به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، شمسی عصار با نام هنری «شوشا گاپی» فرزند آیتالله محمد کاظم عصار، استاد برجسته فلسفه در سال ۱۳۱۴ در تهران متولد شد. در هفده سالگی در سوربن فرانسه بورسیه شد و در رشته ادبیات فرانسه شروع به تحصیل کرد. در سال ۱۳۴۰ ه.ش. (۱۹۶۱م.) با نیکولا گاپی، کارشناس آثار هنری ازدواج کرد و اسم هنری شوشا گاپی را برای خود انتخاب کرد.
علاقهی توأمان او به ادبیات و موسیقی باعث شد تا به آهنگسازی و ترانهسرایی روی بیاورد. آلبومهای موسیقی محلی او در سال ۱۳۵۰ وارد بازار شد. در سال ۱۳۷۲ ه.ش. (۱۹۷۳م.) مستند «مردمان باد» را در مورد کوچ قوم بختیاری تولید کرد. علاقه او به فلسفه باعث شد تا در سال ۱۳۸۵ه.ش. (۲۰۰۶ م.) با همکاری دانشگاه تهران با موضوع غزالی، ابن سینا و صوفیان سه برنامه رادیویی برای بی بی سی تهیه کند. سفرنامهنویسی و داستاننویسی بخشی از فعالیتهای او در همین سالهاست.
سه سفرنامه به خاورمیانه (۲۰۰۱)، راز خنده (۲۰۰۵) و دختر ایرانی در فرانسه (۱۹۹۱) از آثار مرتبط او در این زمینه است. اما اولین و مهمترین کتاب شمسی عصار با عنوان اسب عصاری (۱۹۸۸) شامل خاطرات او از پدرش «آیت الله سید محمد کاظم عصار»، پدر بزرگش «آیتالله سید محمد حسینی لواسانی»، پدر بزرگ مادریاش «حاج علیبابا» از روحانیون اصفهان و مطالب مرتبط با حوزه علمیه است. این کتاب نخستین بار در سال ۱۹۸۸ با عنوان The Blindfold Horse به زبان انگیسی توسط انتشارات I.B. TAURIS در لندن منتشر شد و ترجمهی آن به زودی از سوی نشر دفتر تاریخ شفاهی منتشر خواهد شد. در یادداشت زیر، گزارشی از این کتاب را میخوانید.
تصویر جلد کتاب
کتاب با ذکر خاطرهای آغاز می شود که نویسنده آن را نخستین خاطره ی عمرش (در دو یا سه سالگی) ذکر می کند و نام کتاب نیز با توجه به این خاطره انتخاب شده است؛ خاطره ی روزی زمستانی در خیابانی باریک و گل آلود، در آسیابی سنتی که «اسبی چشم بسته» سنگ آسیاب را می گرداند و گندم ها را آرد می کند. چشم های اسب بسته شده است تا حیوان براثر گردش مداوم به دور خودش دچار سرگیجه نشود.
سید محمد عصار
در صفحه ۹ فصل کاملی به ذکر خاطرات نویسنده از پدربزرگش، سید محمد اختصاص یافته است. سید محمد تنها فرزند «حاجی محمود»، عصاری در نزدیکی بازار تهران بوده است و پس از وفات حاجی محمود، سید محمد در ۱۶ سالگی به سلک روحانیت درمیآید: «مدرسهای که توسط سید محمد برای تحصیل حوزوی انتخاب شد مدرسه شیخ عبدالله نام داشت. [۱] طلبهها از سراسر کشور به این مدرسه میآمدند و از دیدن اساتیدی که آوازهشان به گوش آنها رسیده بود، خوشحال میشدند. آنان در اتاقکهای کوچکی زندگی میکردند که به دور یک حیاط با حوضی در وسط و درختان سرو کهن ساخته شده بودند.
این حیاط در میان مسجدی قرار داشت که سایهی دلنشین گنبد آبیش به روی اقامتگاه طلبهها میافتاد، و از منارهاش ندای دعوت به نماز در طلوع، ظهر و غروب آفتاب برمیخاست. عموم این طلاب با شهریهی کوچکی که از طرف مسجد تأمین میشد زندگی میکردند؛ هرچند تعداد اندکی از آنان – و از جمله آنها سید محمد – از پشتیبانی مالی پدرانشان برخوردار بودند.» (ص۹) نویسنده در ادامه (ص۱۰) به تنوع برنامه درسی آنان اشاره میکند: دروسی مانند ریاضیات، هیأت، فلسفه، فقه و الهیات (کلام) در این مدرسه خوانده میشده است.
