بر سر عهد، در میدان حضور


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس ـ محمدمهدی دارا؛ از روی تخت درمانگاه بلند شدم، با فکی که هنوز از بخیه‌ها تیر می‌کشید. درد، ضربان داشت، اما چیزی در درونم قوی‌تر از آن می‌تپید. راه رفتن سخت بود، اما باید می‌رفتم. درس حضور را در لبنان، زیر تابوت سید حسن، آموخته بودم. آن روز، میان هجوم جمعیت، یاد گرفتم که تعهد، با درد سنجیده نمی‌شود. امروز هم، در روز قدس، همان درس دوباره گوشزد شد.

به خبرگزاری رفتم، دوربین و تجهیزات را برداشتم. این فقط ابزار کار نبود، سلاحی بود برای ثبت حقیقت، برای روایت لحظاتی که فراموش نمی‌شوند. دوربین را روی شانه جابه‌جا کردم. وزنش همیشه برایم آشنا بود؛ نه فقط وزن تجهیزات، که سنگینی لحظه‌هایی که باید ثبت می‌کردم. بار‌ها در خیابان‌های سوخته فلوجه، زیر باران گلوله در موصل و تلعفر، میان خاکسترِ به‌جامانده از بمباران در ضاحیه بیروت ایستاده بودم. عکاسی بحران یعنی روایت درد، روایت امید، روایت حقیقت. اما امروز، بحران نه در ویرانه‌های یک جنگ بود، نه در چهره‌های خاک‌آلود یک زلزله‌زده. امروز، بحران چیزی دیگر بود: جهان، همچنان در برابر فلسطین کر شده بود، اما این مردم آمده بودند که بگویند ما نشنیدن را نمی‌پذیریم.

خیابان‌ها، پر از مردمی بود که عهدشان را از یاد نبرده بودند. شعار‌ها طنین‌انداز شده بود: علی العهد یا قدس! گام‌ها استوار، نگاه‌ها مصمم. اینجا، تهران بود، اما انگار در هر چشم، تصویری از قدس منعکس شده بود.

قدم‌هایم را تندتر کردم. از میدان فلسطین تا خیابان انقلاب، از مقابل دانشگاه تهران تا مسیر‌هایی که مردم، پرچم به دست، با اشتیاق حرکت می‌کردند. چهره‌های خندان، اشک‌های جاری، دست‌هایی که در هوای بهاری تهران به نشانه مقاومت بالا می‌رفت. حضور نه فقط جسم، که روح بود. نه فقط فریاد، که ایمان.

از لحظه‌ای که وارد خیابان شدم، چشمم روی چهره‌ها قفل شد. تمرکزم همیشه روی آدم‌هاست، روی دست‌ها، روی نگاه‌ها. اینها همان مردم عادی بودند که همیشه سوژه عکس‌هایم بودند. اما امروز چیزی در صورت‌هایشان بود که در لبنان دیده بودم، در بغداد، در تصاویر عکاسان که از غزه عکس گرفته بودند. یک جور عزم، یک جور صلابت که فقط در لحظات سرنوشت‌ساز خودش را نشان می‌دهد.

کودکی پرچم فلسطین را با دو دست گرفته بود، انگار از زمین کندنی نبود. در کرمانشاه هم همین را دیده بودم، پسربچه‌ای که اسباب‌بازی‌اش را از زیر آوار بیرون کشیده بود و حاضر نبود رهایش کند. آدم‌ها وقتی چیزی برایشان مقدس می‌شود، دیگر از آن دست نمی‌کشند، حتی اگر دنیا بر سرشان خراب شود.

پیرمردی عصایش را محکم روی زمین می‌کوبید و شعار می‌داد. دیدن این صحنه برایم ناآشنا نبود. پیرمرد‌های عراقی را دیده بودم که با وجود درد و ضعف، بعد از آزادی شهرشان علیه اشغالگران تروریست‌ها مشتشان را گره می‌کردند. بدنشان شاید پیر شده بود، اما روحشان هنوز جوان بود؛ و آن زن که کودکش را در آغوش داشت و زمزمه‌کنان شعار‌ها را با او تکرار می‌کرد. در ضاحیه بیروت هم چنین زنی را دیده بودم. خانه‌اش زیر بمباران خاکستر شده بود، اما در گوش نوزادش آیه‌های مقاومت را می‌خواند. انگار می‌خواست ایمان را در جانش حک کند، از همان روز‌های نوزادی.

دوربینم را بالا آوردم، یکی از همان لحظه‌ها را ثبت کردم. نمی‌دانستم این عکس روزی در کنار تصاویر جنگ، آوار، خون و آتش قرار می‌گیرد یا نه، اما این را می‌دانستم که مبارزه فقط در میدان جنگ نیست. گاهی، میدان مبارزه، خیابانی در تهران هست.

درد فکم هنوز بود، اما دیگر حسش نمی‌کردم. مثل تمام مسیری که آمده بودم، مثل تمام عکس‌هایی که ثبت کرده بودم، مثل تمام قول‌هایی که با رفیق‌های شهیدم داشتم. امروز، یک روز معمولی نبود. امروز، روز قدس بود.

زیر لب زمزمه کردم:
«امر ولی باشد، باید رفت، از جان گذشت.»

امروز آمده بودیم، مثل همه‌ی کسانی که آمده بودند، که بگویند:
«سیدالقاعد تنها نیست، هدف او، هدف ماست.»

انتهای پیام/ ۱۱۲

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید