به جنب و جوش کردند. عراقیهایی که پس از پاکسازی منطقه به نگهبانی مشغول بودند، شک کردند. شروع به تیراندازی کردند. اما گاوها و گوسالهها از جایشان تکان نمیخوردند. هر چقدر هم عراقیها تیر میزدند، این احشام بیشتر میترسیدند و تکانهایشان بیشتر میشد و کپر به علت سبک بودن چهارچوب، به راحتی تکان میخورد.
به کسی که همراهم بود، گفتم: بیا خودمان را تسلیم کنیم. چون اینها وجود ما را فهمیدهاند. اما او گفت: نه اجازه بده تا غروب آفتاب که راهی برای فرار پیدا کنیم و همچنین او گفت: چون برادرت اسیر هست میخواهی بروی اسیر شوی! این بگو مگو ما در شرایط سختتر چهار بار دیگر هم اتفاق افتاد تا اینکه از لابلای در چوبی اتاقک گلی دیدم که میخواهند با دوشکا و آرپی جی، محل استقرار ما را بزنند.
در اینجا آن برادر سپاهی به من گفت: حالا که قرار به اسیری است، اول خودت برو جلو، پارچه سفیدی را دستم گرفتم و به نشانه تسلیم بیرون آمدم. وقتی بیرون آمدم با تعجب و حیرت به صورت رگبار چند تا تیر جلوی پاهایم در آب شلیک کردند و گفتند: بیا. در واقع بعد از پاکسازی منطقه و گذشت ساعتها دیدن ما پنج نفر برایشان بینهایت عجیب بود. خلاصه اینکه به آب زدم و شناکنان به عراقیها رسیدم و آن چند نفر عراقی تبدیل به حدود هزار نفر شده بودند و مات و مبهوت که این ایرانیها وسط حوزه ما چه میکردند. به هر حال سه نفر بعدی هم آمدند. نفر پنجم شنا بلد نبود. وقتی داخل آب آمد، مدام زیر آب میرفت و دوباره بالای آب قرار میگرفت.
عراقیای که در آب از یک ایرانی میترسید
در تمام این مدت عراقیها انگار داشتند، یک فیلم سینمایی میدیدند و هیچ واکنشی نشان نمیدادند تا اینکه یک نفر از عراقیها با قدرت تمام یک حلقه لایو جاکت برایش در آب پرت کرد. اما از آنجایی که ۱۵ سال بیشتر سن نداشت تا دست میانداخت که حلقه را بگیرد، زیر آب میرفت و حلقه روی آب میماند. شش تا هفت بار این اتفاق رخ داد. دیدند فایده ندارد. همه همدیگر را نگاه میکردند. یکی از عراقیها که تقریباً دو متر قد داشت، به فرماندهاش گفت: خودم میروم او را میآورم. مثل فیلم سینمایی اورکتش را در آورد و به کسی داد. اسحلهاش را به کسی دیگر و مثل حرفهایها توی آب شیرجه زد.
وقتی به فاصله دو متری دوستم رسید، از آنجایی که از ایرانیها میترسید، جلوتر نرفت و دستش را به سمت دوستم دراز کرد. دوستم هم دستش را دراز کرد، اما دست از پا درازتر باز به داخل آب میرفت. بالاخره دست از پا درازتر آن عراقی برگشت. من هم که دیدم هنوز دوستم با حلقه نجات کلنجار میرود، به یکی از عراقیها گفتم: بروم او را بیارم؟ بعد یکی برای فرماندهشان ترجمه کرد و او گفت: میتوانی؟ گفتم: بله! وقتی دستهایم را باز کردند. داخل آب پریدم و دوستم را آوردم.
شو تبلیغاتی بعثیها از اسارت ۵ نفر ایرانی
این را هم بگویم چون ما ۵ نفر را در آن فضا پیدا کرده بودند، خیلی برایشان مهم بود که چطوری با وجود پاکسازی منطقه، هنوز ما آنجا بودیم. برای همین سریعأ چند خانم عکاس و خبرنگار با هلیکوپتر آوردند تا پوشش خبری بدهند. در آنجا از لحظه اسارت ما عکس گرفتند. در آن زمان برادرم که در زندان موصل اسیر بود، عکس من را در روزنامه دید و متوجه شد که اسیر شدهام.
در حالی که دستمان بسته بود، عراقیها آتش روشن کردند تا لباسهایمان خشک شود و به صورت دایره دور آتش نشسته بودیم و فوجی از عراقیها هم دور ما بودند. آن عراقی که موفق نشده بود دوست ما را بیاورد، مورد طعنه فرمانده و تمسخر همقطارانش قرار گرفته بود، مدام من را اذیت میکرد. چهار، پنج بار محکم پای برهنه من را فشار داد که دادم به هوا رفت. فرمانده عراقیها وقتی فهمید با صدای بلند باز تحقیرش کرد و گفت: زورت به یک بچه رسیده است.