با این وجود، اکثر این طلاب پس از چند سال درس را رها میکردهاند و پیشنماز میشدهاند و عده اندکی، سالیانی طولانی به تحصیل و تحقیق ادامه میدادهاند. براساس گزارش نویسنده، سید محمد پس از حدود ده سال به مقام اجتهاد میرسد؛ اما علاقه چندانی به بالارفتن از نردبان قدرت و جایگاههای اجتماعی ندارد، چرا که او «ترجیح میداد راههای لذتبخشتری را برای ارتقای جایگاه اجتماعی خود برگزیند. او از هوش، جذابیت و دانش خود استفاده کرد تا (البته با رعایت حدود شرعی) زندگیای را بسازد که دوست میداشت: خاندانی بزرگ و جالبتوجه، تعدادی خدمتکار، فرزند و تعداد زیادی همسر. پدر من سومین فرزند او بود.» (ص۱۱).
سید محمد پس از رسیدن به مقام اجتهاد در میانه دهه سوم عمرش، در ۲۸ سالگی برای ادامه تحصیل به نجف میرود و در آنجا با حلیمه، مادر سید محمدکاظم ازدواج میکند. نویسنده داستان بسیار جالبی از ادواج پدربزرگش با حلیمه ذکر میکند از این قرار که حلیمه پس از فوت همسرش، تصمیم میگیرد دیگر ازدواج نکند، اما شبی فرد مقدسی را در خواب میبیند که به وی دستور میدهد فردا صبح به حرم امام علی (علیه السلام) برود و با روحانی جوانی که خواهد دید ازدواج کند.
سید محمد نیز در همان شب خواب مشابهی را میبیند که در آن به وی گفته میشود به حرم رفته، با بیوهزن جوانی که خواهد دید ازدواج کند و بدینگونه، این دو با هم ازدواج میکنند. (صفحه۱۲ و ۱۴) در صفحه بعدی شرح جالبی از زنان صیغهای در آن دوران آمده است: «در نزدیکی هر حرم، آرامگاه یا مدرسه دینی، بیوهزنانی بودند که صیغهی روحانیون، طلاب و زائران میشدند. آنها برای مدت کوتاهی – مثلاً یک روز – ازدواج میکردند که این نوع ازدواج، صیغه نامیده میشد. ممکن است امروزه چنین کاری وجهه ی خوبی نداشته باشد؛ اما اسلام دینی عملگراست و با مسائل انسانی از نزدیک مواجه میشود.» (ص۱۳)
سید محمدکاظم عصّار، ردیف اول، نفر سوم از راست
جایگاه روحانیت در جامعه سنتی ایران
نویسنده در ادامه به ذکر تاریخچهای از تشیع و جایگاه اجتماعی روحانیت در ایران میپردازد و برای نشان دادن جایگاه مهم روحانیت در اجتماع سنتی ایران، واقعهای از دوران فتحعلیشاه قاجار را ذکر میکند: «روحانیون بزرگ آنقدر قدرتمند شدند که حتی شاهان نیز از آنها اطاعت میکردند، همانگونه که در قرون وسطا، شاهان در پی جلب رضایت پاپها بودند. داستانی تاریخی این مسئله را به خوبی نشان میدهد: فتحعلیشاه – که بر ایرانی ، سه بار بزرگتر از ایرانِ کنونی حکم میراند -، از روحانی بزرگ آن دوران درخواست کرد تا به او اجازه شرعی دهد تا وی در ماه رمضان روزه نگیرد، چرا که روزه گرفتن باعث میشد بداخلاق شود و دست به اقدامات تندی از قبیل اعدام مردم بزند. آن روحانی به سادگی پاسخ داد: فتحعلی باید روزه بگیرد، و نباید مردم بیگناه را اعدام کند. [۲] و همین طور هم شد.» (ص۱۰)
دو دنیای «اندرونی» و «بیرونی»
