گروه جهاد و مقاومت مشرق – حاج اصغر پاشاپور (معروف به حاج ذاکر) اعجوبهای بود که یک ماه بیشتر، دوری حاج قاسم سلیمانی را تاب نیاورد. ۱۳ بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر شهادتش، همه را حیرتزده کرد. تنها کسانی که متعجب نبودند، پدر و مادر حاج اصغر بودند. آنها که بارها (و یک بار با دعوت مستقیم حاج قاسم سلیمانی) برای دیدن فرزندشان به سوریه رفته بودند، میدانستند که شهادت فرزند میانیشان حتمی است. برای همین بود که وقتی مادر حاج اصغر، تحکات عجیبی را در اطراف خانهشان دید، موضوع را فهمید. نه گریه کرد و نه فریاد زد. خوشحال بود که اصغر، مزد تلاشهایش را گرفته.
حالا حاج اصغر که در ایام شهادت حاج قاسم سلیمانی بارها تصاویرش به صورت شطرنجی از تلویزیون پخش شده بود، حالا به شهادت رسیده بود و میشد درباره ویژگیهای اخلاقی و مدیریتیاش در نبرد سوریه صحبت کرد. پیکر حاج اصغر البته به دست تکفیریها افتاده بود و مدتی طول کشید تا به تهران بیاید.
در گفتگویی تفصیلی با حاج عزیزالله پاشاپور و حاج خانم سیده هوریه(حوریه) موسویپناه، پدر و مادر بزرگوار شهید حاج اصغر پاشاپور در یک صبح بهاری، تلاش کردیم ریشههای رشادت و شجاعت در این خانواده و خاندان را واکاوی کنیم. از برادر عزیز، حاج حمید بناء از نویسندگان و پژوهشگران دفاع مقدس سپاسگزاریم که مقدمات این دیدار نوروزی را فراهم کرد. بخش دوم این گفتگو، پیش روی شماست.
قسمت اول این گفتگو را هم اینجا بخوانید:
مقاومت پدر شهید برای تحویل سلاح گرم! + عکس
ماجرای پسرتان آقا پرویز که در آموزش بسیج به رحمت خدا رفتند چه بود؟
پدر شهید: من در عملیات فتح المبین بودم که پسرم آقا پرویز که ۱۴ ساله بود به آموزش نظامی بسیج رفته بود. در حین آموزش پایش ضربه خورده و خانمم او را به بیمارستان معیری برده بود. دکتر گفته بود بر اثر ضربه، خون لخته شده و باید عمل بشود. عمل کردند اما پسرم به هوش نیامد. من که نبودم اما خانمم پرویز را برده بود قطعه ۹۴ و دفن کرده بود.
مادر شهید: بسیجیها گفتند برو از دست دکتر شکایت کن اما من گفتم الان موقعیت شکایت نیست. حتی دنبال بودند که پرویز را به قطعه شهدا ببرند اما نشد. دکتر بیهوشی به خانه ما آمد و گریه و زاری کرد که اگر شکایت کنی من مادر پیری دارم که از بین می رود. آمپول بیهوشی برای یک جانباز بود که اشتباهی به پرویز زدند و دیگر به هوش نیامد! یک شب بعد از عمل در بیمارستان ماند اما هر کاری کردند به هوش نیامد. با برادرهایم مشورت کردم. آنها گفتند هر چه بسیج بگوید. من اما می گفتم الان وسط جنگ است. صلاح نیست کار به شکایت و شکایتکشی برسد.
پدر شهید: برادر دامادمان آقای خزائی شهید شده بود. شهید زیاد می آوردند و همان حس و حال باعث شد حاج خانم از شکایت صرف نظر کند.
مادر شهید: دکتر بیهوشی ما را نمی شناخت که از قصد این کار را بکند. ما هم گذشت کردیم.
علت رفتن آقا پرویز به بسیج و آموزش جبهه چه بود؟
مادر شهید: یکروز از مسجد که آمدم، گفت: مادر! تو را به خدا رضایت بده که من بروم به بسیج. می خواستند آموزش بدهند و به جبهه ببرند. گفتم: بگذار پدر و برادر بزرگت بیایند، بعد. گفت: مادر! شما این سفره را پهن کردهای. هر کسی غذا بخورد، جای خودش خورده. من می خواهم از این جبهه فیضی ببرم. گفتم: امضا می کنم اما فکر نکنم بگذارند بروی.