یواشکی پرده را کنار زدم و دیدم یا خدا!
جلوتر که رفتیم دیدم تعدادی از نیروهای ایرانی که در علمیات خیبر شرکت کرده بودند، اسیر شده بودند. با ماشین ارتشی ما را به شهر العماره بردند. نزدیکهای شهر یکی از مردم نجف با زبان فارسی رو به ما کرد و گفت: خوش آمدید شما مسلم ما مسلم اینجا لباس به شما میدهیم، غذا میدهیم و خوش رفتاری میکنیم و نگران نباشید و ما هم دلخوش از این سرباز اهل نجف! یک ساعت بعد که ما را پیاده و به سالن منتقل کردند، حدود ۲۰ تا کابل و باتوم خوردیم. چند روز سخت در العماره بودیم که ما را به بغداد منتقل کردند. تقریبأ ۱۸۰۰ نفر را سوار اتوبوس کردند که در هر اتوبوسی پنج نفر عراقی بود. طول مسیر پرده اتوبوس را کشیده بودند و حق نداشتیم بیرون را نگاه کنیم.
وقتی به بغداد رسیدیم، منتظر ماندیم تا نوبت ما شود و پیاده شویم. از آنجایی که شیطان و کنجکاو بودم و آرام و قرار نداشتم، یواشکی پرده را کنار زدم و دیدم یا خدا! چه خبر است. چه بزن بزنی است! عراقیها تونلی به حدود ۱۰۰ متر درست کرده بودند که با شلنگ و کابل به جان بچههای ایرانی افتاده بودند. من که اوضاع را این طوری دیدم به دوستانم در اتوبوس گفتم: با توجه به اوضاع بیرون بدنهایتان را گرم کنید تا بتوانید راحتتر بدوید و کمتر درد کابل را نوش جان کنید. (هر شخصی سریعتر میدوید، کمتر کابل میخورد)
نگاهی به انتهای اتوبوس انداختم. یک پیرمرد را دیدم که پایش تا لگن شکسته و گچ گرفته بود. به چند نفر از بچهها گفتم بیایید با هم این پیرمرد را برداریم و بلندش کنیم. شاید عراقیها با دیدن او کاری به کار ما نداشتند. صبر کردیم تا نوبت اتوبوس ما شد. جمعیت از اتوبوس خارج شدند. دیگر کسی داخل نبود و نوبت ما چهار نفر رسید تا آن مجروح را حمل کنیم. از قضا آن پای گچ گرفته را من بلند کردم و سه نفر دیگه هم هر کدام یک پا و دو دستش را، تا پایم را تا از اتوبوس بیرون گذاشتم، اولین ضربه کابل را نوش جان کردم. در حدود ۲ متری که رفتم ضربات جانکاه کابل و شیلنگ بر بدنم سرازیر شد. از درد زیاد پای پیرمرد را رها کردم و دویدم. دوستانم هم که دیدند من پای پیرمرد را ول کردم. آنها هم او را رها کردند و به سرعت دویدند!
بلبشویی که نوجوان ایرانی در پادگان عراقیها راه انداخت
این را بگویم که تقریباً لباس ما با عراقیها فقط در نوع کلاه فرق داشت. وقتی ما پیرمرد را رها کردیم، او همانجا ماند. عراقیها حرصشان گرفته بود. میگفتند برگردید پیرمرد را ببرید. چون زحمت حمل به گردن خودشان میافتاد. ما همچنان با سرعت میدویدیم تا زودتر مسیر را طی کنیم. آن چند مأمور عراقی که دیدند ما در حال فرار هستیم، در تونل دنبال ما کردند و در حال دویدن کلاهشان افتاد. چون لباسها هم شبیه هم بود. عراقیهای دیگر که همین طور میزدند و نگاه نمیکردند به کی میزنند، در آن زمان، آنها شروع به زدن همقطارانشان کردند. از آنجایی که طول مسیر تونل مرگ پیچ در پیچ بود، عراقیها که جلوتر بودند عقب تونل را نمیدیدند. درگیری در انتهای تونل زیاد شد. به شکلی که عراقیها همدیگر را با مشت و لگد میزدند. بلبلشویی راه افتاده بود؛ به گونهای که درجهداران ارشد عراقی وارد شدند و کار به تیر هوایی رسید.
وقتی به بچههای خودمان رسیدم، ترسیده بودم. سن و سالی هم نداشتم. به یکی از برادر سپاهی جریان را گفتم، گفت: به کسی چیزی نگو. بعد از مدتی یکی از همان غولهای عراقی که میگفتند دست راست صدام هست، وارد سالن شد. با صدای بلند گفت: آن ۴ نفر که این جریان را درست کردند، بیرون بیایند. به جان خمینی کاری با آنها ندارم. آن سپاهی دست من را محکم فشار داد و گفت: هیچی نگو. من واقعاً در آن لحظه ترسیده بودم. آن عراقی هم پشت سر هم قسم میخورد که کاری با ما ندارد. در آخر سر گفت: به جان صدام کاری ندارم. فقط میخواهم ببینمشان اما باز جلو نرفتم.
