به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «همت» روز ۱۲ فروردین ۱۳۳۴ در شهرضا به دنیا آمد و روز ۱۷ اسفند ۱۳۶۲ در عملیات خیبر به شهادت رسید.
نوشتار پیش رو، به معرفی برخی کتابهایی که در مورد شهید همت نگاشته شدهاند، پرداخته است.
همسر شهید همت: تا به خانه میرسید، حق نداشتم کاری بکنم
«فرهاد خضری» در کتاب «به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت» به نقل از «ژیلا بدیهیان» همسر شهید در مورد رفتار شهید همت در خانه و کمکی که به همسرش میکرد آورده است:
«بعضی از مردها در ساعت مشخصی از منزل بیرون میروند و در ساعت مقرر برمیگردند. بعضی دیگر به دلایلی، وقت بیشتری را نزد خانوادههایشان میگذرانند که گاهی به همین دلیل، باعث ایجاد اختلاف میشوند.
بعضی دیگر از مردان هستند که بیش از حد، وقت خود را در بیرون از منزل صرف کسب و کار و انباشت ثروت میکنند. بیتشر این افراد، از اوضاع و احوال خانواده غافل بوده و در نهایت با مشکلات دنیوی و اخروی مواجه میشوند.
بین اینها و خانوادهشان، رابطه عاطفی کمرنگی وجود دارد و حتی بعد از مرگشان، خیلی سریع فراموش میشوند.
در مقابل چنین افرادی، بعضیها هم هستند که بیشتر وقتشان را بیرون از منزل و صرف خدمات مهم دینی، انقلابی و ملی میکنند، اما وقتی به منزل میآیند، همان فرصت کوتاه را به مهر و علاقه به همسر و فرزندان خود هدیه میکنند تا نیازمندیهای عاطفی خانواده را تأمین کنند.
شهید همت، زندگی مشترک خود را در کوران جنگ با همسری آغاز کرد که خود او نیز یک رزمنده بود و به زندگی در شرایط سخت مناطق جنگی عادت داشت. عشق و علاقه به حاجی، یکی از دلایلی بود که همسرش زندگی با آرامش در اصفهان را رها کرد و همراه با همت از این منطقه به آن منطقه سفر میکرد؛ با وسایل زندگیای که در صندوق عقب ماشین جای میشد.
خانه زن جوان در دزفول، قبلاً مرغداری بود. همسر همت (ژیلا بدیهیان) با دستان خودش تمام خانه را تمیز و با گلاب معطر میکند. یا در خانهای دیگر، وجود عقرب و حشرات و حیوانات موذی در خانه کاملاً طبیعی بود. علاوه بر همه اینها، موشکباران شهرها بود که باید بعضی شبها بهتنهایی آنها را تحمل میکرد؛ همه اینها را تحمل میکرد با معجزه «عشق».
همسر شهید همت نقل میکند: «در اوج تمام سختیها و محرومیتها، ترسها و حتی ناامیدیها، خودم را خوشبختترین زن دنیا میدانستم. همیشه قبل از اینکه دستش بهطرف زنگ برود، در را بهروی خندهاش باز میکردم؛ خندهای که هیچوقت از من دریغش نمیکرد و نمیگذاشت بفهمم در جنگ شکست خوردهاند یا یا موفق شدهاند.
آنقدر به من محبت میکرد که فرصت نمیکردم این چیزها را از او بپرسم. کمکحالم بود. خیلی هم باسلیقه بود. تا از راه میرسید… حق نداشتم هیچ کاری بکنم. یک بار گفتم: تو آنجا آن همه سختی میکشی، چرا من باید بگذارم ایانجا کار کنی و سختی بکشی؟
بچه بغل و خیس عرق گفت: تو بیشتر از اینها به گردن من حق داری. باید حق تو و این طفلهای معصوم را ادا کنم.»
نویسنده در همین کتاب، به نقل از پدر و مادر شهید میگوید:
«پدر شهید همت نقل میکند: «وقتی ابراهیم از حج برگشت، ۵۰-۶۰ نفر از دوستانش به دیدنش آمده بودند. شب میخواستند روند، ولی ابراهیم اجازه نداد و بااصرار همه آنها را نگه داشت. همان برهای که جلوی پای او کشته بودیم، شام مهمانهایش شد.»
مادر شهید همت میگوید: «چند بار پیله کردم که بیا برایت آستین بالا بزنیم و زن بگیریم.
گفت: حرفی نیست، قبول.
گفتم: کی را میخواهی؟
گفت: زنی که پشت ماشین بتواند با من زندگی کند.
