مجاهدت

با انفجار چاشنی ها خون صورتش را پاک می کرد و می گفت چیزی نیست، نیش پشه است!


 

با انفجار چاشنی ها خون صورتش را پاک می کرد و می گفت چیزی نیست نیش پشه است!

به گزارش نوید شاهد در سالروز شهادت مجید پازوکی فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) مرور کوتاهی بر زندگینامه و گزیده ای از خاطرات همرزمانش، می کنیم که در ادامه می خوانید:

شهید مجید پازوکی، اول فروردین ماه سال ۱۳۴۶ متولد شد و اول انقلاب، وقتی فقط یازده سال داشت، به دیدار امام خمینی در مدرسه رفاه رفت و به کاروان انقلاب پیوست. پس از آن به عضویت بسیج مسجد لرزاده درآمد و فعالیت‌های انقلابی‌اش جدی‌تر شد. سال ۱۳۶۱، فقط ۱۵ سال داشت که به جبهه رفت و به عنوان تخریب‌چی مشغول فعالیت شد. پس از جنگ نیز، جهاد او تمام نشد و از سال ۱۳۶۹ در منطقه کردستان مشغول جنگ با اشرار و گروهک‌های ضد انقلاب و تروریستی شد. سال ۱۳۷۱ اما رسالتش را جای دیگری پی گرفت و به گروه تفحص پیوست.

 

یکی از همراهان شهید نقل می‌کند جمله‌ای از یک مادر شهید باعث شد مجید پازوکی تمام وقت و انرژی‌اش را پای کار تفحص بگذارد. مادر شهیدی که چند سال بعد از جنگ هنوز خبری از فرزندش را در آغوش نگرفته بود، به آقا مجید گفته بود «اگر یک تکه استخوان شهیدم را برایم بیاورند، جگر آتش‌گرفته‌ام آرام می‌گیرد» و همین جمله شده بود انگیزه آقا مجید، که راه بیفتد در مناطق جنگی پی کار تفحص و بعدها دست زن و فرزندانش را هم بگیرد و از اندیمشک تا اهواز و دو کوهه از این خانه به آن خانه زندگی کنند و او کار تفحصش را ادامه بدهد. در آخر نیز، هفدهم مهرماه سال ۱۳۸۰، با سمت فرمانده گروه تفحص لشگر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) وقتی در مناطق جنگی مشغول کار تفحص بود، با انفجار مین به یاران شهیدش پیوست.

 

تخریب چی

فاصله ما و عراقی ها پنجاه، شصت متر بود. بدجور می کوبیدند. کار گره خورده بود. باید از وسط میدان مین معبر باز می کردیم برای پیش روی بچه ها. هر چه تخریب چی رفته بود زده بودنش. این جور وقت ها بود که سرنوشت یک گردان می افتاد دست تخریب چی، دل و جرائتی می خواست. این بار مجید داوطلب شد کارش درست بود. معبر را باز کرد. موقع برگشت تیر خورد. همه فکر می کردیم شهید شده. هفت، هشت تیر خورد به شکمش. بچه ها رد شدند، رفتند جلو. انداختیمش توی آمبولانس شهدا و برگشتیم عقب، دیدیم هنوز زنده است.

 

 شما نگذاشتید من بروم

نه ماه تو کما بود. از پشت شیشه می رفتیم ملاقاتش. باور نمی کردیم زنده از بیمارستان بیاید بیرون. شکمش باز بود و دل و روده اش معلوم بود. یک شب، تمام دکترهای بیمارستان مصطفی خمینی قطع امید کردند. همان شب مادر و مادربزرگش رفتند امامزاده صالح، نذر و نیاز. فردا صبح علایم حیاتی اش برگشت. همه تعجب کردند. بعد از آن بارها به مادربزرگش می گفت” شما نگذاشتید من بروم”

 

چشم های من

گاز اعصاب زده بودند، توی منطقه ی غرب. کوچک ترین نوری اعصابم را بهم می ریخت. چشم هایم را بستند. مجید بعد از نه ماه از کما در آمده بود و باز برگشته بود جبهه. دوران نقاهتش بود. خودش پرستار لازم داشت. ولی آمده بود بیمارستان صحرایی ، شده بود پرستار من. آن موقع همدیگر را نمی شناختیم. 20 روز تمام همه کارهایم را انجام می داد. غذا دهانم می گذاشت  و من را دستشویی و حمام می برد. شده بود چشم های من.