سید محمدکاظم، پدر نویسنده در دوران اقامت سید محمد و حلیمه در کاظمین به دنیا میآید، و خانواده پس از تولد او به ایران بازمیگردد. (ص۱۵) در همین صفحه شرح جالبی از زندگی شخصی و خانهی سید محمد در تهران آمده است؛ توصیفات جالبی از «دنیای جداگانه» اندرونی و بیرونی، حضور طلاب در خانه و مناسبات اعضای خانواده. پس از مرگ زودهنگام حلیمه، سید محمد با دختری به نام امینه ازدواج میکند؛ نویسنده روایتهای جالبی از امینه و داستان روابط او با سید محمد آورده است. (ص۱۷)
در ادامه داستان جالبی از بیماری امینه و آوردن پزشکی یهودی به نام دکتر عمران به اندرونی گفته میشود. (دکتر عمران و خانوادهاش، بعدتر توسط سید محمد به اسلام میگروند.) برای این که آمدن دکتر عمران به اندرونی ممکن شود، سید محمد ترتیب ازدواج صوری یک ساعته وی را با دختر شش ماههاش میدهد، تا امینه و دکتر عمران بر یکدیگر محرم شوند. ظاهراً این روشی بوده که سید محمد – و بعدتر، فرزندش سید محمدکاظم – برای تسهیل زندگی خادمان و آشپزانِ خانهاش در پیش میگرفتهاند؛ همانگونه که نویسنده میگوید: «خود من نیز در دوران کودکی برای یک ساعت به عقد صوری هر مستخدم و آشپز مردی درمیآمدم تا مادرم ملزم به حفظ حجاب در مقابل آنان نباشد.» (ص۱۹) دکتر عمران یک بار جان سید محمد را نیز نجات میدهد؛ سید محمد که جزء روحانیون مشروطهخواه بوده، توسط فردی از مخالفان مشروطه مورد حمله قرار میگیرد و زخمی کاری برمیدارد، اما دکتر عمران موفق به داوای او میشود و سید محمد از این واقعه جان سالم به در میبرد. (ص۴۵) در نهایت، سید محمد در سن ۱۰۵ سالگی وفات مییابد.
حاج علیبابا
در ادامه، نویسنده به توصیف آنچه از زندگی پدر بزرگ مادریاش، «حاج علیبابا» میداند میپردازد: حاج علیبابا نیز روحانی فاضلی است که در سن نوجوانی از مازندران به اصفهان آمده و سالیانی دراز در آن شهر به تحصیل پرداخته، و سپس به تهران آمده است و به شغل قضاوت و استادی فقه و حقوق مشغول شده است (ص۲۰). عذرا، مادر نویسنده، نخستین دختر حاج علیباباست. به گفته نویسنده، حاج علیبابا سرپرستی گروهی را بر عهده میگیرد که مسئولیت نوشتن قانون مدنی را از سوی رضاشاه برعهده داشتهاند (ص۲۳).
هرچند «همگان از عصبانیتهای گاه گاه حاج علیبابا میترسیدهاند، اما در عین حال، همگان او را به خاطر سخاوت و تلاشش برای کمک به دیگران دوست داشتند. او حتی ممکن بود هنگامی که مردم را به کمک به فقرا فرا میخواند گریه کند.» (ص۲۴) حاج علیبابا در سن ۶۰ سالگی فوت میکند. نویسنده از تصویری از حاج علیبابا بر پلههای دانشکده حقوق دانشگاه تهران مینویسد که «..او در میان پانزده تن از شاگردانش و دستیار و مشاور فرانسویاش نشسته است. او تنها کسی است که در میان این مردانِ اروپاییمنظر، لباس روحانیت به تن دارد.» (ص۲۴)
جمعی از استادان و دانشجویان دانشکده معقول و منقول. از راست ردیف جلو: بدیعالزمان فروزانفر، ولیالله نصر، لواسانی، سید محمدکاظم عصار، میرزا طاهر تنکابنی، ذوالمجدین، شیخ یدالله نظرپاک، محمد درخشان، علی شهیدزاده و علیاکبر شهابی
کودکی سید محمدکاظم عصار
