به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، سردار سرتیپ دوم پاسدار «مجتبی عسکری» جانشین واحد بهداری لشکر ۲۷ محمدرسولالله (ص) در سال ۱۳۶۲ در بخشی خاطرات خود، در کتاب «کوهستان آتش» بهتازگی با همکاری انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس و نشر ۲۷ بعثت به چاپ رسیده، نقل کرده است:
«همینطور که توی ماشین نشسته بودیم، حاجی سرش را به گوشم نزدیک کرد و گفت: وقتیکه شنیدم با عیالت دوتایی از «مریوان» به جنوب آمدید، خیلی خوشم اومد. از قرار، ایشان هم روحیه بسیجی دارد.
گفتم: کجای کاری حاجآقا؟ اگر به اختیار او بود، الآن من باید توی خانه سازمانی شهید «کلانتری» خانهداری میکردم و او با «ممقانی» بهداری لشکر شما را اداره میکرد. با خنده گفت «بهخدا اینجور زنها فرشتهاند!»، خانم من هم یک چنین اوصافی دارد.
گفتم: پس هم، همسنگر دارید، هم همسر. گفت: خداوکیلی همین است که گفتی. بعد سرش را به گوش من نزدیکتر کرد و درحالیکه چشمش مراقب راننده بود تا حرفهای او را نشنود، با صدای خفه گفت: باورت نمیشود، برای «بله» گرفتن از او چه مصیبتهایی که نکشیدم. ظرف یک سال و نیم بالای ۱۰ نوبت از بین خواهرهای سپاه «پاوه» واسطه فرستادم. خودم پا پیش گذاشتم، اما خوشانصاف قبول نمیکرد.
پرسیدم: چرا حاجآقا؟
گفت: جوابش این بود که من یک دانشجوی انقلابی هستم که برای مبارزه در راه انقلاب به غرب آمدهام. در فهرست اولویتهایم مبارزه تا شهادت قرار گرفته و اگر هم زنده بمانم، بعد از پیروزی اینجا، قصد دارم برای کمک به آزادی کشور و مردم آواره فلسطین به جنوب لبنان بروم و تا آزادی قدس بجنگم. خلاصه تا بتوانم رضایتش را جلب کنم، دمار از روزگارم درآمد.
گفتم: با این حساب، حکایت شما حکایت لیلی و مجنون بوده. گفت: یکجورهایی بالاتر از آن. باور نمیکنی بعد از خدا و امام توی این دنیا احدی را بهاندازه او دوست ندارم. بعد از گفتن جمله آخر درحالیکه صورتش از شرم سرخ شده بود و لبخند میزد، ساکت شد.
برای تهیه کتاب «کوهستان آتش» اینجا را کلیک کنید.
انتهای پیام/ 113
منبع خبر