 

چاشنی بمب

مسئول بررسی چاشنی بمب های ساعتی بود. چاشنی ها را در گرما و سرما و آفتاب امتحان می کرد. می خواست بداند توی شرایط مختلف چه جوری عمل می کنند. خیلی وقت ها می ترکیدند. شاید شدت انفجار زیاد نبود اما صورتش پر از خون می شد. می گفتیم “مجید مواظب باش” خون صورتش را پاک می کرد و می گفت” چیزی نیست. مثل نیش پشه است”

 

خواب

خواب دیده بود توی دو کوهه و حسینیه حاج همت، امام حسین (ع) ایستاده و یکی یکی بچه های گردان را انتخاب می کند و می فرستد تو. اسم چند نفر را هم گفت. عملیات بعدی همان ها شهید شدند.

 

بخیه

سال66 مسئول دسته گردان تخریب بود . نصف شب بچه ها را بیدار می کرد و می برد راه پیمایی. یک شب مثل همیشه برای آمادگی و آموزش رفتیم راه پیمایی. منطقه غرب بود. تا کمر تو برف بودیم. خودش جلوی ستون از صخره ها می رفت بالا. یکهو پایش سر خورد و افتاد. بخیه های شکمش باز شد. دوباره خونریزی کرد. رساندیمش در مانگاه. اصلا حالش خوب نبود ولی به روی خودش نمی آورد. پانسمانش کردند. دکتر گفت باید استراحت کند. گوش نداد. دوباره برگشت پای کار.

 

یادگار کردستان

با ضد انقلاب درگیر شده بودیم . کلیه اش تیر خورد. تا همین اواخر گرفتارش بود. هر بار بهش می گفتم لااقل بیا برویم بنیاد ، جانبازی ات را پی گیری کن. می گفت:” بی خیال، این هم بماند یادگاری از کردستان.”

 

لباس مبدل

قرار بود مسیر حرکت ماشین فرماندهان ضد انقلاب را شناسایی کنیم. با هم رفته بودیم شناسایی توی خاک عراق ، با لباس مبدل . ایستادیم کنار جاده تا ماشین بیایید رد شود. یک لحظه ترسیدیم بهمان مشکوک شوند. دست و پایم را گم کرده بودم. نزدیک بود عملیات لو برود. اما مجید با خونسردی و زرنگی جعبه آچار را خالی کرد روی زمین. سریع خودش را سرگرم تعمیر ماشین کرد. مدام زیر لب ذکر می گفت. نزدیک مان شدند. کمی نگاه مان کردند و رفتند. از کنارمان که رد شدند نفس راحتی کسیدم. اطلاعات مان که کامل شد، زدیم شان.

 

معجزه

کلیه هایش از کار افتاده بود. توی بیمارستان بستری اش کردیم. بهم گفت” باباجان! فردا یک گوسفند بکش و توی پاکدشت بین فقرا تقسیم کن، به نیت حضرت زهرا(س)”. فردا صبح همین کار را کردم. برگشتم بیمارستان. پرستار با لبخند آمد جلو و گفت” پدر جان معجزه! کلیه های پسرتان راه افتاد، امروز صبح”

 

 

جلوه گاه

یک چادر بزرگ زده بود سر خیابان آهنگ.اسمش را هم گذاشته بود جلوگاه. بچه های قدیم جنگ را جمع کرده بود. ماکت ساخته بود، تانک، تفنگ و خمپاره، یادگاری های جبهه را دور هم جمع کرده بود. آن جا را درست کرده بود برای دل خوش. اما شد الگوی اولین نمایشگاه های جنگ.

 

منبع خاطرات: کمیته جستجوی مفقودین ستاد کل نیروهای مسلح

انتهای پیام/



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل