به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، کتاب «ساعت ۱۶ به وقت حلب» که به اهتمام زهرا همدانی توسط سیدحسن شکری نوشته شده از سوی نشر صاعقه روانه بازار کتاب شده، خاطرات شهید همدانی در نگاه اطرافیان است و خواننده این شهید والامقام را از زاویه نگاه اطرافیان به نظاره مینشیند.
در این گزارش خاطرات و نظرات اهالی فرهنگ و هنر درباره این سردار آسمانی لشگر ۲۷ محمد رسولالله(ص) را که از این کتاب انتخابی شده با هم میخوانیم.
*مدیری فرهنگی و آگاه به تأثیر فرهنگ و هنر
شنیدن خبر شهادت حاج حسین همدانی برای آنهایی که او را از نزدیک میشناختند سنگینتر و دلخراشتر بود. کسی را سراغ ندارم که با او هم کلام شده و شیفتهاش نشده باشد.
پانزده سال قبل، وقتی برای تولید سریال سرود خاک همراه معاون فرهنگیاش، آقای گلعلی بابایی، در لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص)، برای اولین بار ایشان را ملاقات کرده فکرش را هم نمیکردم که او (یک فرد نظامی) چنین مشتاقانه به فرهنگ و هنر علاقه نشان دهد. راستش، من فقط برای گرفتن امکانات نظامی، مانند ادوات جنگی، نزد ایشان رفته بودم. ولی ایشان چنان پیگیرانه و جدی به تولید سریال توجه کرد که من شرمنده شدم. یک سال بعد، وقتی سردار همدانی برای نمایشگاه بزرگ «یاد یاران» از من دعوت به همکاری کرد، تازه فهمیدم او فقط یک سردار نظامی کار کشته نیست؛ مدیری است فرهنگی و آگاه به تأثیر فرهنگ و هنر.
در آن سالها، مسئولیتهایش به ظاهر با حوزه فرهنگ و هنر ارتباط نداشت. اما مدام، با ابزار فرهنگ و هنر، دنبال پیشبرد اهداف متعالی خود بود. شنیدم که در سوریه هم از کارهای فرهنگی خود دست برنداشته بود. ترجمه و توزیع کتابهای دفاع مقدس در لبنان و سوریه بخشی از فعالیتهای مؤثر او برای بسیج مقاومت مردمی در این کشورها بود. من او را کارشناسی فرهنگی میدانستم. کمتر اثری از ما اکران یا پخش میشد که او در برابرش واکنش نشان ندهد. حیف که وعده آخرمان محقق نشد.
چند هفته پیش از شهادت ایشان، برای نمایش خصوصی فیلم سینمایی ماهی سیاه کوچولو از ایشان دعوت کردم. این پیام را ارسال کرد: «سلام بردار، عازم سفرم، این شاءالله در فرصتی دیگر.» (راوی محمدرضا شفیعی – تهیه کننده سینما و تلویزیون)
*آخرین دیدار
دوشنبه، ۱۳ مهرماه ۱۳۹۴، با حضرت آقا قرار ملاقات داشتیم، قرار بود سردار همدانی یکشنبه به سوریه برود. وقتی از دیدار با رهبر با خبر شد، سفرش را به تأخیر انداخت. من نشنیدم؛ دوستان گفتند که حاج حسین میگفت: «بروم برای آخرین بار حضرت آقا را ببینم.» روز دوشنبه با لباس نظامی به بیت آمد. ردیف جلو، من و سردار کاظمینی و سردار همدانی و سردار محقق نشسته بودیم. حضرت آقا با لبخند به گرمی با ایشان و دیگر حاضران احوالپرسی کردند.
جلسه که تمام شد، حضرت آقا به دیدن آثار نشر ۲۷، که در پستویی روی میزی چیده شده بود، رفتند. کتاب مهتاب خین را که دیدند فرمودند: «این چیست؟» گفتیم: «خاطرات آقای همدانی است.» سرشان را برگرداندند و گفتند: «آقای همدانی کو؟» سردار همدانی جلو رفت و گفت: «این خاطرات من است. من تعریف کردهام و آقای حسین بهزاد نوشته است.» حضرت آقا پرسیدند: «تا آخر جنگ است؟» گفت: «نه، تا فتح خرمشهر است.» گفتند: «پس بقیهاش چه؟» حاج حسین گفت: «بقیهاش در حال تدوین است.» گفتند: «پس حتماً ادامه بدهید.» سردار همدانی گفت: «حضرت آقا، اجازه بدهید توضیحی هم درباره کتابهای ترجمه شده بدهم؛ کتابهایی که به سوریه بردیم و بسیار تأثیرگذار بود.» و بعد از کتابهای ترجمه شده آماری ارائه داد. در این لحظه آقا فرمودند: «چه کسی این کتابها را ترجمه کرده است؟» حاج حسین گفت: «یک مترجم مصری این کار را کرد.» رهبر پاسخ دادند: «این خوب است. چون ترجمه را باید بومیها انجام بدهند. اگر ایرانیها ترجمه کنند، شاید برای آنها قابل فهم نباشد.» و توصیه کردند که این کار را ادامه بدهید. سپس، سردار همدانی حضرت آقا را بغل کرد و پیشانی ایشان را بوسید.
