تاریخ به اندازه یک ارتش روی دوش «لشکری» مسئولیت گذاشت

تاریخ به اندازه یک ارتش روی دوش «لشکری» مسئولیت گذاشت

به گزارش مشرق، یک سال و نیم از ازدواج‌شان نگذشته بود که با شنیدن زمزمه‌های تجاوز بعثی‌ها، حسین لشکری پروازی به آسمان عراق انجام داد و در همان عملیات برون‌مرزی اسیر شد. وی به جرم توطئه علیه عراق فقط ۱۰ سال از ۱۸ سال اسارتش را در سلول‌های انفرادی سپری کرد. خلبان حسین لشکری با صلابت و مقاومت در برابر همه شدائد و سختی‌های اسارت در نهایت در فروردین ۱۳۷۷ آزاد شد و به کشور برگشت. پیر و شکسته شده بود و دندان‌هایش ریخته بود. لقب «سیدالاسرای ایران» برازنده جانباز ۷۰ درصدی بود که با موافقت فرمانده کل قوا امام خامنه‌ای به درجه سرلشکری ارتقا یافت. خلبان لشکری سرانجام در تاریخ ۱۹ مرداد ۸۸ بر اثر عارضه قلبی به شهادت رسید. برای آشنایی با زندگی و مرور روزهای اسارت تا شهادت اولین اسیر جنگی و آخرین آزاده کشورمان پای صحبت‌های سرتیپ دوم خلبان حسین خلیلی از همرزمان شهید نشستیم.

از آشنایی‌تان با شهید حسین لشکری بگویید. این همراهی از کجا شکل گرفت؟

سرلشکر خلبان شهید حسین لشکری سال ۱۳۳۱ در شهر ضیاءآباد استان قزوین متولد شد. ایشان از من ارشدتر بود. دوره سربازی‌اش را در لشکر ۷۷ پیاده خراسان گذرانده و بعد به استخدام ارتش درآمده بود. در دوره‌های آموزشی کلاس‌های مشترک با هم داشتیم. یک روز استاد از بچه‌های کلاس درباره انگیزه‌شان برای خلبانی پرسید، هر کس پاسخی داد. بچه‌ها به شوخی می‌گفتند وقتی هواپیما را در آسمان می‌دیدیم از ذوق فریاد می‌زدیم و شوق می‌کردیم؛ همین باعث شد تا تصمیم بگیریم که خلبان شویم، اما شهید لشکری در پاسخ این سؤال استاد گفت من دوره خدمت سربازی‌ام را در ارتش گذراندم. وقتی دیدم خلبانی ارتش خوب است، تصمیم گرفتم به استخدام ارتش دربیایم. معلم‌خلبانی هم به نام «اطهری‌نژاد» داشتیم که به شهید لشکری می‌گفت شما در ارتش خدمت سربازی‌تان را سپری کردید و باز برای استخدام به ارتش آمدید. این ذوق و علاقه شما بسیار ارزشمند است. حسین بعد از استخدام در نیروی هوایی و فارغ‌التحصیلی به پایگاه تبریز منتقل شد و من هم بعد از ایشان به پایگاه تبریز اعزام شدم، اما کمی بعد (بعد از انقلاب) در سال ۵۸ به پایگاه دزفول منتقل شد.

چطور شد که خلبان حسین لشکری در ۲۷ شهریور یعنی چند روز قبل از آغاز رسمی جنگ تحمیلی به اسارت بعثی‌ها درآمد.

پاسخ این سؤال را از زبان خود حسین برای‌تان روایت می‌کنم. حسین لشکری در کتاب خاطراتش می‌گوید: «تازه ازدواج کرده بودم و هنوز دندان‌های شیری پسرم علی‌اکبر درنیامده بود که در تاریخ ۲۷ شهریور ۱۳۵۹ به من مأموریت دادند به مرز مهران بروم. اطلاع داده بودند که بعثی‌ها به خاک مهران تجاوز کرده‌اند. با توکل به خدا راهی مأموریت شدم. وقتی بمب‌ها را رها کردم، هواپیمایم مورد اصابت قرار گرفت. تا فرود آمدم دیدم که یک عده تفنگ به دست من را محاصره کرده‌اند. با زبان عربی‌شان من را می‌خواندند و متوجه شدم عراقی هستند و فهمیدم در چنگال بعثی‌ها هستم.» حسین لشکری با شروع جنگ ایران و عراق پس از انجام ۱۲ مأموریت، سرانجام هواپیمایش مورد اصابت دشمن قرار گرفت و در خاک عراق به اسارت درآمد.

رفتار بعثی‌ها با اولین اسیر جنگی چطور بود؟

حسین می‌گفت: «چون من اولین اسیر بودم که در روز ۲۷ شهریور در حین انجام مأموریت به اسارت درآمده بودم سخت‌ترین آزمون‌ها و شکنجه‌ها را روی من انجام دادند». آن‌ها می‌خواستند بدانند حسین چقدر در مقابل شکنجه و سختی‌ها مقاومت می‌کند. بخش دوم اسارت حسین بعد از پذیرش قطعنامه آغاز می‌شود. ایشان ۱۰ سال تمام در سلول انفرادی به سر برد. بدون اینکه نام و نشانی از او در صلیب سرخ ثبت شده باشد.