نویسنده از صفحه ۳۹ فصلی مشروح را به روایت خاطرات خود از پدرش، سید محمدکاظم اختصاص می دهد. در مورد دوران کودکی پدرش و رفتار سید محمد با فرزندانش مینویسد: «از هر لحاظ، رفتار سید محمد با فرزندانش رفتاری مهربانانه و با تسامح بود. او اجازه میداد تا آنها خود، راهشان را بیابند، و تا وقتش میرسید – یعنی، در مورد پسرها، رسیدن به بلوغ عاطفی و عقلی و در مورد دخترها، حتی صرفِ رسیدن به بلوغ جسمانی -، اسباب ازدواج آنان را فراهم میآورد.» (ص۴۰) سید محمد که اشتیاق فرزندش محمدکاظم برای یادگیری را میبیند، وی را به مکتبخانه محلی میفرستد و «محمدکاظم، با استعداد فراوانش، به زودی تدریس همان درسها را به کودکان و حتی بزرگسالان آغاز میکند، و همچنین وارد کارهایی همچون نامهنویسی و حسابداری برای کاسبان میشود.» (ص۴۱) نویسنده – از قول عمهاش – از «ریاضت» (شبزندهداری) سید محمدکاظم در همان سنین نونهالی مینویسد. (ص۴۲) سید محمدکاظم در ۱۳ سالگی به مدرسه دارالفنون میرود و به تحصیل ریاضیات، نجوم و فلسفه مشغول میشود و کمی بعد، خود تدریس آنها را شروع میکند.
امتناع سید محمدکاظم از ازدواج
در همین دوران است که پدر سیدمحمدکاظم سعی میکند پسرش را برای ازدواج متقاعد کند اما محمدکاظم – به دلیل اشیاقش به تحصیل – امتناع میکند، و متعاقب این مسئله، «که مثل بمب در فامیل منفجر شد و همه را متحیر کرد، دیگر وقت آن بود که محمدکاظم از خانه برود. او لباسها و کتابهاش را در کیفی قرار داد و اتاقی در مدرسه نزدیک خانه گرفت و به آنجا نقل مکان کرد.» (ص۴۳)
سالیان درازی پس از این واقعه، نویسنده که قصد بازگشت و اقامت در اروپا را داشته است، با گریه و ناراحتی مادرش مواجه میشود؛ اما پدرش خاطرهای از نخستین روزهای سکونت خود در مدرسه را به مادرش به او میگوید؛ از این قرار که: «روح من در عذاب بود چرا که میدانستم با امتناع از ازدواج، از پدرم نافرمانی کردهام. یکی از استادانم که این مسئله را فهمید، داستان حضرت عیسی ]ع[ را برای من نقل کرد که به پیروانش گفت والدینشان را ترک کنند و به او بپیوندند: “هیچ چیز نباید مانع رسیدن روح یک رهرو به هدفش شود.” استادم به من گفت: “روزی پدرت به خاطر دانش و پیشرفت تحصیلیات به تو افتخار خواهد کرد. وقتی که فرزندان تو هم راهی غیر از آن راه که برایشان انتخاب کردهای را در پیش گیرند، تو هم همینطور اذیت خواهی شد. اوضاع دنیا از این قرار است!» (ص۴۴)
در همین صفحات است که نویسنده توصیفات جالب توجهی از وضعیت حوزههای علمیه آن روز ذکر میکند: «حوزههای اسلامی آن روز سیستمی دانشگاهی شبیه آنچه در سیستم آموزشی امروز آکسفورد یا کمبریج دیده میشود داشتند. میان اساتید و طلاب رابطهی عمیق عاطفی وجود داشت: رابطهای استاد-شاگردی که گاه در آن، استاد و شاگرد از پدر و پسر نیز به یکدیگر نزدیک بودند. طلبه میتوانست روی موضوعی علمی کار کند که استادش انتخاب میکرد، و پس از طی مراحل تحصیلی آن دوره تحصیلی، به دوره بعدی میرفت و روی موضوع دیگری کار میکرد.» (ص۴۴)
سید محمدکاظم عصّار
سید محمدکاظم و ثقه الاسلام تبریزی