گفت: باشد جلو نمیآیید. طبق قوانین ارتش، تشویق برای یک نفر و تنبیه برای همه. دستور داد همه سربازان عراقی با همان کابل و باتوم داخل سوله آمدند، بعد دور سوله قدم زدند و عراقیها کمربندی ایجاد کردند که به راحتی تا سرحد مرگ بچهها را بزنند، اول بچهها نفر به نفر کابل میخوردند، بعد دیدند این طوری نمیشود مثل زنبور دستهجمعی با هم حرکت میکردند تا کمتر ضربه بخورند. وقتی چشمانم را باز کردم، دیدم همه یک طرف، من هم یک طرف. ماندم چطوری قاطی جمعیت شوم. فانوسقه یک عراقی که چندان درشت نبود را کشیدم و لابلای بچهها خودم را جا دادم و به سمت جمعیت ملحق شدم. عراقیها هم بعد از نیم ساعت و خستگی بیخیال ما شدند.
۴ روز آنجا بودیم. با دیگ برای ما آب میآوردند و با یک قوطی به همه آب میدادند. نان هم به سوی بچهها پرت میکردند. البته بعدش بچهها به آنهایی که نان نرسیده بود، میان خودشان تقسیم میکردند. برای رفع قضای حاجت هم اگر میخواستیم به سرویس بهداشتی برویم، باید ۶ تا ایستگاه کابل یا باتوم را رد میکردیم. برای همین بسیاری از بچهها بیخیال میشدند. در داخل سوله یک جایی سراشیبی داشت که بچهها برای قضای حاجت استفاده میکردند.
شیطنتی که در اسارت ختم به خیر شد
بعد از ۴ روز ما را به موصول منتقل کردند. آن آقایی که با ما اسیر شد، ارشد آسایشگاه ما شد. قرار بر این بود که هر ارشد آسایشگاه موظف به معرفی برهم زنندگان جو آسایشگاه بود و در غیر این صورت خود ارشد آسایشگاه تنبیه میشد. این موضوع پیشنهاد یک نظامی عراقی کلاه قرمز به نام عثمان بود که یک چوب ۵۰ سانتی زیر بغلش داشت. هر جمعه منتظر اسامی افرادی بود که شلوغ میکردند. بیچاره آن شخص، پنج تا عراقی به جانش میافتادند. آن قدر میزدند که بیهوش میشد. بعد با یک سطل آب به هوشش میآوردند و دوباره کتک میزدند. دو سه هفته بعد ارشد خواست اسم من را رد کند. آن هم از بس شیطنت میکردم و یک جا بند نمیشدم.
هفته چهارم شد، گفت: این تو بمیریها از آن تو بمیریها نیست! خودت را آماده کن! دیدم که قضیه دارد جدی میشود که با کلی اصرار و خواهش رأی او را زدم. دو هفته گذشت و دوباره فضولی شروع شد و ارشد آسایشگاه گفت حالا که نمیخواهی آرام بنشینی، اسمت را به عثمان میدهم. این دفعه هم دیدم با اصرار و التماس به جایی نمیرسم. متوسل به پیرمردی شدم که همه به او احترام میگذاشتند تا پادرمیانی کند. آن بنده خدا از من قول گرفت دیگر دردسر درست نکنم. دو هفتهای بچه خوبی شده بودم. اما باز هم روز از نو روزی از نو. دیگر ارشد از دستم کلافه شده بود. گفت: اسمت را دادهام. فردا آماده باش. آن شب اصلاً خوابم نبرد، از ساعت ۴ صبح منتظر بودم. مدام دعا میکردم.
از قضا عثمان (فرمانده عراقی) آن روز از ساعت ۵ صبح به آسایشگاه آمد، و گفتم: یا خدا احتمالاً با زن و بچههایش دعواش شده که این وقت صبح آمده است! چون معمولاً ۷ صبح میآمد. خدا بخیر کند. سوت آمار را زد و همه به صف شدند. آمار ۱۲۰ نفرهمان را گرفت. بعد گفت: آنهایی که زیر ۱۷ سال دارند، کنار دیوار بروند. سپس آمار کل آسایشگاههای اردوگاه را گرفت و همه افراد زیر ۱۷ سال سن را جدا کرد. بعد گفت این بچهها به جای دیگر منتقل میشوند. از میان جمعیت ارشدمان را نگاه میکردم. چقدر من خوش شانس بودم؛ یعنی خدا چقدر هوایم را داشت. در آن لحظه چهره ارشدم تماشایی بود.
منبع خبر