چون سنش کم بود؟
مادر شهید: سنش کم بود اما هیکل خوب و درشتی داشت. می گفت من باید بروم از مملکتم دفاع کنم. نمی شود همینطور بنشینم. گفتم: شما باید بروی مدرسه و دَرسَت را بخوانی.
پدر شهید: من برای چهلمش آمدم. پسر بزرگم هم جبهه بود و خبردار نشده بود.
شما در همان جبهه از موضوع مطلع شدید؟
پدر شهید: نه. تلفن که نداشتیم. وقتی آمدم، متوجه شدم پسرم از بین رفته. البته در آن شرایط بهتر می شد تحمل کرد. سخت بود اما هر روز شهید می آوردند.
مادر شهید: من خودم هم بسیجی بودم و همهاش در پشتیبانی جنگ، برای خیاطی و بافتنی لباس رزمندگان فعالیت می کردم.
پس شما یک شهید در دوران دفاع مقدس دادهاید…
پدر شهید: خدا خودش قبول کند. همه می رویم و چارهای نداریم.
مادر شهید: انسانی که می خواهد از این دنیا برود باید با عزت برود. من نمی دانستم اصغر به سوریه می رود. آمد اینجا و دیدم ساکی دستش است. مأموریت خیلی می رفت. گفتم: اصغرآقا! ان شا الله کجا می روی؟ گفت: مامان با اجازهتون دارم می روم سوریه. گفتم: پس چرا نگفتی؟ گفت: الان آمدهام بگویم دیگر… زن و بچهاش را هم آورده بود. بلند شدم و طبق معمول یک جلد قرآن و یک کاسه آب و مقداری صدقه آوردم. گفت: مامان همین جا از زیر قرآن رد می شود اما تو را به قرآن، پایین نیا که پشت سرم آب بریزی… گفتم: چرا؟ گفت: آخر من دوست ندارم. یعنی چی؟ این می شود خودنمایی… گفتم: آب رسم است که پشت سر مسافر می ریزند… گفت: مامان! خدا هست. من می روم.
پدر شهید: مادرش هم آب را در آشپزخانه ریخت. (با خنده) اصغر شوخ بود.
مادر شهید: ۶۰ روز بعدش آمد مرخصی. گفتم: اصغرجان باز می روی؟ گفت: بله مامان؛ تازه شروع شده، من نروم؟… رفت و دیگر نیامد تا یک سال بعد. بچه کوچکش که به دنیا آمد برگشت.
یعنی مأموریت دومش یک سال طول کشید؟
پدر شهید: مرخصی می آمد اما کلا آنجا بود.
گویا همسرشان را هم به سوریه بردند…
پدر شهید: بعد از چهار سال خانمش را هم بُرد. چهار سال اینجا بودند و در شهرک الماسی می نشستند.
مادر شهید: من می گفتم سه تا بچه داری و باید سایهات بالای سرشان باشد. گفت: خدا بالای سرشان است. اگر شما آنجا را ببینی که چه وضعی داری، اصرار نمیکنی که برگردم… وقتی (شهید) حاج محمد پورهنگ (داماد خانواده) مرخصی می آمد، دو سه تا ساک خالی می آورد. می گفتم: حاجی! این ها را برای چه آوردی؟ می گفت: هر چه لباس نو و دست دوم دارید جمع کنید و از فامیل هم بگیرید تا با خودم ببرم. پیش خودم می گفتم الان این ساکها را هر کسی ببیند، فکر می کند شما از آنجا برایمان سوغات آورده ای. (با خنده) حاج محمد هم شوخ بود. می گفت: عیب ندارد. هر کسی هر چیزی دلش خواست بگوید. اصغر تلفن که می زد می گفت: هر چیزی دوست داری به حاج محمد بده تا بیاورد.
این لباسها را برای چه می خواستند؟
پدر شهید: برای سوریهایهای بیپناه و آواره.
مادر شهید: من وقتی رفتم و وضعیتشان را دیدم، از غصه مریض شدم.
پدر شهید: وقتی به سوریه رفتیم، جایی بودیم که اصغر تعدادی از زن و بچههای سوری را آورده بود. خانومش اعتراض کرد که وقتی مهمان داریم، چرا اینها را آوردهای؟ به مادرش گفت: بیا اینجا. این ها با همین یک لا لباس آمده اند و هر چیزی داشته اند را از دست داده اند. حقوقی هم ندارند. هیچ چیز ندارند. کل زندگیشان از بین رفته است. ما این لباسها را می گیریم و برای بچه هایشان ردیف می کنیم. اصغر گریه میکرد و حرف میزد.