بنا بر آنچه نویسنده در یاد دارد، سید محمدکاظم پس از مدتی تحصیل در تهران، به تبریز میرود و در آنجا نزد استادی دیگر به تحصیل میپردازد، استادی که از مشروطهخواهان معروف بوده است [۳]. (ص۴۶) نویسنده در همین صفحات به واقعه بسیار جالبی درباره ثقه الاسلام و سید محمدکاظم اشاره میکند؛ واقعهای که منجر به عزیمت سید محمدکاظم به اروپا میشود: «یک روز، استادش به محمدکاظم میگوید: “شنیدهام که سپاهیان روس خود را برای ورود به آذربایجان آماده میکنند. اگر چنین اتفاقی بیفتد، آنان احتمالاً من را خواهند کشت و تو نیز آسیب خواهی دید. زمان آن رسیده است که به اروپا بروی؛ همانگونه که پیش از این برنامهاش را داشتی. من به تو گذرنامه و پول خواهم داد و میتوانی با کاروانی که چند روز دیگر به تفلیس میرود، به تفلیس بروی و از آنجا با قطار به پاریس بروی. تا آبها از آسیاب نیفتاده به ایران بازنگرد.” سید محمدکاظم ابتدا امتناع میکند، اما پاسخ میشنود: “تو وظیفه دیگری داری که باید به انجام برسانی. پیش از این که بروی، باید چیزی نشانت بدهم.” او در کمدی را باز میکند و از میان کتابها و کاغذها، نی لبکی را که در پارچهای مخملین پیچیده شده بود درمیآورد و شروع به نواختن آن میکند. موسیقی نواخته شده آنقدر زیباست که سید محمدکاظم شروع به گریستن میکند. استادش میگوید: “تعجب کردی که من میتوانم ساز بزنم؟ من جرأت انجام این کار را جز در خلوت ندارم. از آنجا که من یک مجتهدم، اگر این کار را علناً انجام دهم، اگر به ارتداد متهم نشوم، قطعاً به سستدینی متهم خواهم شد…اگر میخواهی آزادی روحت را حفظ کنی، باید از ملاشدن بپرهیزی [۴]؛ باید ممر درآمدی غیر از روحانیت پیدا کنی… حالا برو؛ خدا به همراهت.» (ص۴۶) سید محمدکاظم، به توصیه ثقه الاسلام عمل میکند و با همان کاروان به اروپا میرود، و ثقه الاسلام نیز بعد از اندکی، توسط روسها در میدان اصلی شهر به دار آویخته میشود.
سید محمدکاظم در اروپا
گزارشی که نویسنده از وقایع این سفر سید محمدکاظم به اروپا ارائه میکند گزارشی بسیار کوتاه است؛ او از تفلیس به روسیه میرود و از آنجا، از طریق وین به پاریس میرود. در پاریس، در دانشگاه سوربن به تحصیل فلسفه میپردازد [۵] ما مشکلات مالی او را وادار به بازگشت به ایران میکنند: «سید محمدکاظم به محض رسیدن به ایران به خانه پدرش میرود و از او به خاطر نافرمانیِ پیشینش عذرخواهی میکند.» (ص۴۸) اندکی بعد، سید محمدکاظم که قصد بازگشت به پاریس را دارد، خوابی سرنوشتساز میبیند: «او امام علی ]ع[ را در خواب میبیند که به او میگوید: چرا پاریس؟ چرا پیش من نمیآیی؟» (ص۴۹) و بدینگونه، سید محمدکاظم به نجف میرود و بیش از یک دهه از عمرش را در نجف به تحصیل علوم دینی میگذراند و به زودی به درجه اجتهاد میرسد و چنانکه انتظار میرود، سالیان نجف از لحاظ مالی سالیان دشواری بوده است: «..یک بار که سر میز غذا نشسته بودیم و سر میز، غذاهای متنوع و رنگارنگی چیده شده بود، پدر گفت: “وقتی که اشتهای جوانی را داشتم، چیزی برای خوردن نبود. حالا که اشتها ندارم، این همه غذا برای خوردن هست!”» (ص۵۰) همچون گزارش سفر سید محمدکاظم به اروپا، نویسنده وقایع چندانی از سالیان اقامت پدرش در نجف ارائه نمیکند.