پس از آن دیدار، روحیه سردار همدانی بسیار بالا رفت. بعد از ظهر همان روز به سوریه رفت و سه روز بعد به شهادت رسید. (راوی گلعلی بابایی – نویسنده)
*خداحافظی با مراد و مولا
دوشنبه در محضر حضرت آقا مشرف بودیم. شهید همدانی هم همراه تعدادی از دوستانش در لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص)، در قالب مؤسسه فرهنگی ۲۷ بعثت، ردیف جلو، روبهروی آقا نشسته بودند. سردار صفوی و امام جمعه محترم شهرکرد هم کنار حضرت آقا نشسته بودند.
سردار همدانی، با وقار و آرام، حواس خود را روی آقا متمرکز کرده بود و نگاهش لحظهای از صورت آقا جدا نمیشد. فکر میکنم قدر لحظهها را میدانست. در آن جلسه، سخنانی را خدمت آقا عرض کردم. بعد از دیدار، سردار همدانی سراغم آمد و گفت: «خوب صحبت کردی. حرفهایت خیلی عالی بود.» و اشارههایی هم به بخشهایی از سخنانم کرد.
این اولین و آخرین دیدار من با مردی بود که امروز، در آستانه محرم، به کربلا پیوست. گویا آمده بود برای خداحافظی با مراد و مولای خود. (راوی حجتالاسلام سیدعبدالله حسینی – شاعر)
*چند ساعت قبل از شهادت
دو هفته قبل از شهادت آقای همدانی قرار بود برای شبکه ۳ سیما، درباره وضعیت سه کشور افغانستان و عراق و سوریه، برنامههایی آماده کنم. میهمان اصلی برنامه درباره سوریه آقای همدانی بود. تماس گرفتم؛ ولی موفق نشدم با ایشان صحبت کنم. برایشان پیام گذاشتم و البته بعدها متوجه شدم ایشان آن موقع در سوریه بودند. در حقیقت، خداوند این توفیق را نصیب بنده نکرد که در خدمت ایشان باشم و درباره تجربهها و خاطرات بسیار ارزشمند ایشان از وقایع سوریه با ایشان مصاحبه کنم.
بعد از مدتی سفری برایم پیش آمد و به سوریه رفتم. دقیقاً چند ساعت قبل از شهادت آقای همدانی ایشان را در سفارت ایران در دمشق زیارت کردم. البته، این ملاقات بسیار تصادفی بود. ابتدا از دیدن ایشان تعجب کردم. بیمقدمه به من گفتند: «آقای طالبزاده، من پیامتان را برای آن برنامه گرفتم. خیلی هم دلم میخواست در برنامه شما شرکت کنم. ولی اینجا بودم. البته، برایتان یک پیام هم فرستادم.»
تصور هم نمیکردم که چند ساعت بعد ایشان شهید میشوند و همیشه غبطه خواهم خورد که رازهای بسیاری همراه ایشان از دست رفت و فرصتی برای من و امثال من پیش نیامد تا خاطرهها و تجربههای ایشان را درباره اوضاع سوریه ضبط کنیم. انگار خداوند پردهای میکشد؛ چون این مسائل برای ما ممنوع است و باید پشت پرده بماند.
همیشه احساس میکردم ایشان یکی از بستگان نزدیک بندهاند. آن حالت و نگاه خاص باعث میشد احساس کنم ایشان از نزدیکان مناند. در واقع، آرامش ایشان این حس را منتقل میکرد.
بعدها فکر کردم که چرا به ایشان نگفتم آن مصاحبهای که قرار بود در تهران انجام بدهیم همینجا، در دمشق، انجام دهیم! اکیپ و همه وسایل فیلمبرداری هم همراهم بود. ولی این موضوع اصلاً به ذهنم نیامد. روز بعد شنیدم آقای همدانی به شهادت رسیدهاند و سخت شوکه شدم. (راوی نادر طالبزاده – مستندساز)
*بغض گلو
صبح جمعه، وقتی خبر شهادت حاجحسین را از دوست عزیزم، حسین بهزاد، شنیدم بهتزده شدم و ناگاه به هم ریختم. در حقیقت، بغض کردم. تا آن روز آن طور نشده بودم؛ حتی وقتی خبر شهادت حاج ابراهیم همت را شنیدم، که خاطرات زیادی با ایشان داشتم.
من فقط چند بار به مدت کوتاه حاج حسین را دیده بودم. ولی از شنیدن خبر شهادت ایشان بسیار ناراحت شدم. باید کاری میکردم که از آن حالت خارج شوم. بغضم داشت میترکید.
ناچار، دست به قلم بردم و این جملات از عمق وجودم بر صفحه کاغذ جاری شد: «خبر آمد که سردار حسین همدانی رفت. لحظهای که خبر به جانم نشست، بیش از آنکه به سردار فکر کنم، از جاماندگی خودم حالم گرفت. سردار که باید میرفت. سردار که در صراط رفتن بود و مگر جز این زیبنده سردار بود؟ این ماییم که در این هندسه حضور حصاری به قد عادتمان به دور خویش کشیدهایم و سردار سربهدار این هندسه را برهم زد و رفت. سردار سربهدار، حسین همدانی، آن سیمای سفید کرده در آسیاب جهاد، سالهاست که میرفت و ما گمان کردیم که در کنارمان است. او بازمانده قافلهای بود که سالارش حاج احمد متوسلیان بود. گمانم، اکنون سردار سلیمانی غصهدار است. گمانم، اکنون مرغان دشت جهاد هوایی شدهاند. ولی شما مرغان وحشی کجا و ما اهلیشدگان در قفس عادات کجا؟ آیا کسی صدای ما را میشنود؟ آیا امیدی برای ما هم هست؟! (راوی ابراهیم حاتمیکیا – کارگردان)