وسایل زندگی مشترک ابراهیم و همسرش هم پشت صندوق عقب پیکان جا میگرفت. به کمترین وسایل زندگی قناعت میکرد، برایش زندگی کردن مهم بود، نه وسایل آنچنانی.»
من کباب بخورم، در حالی که بسیجیها نان خالی هم گیرشان نمیآید!
پدر شهید نقل میکند: «حاجی مدتها بود که سری به ما نزده بود. برای همین به اندیمشک رفتیم. صبح زود با ابراهیم به محل کارش رفتم. ظهر که برگشتیم خانه، مادر ابراهیم برای بچهاش کباب درست کرده بود. کباب را جلوی ابراهیم گذاشت، ولی ابراهیم نخورد.
گفتم: چرا نمیخوری؟
گفت: من کباب بخورم، در حالی که بسیجیها نان خالی هم گیرشان نمیآید. نخورد. کمی استراحت کرد و سر کارش رفت.»
ابراهیم به مسائل دنیایی بیاعتنا بود
پدر شهید ادامه داد: «کفشهایش آنقدر پاره بود که قابل استفاده نبود. نهتنها از کفشهای دولتی استفاده نکرد، بلکه کفشی که خودم برایش خریده بودم هم نپوشید، آن را به یک بسیجی داد که کفش گیرش نیامده بود. میگفتم: آخر پسر، مثلاً تو فرماندهای. کمی به خودت برس، اما انگار نه انگار.
اصلاً به مسائل دنیا بیاعتنا بود… بعد از شهادتش هوش و حواسم سرجایش نبود. تا یک جا مینشستم، به روزهایی میرفتم که برایم حرف حرف میزد، میخندید یا شیطنت میکرد. یاد قناعتهایش میافتادم؛ به نان خشک و ماست چقدر علاقه داشت.
همیشه یک ظرف داشت که در آن سه، چهار کیلو نان خشک را با آبدوغ قاطی میکرد و با دوستانش یا تنها میخورد. بارها فرماندهها پیش او میآمدند و آنها را ناهار نگه میداشت. حالا ناهار او چه بود؟ یک کاسه آبدوغ با نان خشک.»
اگر مؤمنی لحظهای احساس کند ناامید است، آن لحظه، لحظه شرک و کفر اوست
در کتاب «شهید همت در مکتب نبوی (ص): گذری بر رفتارهای مدیریتی شهید همت»، سخنرانی شهید همت در مراسم سوم شهیدان باقری و بقایی در جمع رزمندگان آمده است که در مورد «امیدواری» به همرزمان خود گفت:
«حاج همت در تشریح مراتب امیدواری به ذات مقدس باریتعالی، طی سخنرانی در مراسم سومین روز شهادت شهیدان «حسن باقری» جانشین فرمانده نیروی زمینی سپاه و «مجید بقایی» فرمانده قرارگاه یکم سپاه گفت: در راهی که «فی سبیل الله» و فقط برای خدا میپیماییم، اگر مؤمنی یک لحظه احساس کند ناامید است، آن لحظه، لحظه کفر و شرک انسان است؛ چراکه همه وجود ما، همه توان ما و همه هستی ما به دست خداست و همیشه باید امیدوار و مطمئن باشیم و بر خدا توکل داشته باشیم.
این صحنه همیشه محل آزمایش است. چهار صباحی زنده ایم… آخر، از دنیا میرویم… خداوند، صدام را در کفرش آزمایش میکند و ما، مؤمنان را در ایمانمان؛ چرا که در جنگمان در مقابل عراق، هیچچیز غیر از ایمان ما بر دشمن غلبه نکرد. از نظر ابزار ضعیفتریم، از نظر امکانات ضعیفتریم… ما غیر از خدا، هیچکسی را نداریم.»
تمام این جملات و رفتارِ سراسر اخلاص همت، از آغاز مبارزاتش در زمان رژیم پهلوی و درگیری با تیمسار ناجی گرفته تا هدایت لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در جنگ، تا آخرین لحظه شهادتش در عملیات خیبر، بیانگر روح توکل و اعتماد او به ذات اقدس باریتعالی بود.»
منابع:
۱. خضری، فرهاد. به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۹، صص ۲۲-۵۱،
۲. خضری، فرهاد. به مجنون گفتم زنده بمان؛ کتاب همت، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۹، صص ۱۲۶-۱۳۰،
۳. شفیعی، علیرضا. شهید همت در مکتب نبوی (ص): گذری بر رفتارهای مدیریتی شهید همت، تهران: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، ۱۴۰۰، صفحه ۱۱۰
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است