بازگشت به ایران و ازدواج
سید محمدکاظم پس از بازگشت به ایران، کرسی تدریسی در دانشگاهِ تازه تأسیس تهران به دست میآورد و در همین سالیان است که با عذرا، دختر حاج علیبابا ازدواج میکند. نویسنده در صفحه ۵۲ و صفحات پس از آن، شرح مبسوط و جالبی از وقایع ازدواج پدرش و مراسم عروسی او ارائه کرده است. «.. در واقع با این که پدرم ۲۳ سال بزرگتر از مادرم بود، اما مادرم همان شب ازدواج عاشقش شد و تا پایان عمر نیز عاشقش ماند.» (ص۵۶) آنگونه که نویسنده روایت میکند، سید محمدکاظم همسری مهربان و وفادار بوده است؛ او از قول مادرش مینویسد: «..ما خیلی خوشبخت بودیم. هرچند امروزه خیلی عادی است که همسری در کارهای خانه به همسرش کمک کند، اما در دوران زندگی ما این چیزی بود که هیچ کس فکرش را هم نمیکرد. پیش از این که بتوانیم یک آشپز استخدام کنیم، پدرت در آشپزی و کارهای خانه به من کمک میکرد.» (ص۵۷)
پس از این، کودکان سید محمدکاظم، یکی پس از دیگری به دنیا میآیند: «وقتی پسرها به دنیا آمدند، پدرم به مادرم با بیتی از شاهنامه تبریک میگفت: “زنان را همین بس بود یک هنر/ نشینند و زایند شیران نر”. اما آیا پدرم – آنگونه که مردان آن روزگار معتقد بودند – پسردار شدن را ترجیح میداد؟ من یک بار این مسئله را از او پرسیدم، او گفت: [بله]، اما نه به خاطر این که پسرها بهترند، بلکه به این خاطر که زنان رنج بیشتری میکشند. یک نگرانی درباره دختران این است که آیندهشان چه خواهد بود، نگرانی دیگر این که در دستان چه کسی خواهند افتاد.» (ص۶۰)
در ماجرای کشف حجاب، نویسنده از مراجعه زنان فامیل به پدرش و سؤال آنان از وی مینویسد: «پدرم به آنها پاسخ داد که فلسفه پوشیه زدن، حفظ وقار و شرافت زن است، ولی اهمیتی ندارد که حجم این نقاب چقدر باشد، و اینکه آنان اگر بخواهند، میتوانند چادر به سر نکنند [ولی حد شرعی حجاب را نگه دارند.] مادرم [هم] کُت زیبا و گشادی میپوشید و سرش را با روسری ابریشمین میپوشاند.» (ص۱۲۳) با ورود شمسیه به دبیرستان، نشانههایی از اختلاف بزرگی که در آینده میان وی و پدرش پدید خواهد آمد پدیدار میشود: «مادرم با یادگیری ویولُن توسط من – تا وقتی آن را علناً ننوازم – مخالفتی نداشت، اما وقتی قضیه را با پدرم مطرح کرد، پدرم رو درهم کشید و گفت: “بعدش چی؟” و قضیه همانجا متوقف شد؛ چرا که پدرم میدانست که اگر من بتوانم نواختن را فرابگیرم، آن را علناً خواهم نواخت و او با این مسئله موافق نبود. سالها بعد در پاریس، من پیانویی اجاره کردم و یادگیری پیانو را آغاز کردم.» (ص۱۳۱)
براساس آنچه نویسنده مینویسد، هرچند خود او تحت تأثیر جریانات مارکسیستی بوده، سید محمدکاظم با فعالیت انقلابی علیه حکومت شاه موافقت چندانی نداشته است: «من به پدرم میگفتم: “تا وقتی مردم مبارزه نکنند و انقلابی در کار نباشد، تغییری درکار نخواهد بود. تا وقتی انقلابی درکار نباشد، فقر و بیعدالتی و بیماری در جامعه یافت میشود.”؛ اما او پاسخ میداد که میتوان بدون خونریزی و خشونت هم تغییر ایجاد کرد. او سقراط را مثال میزد که به جای شورش علیه حکومت، ترجیح داد جام شوکران را سربکشد.[او میگفت] تکامل و اصلاح، در برابر انقلاب قرار دارند و این، تقسیمبندیِ همیشگی سیاست است.» (ص۱۴۶)
سید محمدکاظم عصار و فرزندش شمسیه