دوستی حاج محمد پورهنگ و حاج اصغر کجا شکل گرفت؟
مادر شهید: حاج محمد ابتدا با پسرم احمدآقا دوست بود و از طریق ایشان با حاج اصغر دوست شد. دختر ما زینب خانم در دانشگاه امام صادق(ع) لیسانس گرفت و برای فوقلیسانس به قم رفت. هر کسی خواستگار برای ایشان می آمد اصغر یک عیبی برایش پیدا می کرد. یک روز برگشت به من گفت رفیقی دارم که خیلی پسر خوبی است. باید خواهرم را به او بدهیم. گفتم: اصغر جان! خواهرت باید قبول کند و بپسندد. گفت: من خواهرم را راضی می کنم.
ما به هیئت حاج حسین سازور رفته بودیم که مدام زنگ می زد و می گفت به خواهرم گفتی؟ من هم گفتم: در هیئت هستم. خانه که آمدم بهش می گویم.
خودش آمده بود و با خواهرش صحبت کرده بودم و زینبخانم هم گفته بود نمیتوانم با ایشان ازدواج کنم. بعد از سه سال، هر کسی می آمد، دخترم می گفت ولایی نیست و ایراداتی می گرفت. می گفت: می خواهم درسم را ادامه بدهم. آنقدر اصغر توی گوشش خواند که دخترم قبول کرد با حاج محمد ازدواج کند. پدر و مادرش به رحمت خدا رفته بودند. وقتی آمد گفت: حاج خانم! من یک عبا دارم و یک قبا. هیچ چیزی ندارم. گفتم: عوضش دین که داری؟ دین که باشد، همه چیز هم هست. ثروت چیست؟ به دخترم گفتم از لحاظ مالی هیچ خواستهای نباید داشته باشی. دخترم هم گفت که برای من هم، دینداری مهم است.
نگذاشتیم عروسی بگیرند. ۱۴ سکه مهریه قرار دادیم و گفتیم بروید مشهد. گفت: بگذارید من بروم وام بگیرم و عروسی بگیرم. گفتم: بروی وام بگیری و عروسی بگیری و بدَهی به مردم. یکی بگوید غذا شور بود و دیگری… نمیخواهد. ما خودمان یک ولیمه می دهیم. رفتند مشهد و برگشتند. خانهای هم گرفتند و ما هم جهازیه را بردیم و زندگیشان شروع شد.
این برای چه سالی است؟
پدر شهید: حدود سال ۹۱ بود.
خودشان چند سالشان بود؟
مادر شهید:حاج محمد ۱۱ سال از دخترم بزرگتر بود. فکر کنم متولد ۱۳۵۶ بود. از اصغرآقا هم بزرگتر بود. من همهش به دخترم می گفتم مرد باید سنش بیشتر باشد. مهم این است که با هم به خوبی زندگی کنید.
شما چقدر اختلاف سنی داشتید؟
پدر شهید: من ۸ سال بزرگتر از حاج خانم هستم.
مادر شهید: البته آن موقع مثل الان نبود که فوری شناسنامه بگیرند. هم ایشان و هم من، شناسنامههایمان برای خودمان نیست. شناسنامه من برای خواهرم بوده که فوت کردهاند. مثل الان نبود.
پدر شهید: اگر بخواهیم تعریف کنیم، خیلی برنامهها داشتیم که نمی شود گفت. چیزهایی که برای خود من رخ داده اگر بخواهم تعریف کنم، خیلی طول می کشد. من در سربازی به خاطر روزه کتک خوردم! به خاطر نماز زندانی شدم!
لشکر خرمآباد بودید؟
پدر شهید: اول خرمآباد بودم و بعدش آمدم کردستان. جنگ عبدالکریم قاسم و ملا مصطفی بارزانی که در عراق شروع و کودتا شد ما در مرز مریوان بودیم. مجروح شدم و ۵ سال در بیمارستان خوابیدم. بعد از عملیات مرصاد بود.
مادر شهید: بیمارستان نورافشار بودند.
مجروحیتتان از چه ناحیهای بود؟
پدر شهید: فکم، پایم، کمرم و سرم آسیب دیده بود. موج گرفته بودم و کسی را نمیشناختم. ۲۶ جلسه به سرم شوک زدند. نوربالا، ابهری و فرهادی دکترهای من بودند.
