نوید شاهد: بیست و ششمین روز از مرداد ماه یادآور بازگشت سرافرازانه آزادگان به میهن در سال 1369 و فرصتی برای مرور رشادتهای این غیور مردان است. یکی از همین آزدگان که در جبههها رشد کرد و تربیت شد، «محمدجواد زمردیان» است. آزادهای که همه فکر میکردند شهید شده است و پیکر یک شهید دیگر را بهجای او شناسایی و در همدان دفن کرده بودند. این راز سر به مهر وقتی افشا میشود که زمردیان در برنامه ماه عسل حضور یافت. آقای زمردیان 14 سال و هشت ماهش بود که اسیر شد. بعد از آزادی، مسئول نشر آثار ارزشهای دفاع مقدس همدان بود و بعد به کمیته مفقودین شهدا پیوست. خبرنگار نوید شاهد به مناسبت سالروز ورود آزادگان سرافراز به کشور پای صحبتهای این آزادهی با ایمان راسخ نشست. در ادامه ماحصل این گفتوگو را میخوانیم.
مرا جزو شهدای مفقودالاثر شناختند
زمردیان ابتدا درباره نحوه اعزامش به جبهه روایت کرد: سال 1365 شانزده ساله بودم که به ناگه احساس دِین کردم؛ این تکلیف ابتدا احساسی بود و چون همکلاسیام شهید شد برای خونخواهی او به جبهه رفتم. بچه بودم و درک درستی از رویدادهای دفاع مقدس نداشتم. در خانواده نسبتا معمولی رشد کردم و به جبهه رفتم و پس از 9 ماه اسیر شدم و مرا جزو شهدای مفقودالاثر شناختند؛ آن روزها هیچ کس از من خبری نداشت.
پدر و مادرهایِ سختی کشیده
این آزاده سرافراز با بیان اینکه در دوران دفاع مقدس پدر و مادرهای پشت صحنه بیشتر از ما سختی کشیدند؛ افزود: پدر و مادرم از موهبت شنوایی و گویایی محروم بودند و البته هردو از قهرمانان ملی نیز بودند (پدرم در کشتی و مادرم در دو میدانی)؛ بزرگترها مخالف ازدواج پدر و مادر ما بودند و من پس از وفات دو فرزند دیگر به دنیا آمدم و به همین خاطر برای پدر و مادرم عزیزتر بودم.
نمیدانستم نامم را به عراقیها چه معرفی کنم
وی ادامه داد: من از ابتدا دو شناسنامه به نامهای محمد جواد و جعفر داشتم. سنم را به سبک و سیاق آن دوران به خاطر مشمول شدن برای اعزام به جبهه، کمی تغییر دادم و مسئولان اعزام را راضی کردم که مرا به جبهه بفرستند اما بعدها که اسیر شدم مانده بودم نامم را به عراقیها به چه نامی معرفی کنم. محمدجواد، محمد باقر، نصرالله؟
پیکری به مادرم تحویل داده شد که من نبودم
زمردیان درباره یکی از خاطراتش بیان میکند: در همان دوران و پس از اینکه از جبههها خبری از من نمیشود، ناگهان با حکمت و تقدیر الهی پیکری شبیه من یافته میشود و تحویل خانوادهام میدهند. پیکر هرچند مجروح اما شبیه من است. گروه خونی نیز یکی است و پزشکی قانونی هم تایید میکند که پیکر متعلق به من است اما مادر که مرا پس از کلی نذر و نیاز دنیا آورده دلش بیقرار و بیتاب است.
این آزاده سرافراز افزود: مادر من پیکری تحویلش داده شد که من نبودم و مادر دیگری که پیکر فرزندش تحویل خانواده ما داده شده بود نیز سالها چشم براه من ماند. 4 سال گذشت. مادر من بر سر مزار و مادر دیگری چشم انتظار فرزند و یار و اینگونه بود که 23 سال این پیکر بعد از آمدن من گمنام ماند.
کنارِ مربی بودن در اسارت را به آزادی ترجيح میدادم
وی درباره خاطرات روزهای اسارتش گفت: شاید باورتان نشود، ولی اگر در دوره اسارت به من میگفتند که آزادی را میخواهی یا بودن با حاج احمد فراهانی را، میگفتم بودن با حاج احمد فراهانی. ایشان بهعنوان یک بزرگتر، خیلی در دوران اسارت به ما آرامش میداد. هرچند فقط چهار سال از ما بزرگتر بود.
زمردیان ادامه داد: این آدم، ویژگیهایی داشت که من و شما هم به عنوان مربی، همین ویژگیها را باید داشته باشیم. در آن شرایط سخت، غذا کم بود. بین ما کسانی بودند که سر غذا دعوا میکردند. ایشان و کسان دیگری بودند که روزه میگرفتند تا غذا به دیگران بیشتر برسد. معمولا چون ظرف، کم بود و قاشق هم نداشتیم، غذا را با دستمان کف ظرف پهن و بعد تقسیم میکردیم.
این آزاده سرافراز خاطرنشان کرد: امثال حاج احمد فراهانی، حاج علیرضای باطنی و سیدعلی قمصری و… فقط یک لقمه میخوردند و کنار میکشیدند. عراقیها میگفتند که پنج نفر پنج نفر صف ببندید و بعد شروع میکردند کتک زدن. بچههایی که عقب و جلو و صفهای کناری میایستادند، بیشتر کتک میخوردند. امثال حاج احمد فراهانیها کُند راه میرفتند که در عقب یا جلو یا در صفهای کناری قرار بگیرند. اینها همیشه خودشان را حائل ما کوچکترها قرار میدادند.
وی روایت میکند: وجود این مربیها در کنار ما غنیمت بود. برادری داشتیم به اسم حاج حسن موحد. ایشان در اسارت به ما میگفت که من بلورفروشم. پدرم در بازار، مغازه بلورفروشی دارد. بعد از اسارت فهمیدیم که ایشان مربی عقیدتی-سیاسی لشکر 27 بودند و ساواک برایش 15 سال حکم بریده بود. آقای بازرگان در کتابش از ایشان خیلی گفتند. من پرستار ایشان شده بودم. حاج احمد فراهانی برای اینکه بتوانم فشارها را تحمل کنم، من را مشغول میکرد. ایشان امدادگر هم بودند و به من میگفت که بیا و کمکم کن تا مجروحین را تر و خشک کنیم. وقتی حاج حسن آقا را بغل و جابجا میکردم، میبردم و میآوردم، چیزهایی از این آدم میدیدم که بر روی کمبودهای من تاثیر میگذاشت. یکی از رفتارهای او که روی من خیلی تاثیرگذار بود، توسلش بود. هر روز صبح زیارت عاشورا میخواند.
وی ادامه داد: هر بیست و چند روز یکبار حمام میرفتیم. در حمام هم هر سه چهار نفر زیر یک دوش میرفتیم و عراقیها با کابل بالای سرمان میایستاند و میزدند. من یک سطل آب برمیداشتم و حاج حسن آقا را میشستم. ایشان برای اینکه شدت سرما و ضعف بدنشان را تحمل کنند، زیارت عاشورا میخواندند. از اینجا به بعد دیگر وقتی سرم را زیر پتو میکردم، از ترس عراقی و کتک خوردن و گرسنگی نبود. چون میدانستم این ذکرها اثر وضعی میگذارد و میگذاشت. میخواهم تاکید کنم که باید این را بدانیم که دعا، سلاح مومن است و امروز هر چه داریم، مدیون شهدای عزیز هستیم. باید شهدا را خوب به نسل امروزمان معرفی کنیم.
خبرنگار: آرزو رسولی
منبع خبر