نگاه تربیتی سید محمدکاظم
از مجموع آنچه شمسیه عصار درباره رفتارهای پدرش مینویسد میتوان نتیجه گرفت که رویکرد تربیتی او در مقابل دیدگاههای متفاوت فرزندانش، رویکردی مبتنی بر تسامح و آسانگیری بوده است، چرا که «..او میدانست که موعظه و تحمیل نتیجه عکس خواهد داد و صرفاً سوختی خواهد بود بر آتش عصیانگری دوره نوجوانی ما. او میدانست که تنها باید با رفتارش درست و غلط را به ما نشان دهد و بیشتر از این، فقط امید بهترین نتیجه را داشته باشد. ایمان باید از درون انسان بجوشد، و اگر ما ایمانمان را در آن دوران از دست داده بودیم، کاری از دست او برنمیآمد. و البته، او برحق بود. تکتک ما، هرچند به شیوههایی متفاوت، به نوعی سلوک روحانی در زندگیمان بازگشتیم، هرچند که دیگر او زنده نبود تا شاهد آن بازگشت ما باشد.» (ص۱۸۵)
و همچنین، در یکی از موارد، وقتی مادر نویسنده در جمع خانواده از رشد فزاینده بیخدایی و آینده تاریک جهان سخن گفته بود، سید محمدکاظم پاسخ داده بود: «نگران نباش، همیشه مقداری نور ایمان در عمق تاریکی خواهد درخشید؛ خداوند هیچگاه بشر را رها نخواهد کرد.» (ص۱۹۱) در صفحه ۲۰۳ خاطرات جالبی از دانش پزشکی سنتی سید محمدکاظم و درمان برخی بیماریها توسط وی آمده است؛ «نکته طنزآمیز اینکه، در همان وقتی که ایرانیان دانش پزشکی سنتی صدها سالهشان را با این تصور که هر آنچه غربیست خوب است و هر آنچه بومیست منسوخ به دور میانداختند، غرب به درمانهای سنتی روی آورده بود!» (ص۲۰۴)
در ادامه، خاطرات جالبی از زندگی اجتماعی سید محمدکاظم و دوستان نزدیک او آمده است؛ «پدر همیشه برای کسانی که به او نیاز داشتند حاضر و آماده بود. او اغلب شاگردانش را در خانه، صبحها و ظهرها میدید، و تماسهای تلفنی بسیاری در طول روز دریافت میکرد. هیچگاه کسی ناامید از نزد او نمیرفت.» (ص۲۱۳)
در مجموع میتوان گفت این کتاب، علاوه بر ذکر خاطراتی ناشنیده از زندگی شخصی آیتالله سید محمدکاظم عصّار، روایتهای بدیع و نو از جامعهی ایرانی سالیان دهههای بیست، سی و چهل ارائه میدهد که خواندن آن خالی از لطف نیست.
__________________________________________________
[۱] به نظر میرسد نویسنده دچار اشتباه شده و خاطراتی که مربوط به پدرش سید محمدکاظم بوده را درباره پدربزرگش سید محمد ذکر کرده است؛ چرا که این سید محمدکاظم بوده که در مدرسه «شیخ عبدالله» (عبدالله خان) تحصیل میکرده است نه سید محمد.
[۲] تأکید از نویسنده است.
[۳] به طور قطع نویسنده در اینجا دچار اشتباه شده است. فردی که نویسنده به او اشاره دارد ظاهراً ثقه الاسلام تبریزی است – که بعدتر، توسط سربازان روس به دار آویخته میشود -؛ اما هیچ گزارش تاریخی از تحصیل سید محمدکاظم عصار نزد ثقه الاسلام در دست نیست؛ گو این که برخی گزارشها، دلالت بر این دارد که ثقه الاسلام بخشهایی از اسفار صدرالمتألهین را نزد عصار خوانده است.
[۴] از آنچه در سطور بعدی میآید میتوان دریافت که منظور ثقهالاسلام این بوده که سید محمدکاظم از استفاده از وجوهات پرهیز کند.
[۵] برخی دیگر از گزارشهای تاریخی اشاره دارند که سید محمدکاظم در ابتدا به قصد تحصیل در رشته پزشکی به پاریس رفته است، اما پس از آنکه این رشته را موافق طبع خود نیافته، آن را رها کرده است.
*دفتر تاریخ شفاهی حوزه علمیه
منبع خبر