از فتحالمبین تا آخر جنگ، همه عملیاتها را بودید؟
پدر شهید:همه را بودم. در آزادسازی خرمشهر هم بودم. در محله گفته بودند همهمان شهید شدهایم و همه عزادار بودند اما دو هفته بعدش آمدیم. می گفتند من بچههایشان را بردهام و به کشتن دادهام! در سردشت شیمیایی شدم. عملیات بیتالمقدس و فتحالمبین مجروح شدم. آخرین مجروحیت هم در مرصاد بود.
در مرصاد، کجای عملیات بودید؟
پدر شهید: گردنه چهارزبر را ما گرفتیم و نگذاشتیم منافقین بالا بیایند. آنها آمدند حسنآباد ولی جاده بسته شد. ما آمدیم از کرمانشاه حرکت کنیم به سمت گردنه که راه بسته شد. مردم فرار می کردند و راه را بسته بودند. ماشین را گذاشتیم و پیاده راه افتادیم. منافقین به حسنآباد رسیده بودیم. ما هم به چهارزبر رسیدیم. دو روز آنها را نگه داشته بودیم که عملیات شروع شد. سه تا ماشینشان بالا آمدند که ما زدیمشان. راهبندان شد و عملیات شروع شد. گردنه را ما گرفتیم و دو شبانه روز ایستادیم و نگذاشتیم بالا بیایند. من را زدند و متوجه نشدم. از هوش رفته بودم.
مادر شهید: پسر بزرگم هم در منطقه بود. وقتی آمد گفتم: برای چه آمدی؟ مگر عملیات نیست؟! گفت: پدرم گم شده! مجروح شده اما پیدایش نمی کنیم. حاجآقا را به کرمانشاه می برند. بعدش به همدان می برند و بعدش میآورند تهران. ما وقتی رفتیم، حاجآقا را نشناختیم. گفتم: این پدرتان نیست. آنقدر سرش باد کرده بود که قابل شناسایی نبود. دندانهایش رفته بود. لبهایش هم پاره شده بود. گفتم: این پدرتان نیست. بیایید برویم… پسرم گفت: پلاکش گردنش است. این پدر ما است.
یکبار هم در خانه، حاجی را زدند.
پدر شهید: میخواستند من را بکشند که نشد! (با خنده) حفاظت بیمارستان نجمیه دست من بود. شهید عباس کریمی که از فرماندهان لشکر ۲۷ بود، مجروح شده بود و آورده بودند آنجا. میخواستند بیایند در بیمارستان و به ایشان ضربه بزنند که گرفتیمشان. یکی از منافقین سیانور خورد و خودش را کُشت. بعد از آن که من را شناسایی کردند آمدند درِ خانهمان در مَلِکآباد. من خوابیده بودم که زنگ زدند. آمدم؛ تا در را باز کردم، با یک چیزی کوبیدند روی سرم. من افتادم پشت در و نتوانستند وارد خانه بشوند. فردایش من را بردند بیمارستان. بعدش مشکوک شده بودند به حاج خانم که چرا من را زده است! (با خنده)
مادر شهید: من خواب بودم. بیدار شدم برای نماز صبح که دیدم حاج آقا افتاده پشت در. رفتم و دیدم سرش به اندازه یک تخممرغ باد کرده. پرسیدم چرا اینجا خوابیدی؟ فقط مسجدمان تلفن داشت. زنگ زدم به بیمارستان نجمیه و جریان را گفتم. آمبولانس آمد و حاجی را بردند. دیدم هر جا می روم، یک سرباز پشت سر من راه می رود. پرسیدم چرا دنبال من میآیی؟ گفت: چون شما مجرمید! گفتم برای چی؟(با خنده) گفت: همسرت را زدهای! گفتم من؟ خب حالا که مجرمم عیبی ندارد. دنبالم بیا!…
حاجآقا آنجا به هوش نیامد و بردندش بیمارستانی خصوصی در همان حوالی بیمارستان نجمیه که به هوش آمد. به حرف آمد و سوالاتی کردند و انگشتنگاری کردند. بعدش مشخص بود که با جسم سختی به پشت سرش زدهاند و کار من نبوده. دیگر سربازها از گردن من افتادند. تعجب کرده بودم که چه کسی شوهر خودش را میزند؟
*میثم رشیدی مهرآبادی
ادامه دارد…
منبع خبر