چرا بعد از پذیرش قطعنامه ایشان همراه با اسرای دیگر آزاد نشد؟

خود حسین می‌گوید: «خودم را آماده کرده بودم که بعد از پذیرش قطعنامه به عنوان اولین اسیر، اولین آزاده باشم. وسایلم را هم جمع و جور کرده بودم، اما موقع حرکت به من گفتند که ارجع یعنی برگرد و من از سال ۶۹ امید داشتم که آزاد شوم.» حسین چهار روز قبل از حمله سراسری بعثی‌ها به خاک کشور و آغاز رسمی جنگ به اسارت درآمده بود. یعنی ۲۷ شهریور ۱۳۵۹. دشمن می‌خواست از این اتفاق بهره‌برداری‌های خودش را بکند و به همه بگوید که ایران آغازگر جنگ بود و به ما حمله کردند. از حسین هم می‌خواهند که همه این‌ها را اقرار کند، اما حسین با اینکه سال‌ها بی نام و نشان در چنگال رژیم بعث گرفتار بود و بدترین و سخت‌ترین شکنجه‌ها را تحمل کرد، تن به خواسته‌های دشمنان نداد و با صلابت ایستادگی کرد. به قول حافظ بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گویم که من دلشده این ره نه به خود می‌پویم/ در پس آینه طوطی صفتم داشته‌اند آن‌چه استاد ازل گفت بگو می‌گویم. آن‌ها اصرار کردند، تهدید کردند، اما لشکری فقط مقاومت کرد. اگرچه لشکری اسیر دست دشمن بود، اما تاریخ به اندازه یک ارتش و به اندازه یک لشکر بر دوش او مسئولیت نهاده بود. شهید حسین لشکری از روز اسارت تا آزادی ۱۸ سال مقاومت کرد. به جرئت می‌توان گفت شهید لشکری به اندازه یک ارتش به تاریخ ما خدمت کرد.

شهید حسین لشکری ۶۴۱۰ روز را در اسارت دشمن سپری کرد، اما مقاومت بی‌نظیری از خود نشان داد. چه چیزی در وجودش او را به این جا رساند؟

دقیقاً همین طور است. عالی‌ترین تشویق‌ها، شدیدترین تنبیه‌ها هم خللی در اراده او ایجاد نکرد. هر روز ایشان را محاکمه صحرایی می‌کردند. چشم‌هایش را می‌بستند و صبح‌ها به میدان تیر می‌آوردند و به جوخه آتش می‌بستند و دستور شلیک می‌دادند، اما به سمت دیگر شلیک می‌کردند. هر کسی سمت جوخه اعدام برود، مانند یک مرده متحرک می‌شود، اما حسین مقاومت می‌کند. حتی سلول‌های تاریک که تنها مونس تنهایی حسین یکی دو مارمولکی بودند که او را از تنهایی درمی‌آوردند هم نتوانست کاری از پیش ببرد. او با مارمولک‌ها هم‌صحبت شده بود. حسین از آن لحظات این‌گونه روایت می‌کرد: شما نمی‌دانید چقدر تنهایی سخت بود. تنها انیس و مونس من در آن سلول دو مارمولکی بودند که هر روز به من سر می‌زدند. در تمام این لحظات سخت و تلخ اسارت شهید حسین لشکری از خدا می‌خواهد که زنده بماند تا عراقی‌ها از جنازه او هم نتوانند سوءاستفاده کنند و روی عهد و وفای خودش می‌ماند.

از لحظات آزادی او بعد از ۱۸ سال بگویید. با توجه به شرایطی که ایشان داشت، آزادی‌شان چطور اتفاق افتاد؟

حسین می‌گفت: «زمان جنگ عراق و کویت، شرایط من تغییر کرد و کمی مورد عزت قرار گرفتم. از آنجایی که پادگان‌ها را بمباران می‌کردند، من را به خانه‌های مسکونی آورده بودند تا در پناه باشم و زنده بمانم. آنجا یک استوار که در میان بعثی‌ها به قهرمان جنگ ایران و عراق هم شهره شده بود، به نام «ابولازم» مسئول حفاظت از من بود. همه افتخار ابولازم این بود که در آبان ۵۹ در جاده ماهشهر شهید تندگویان را که وزیر نفت بود اسیر کرده و یک سیلی به ایشان زده بود. در این ایام من روزها در خانه آزاد بودم و شب‌ها در انباری نگهداری می‌شدم. سن و سالم بالا رفته بود و ناراحتی کلیه پیدا کرده بودم.

در یکی از این شب‌ها باید به دستشویی می‌رفتم، اما هر چه درخواست کردم تا در را باز کنند، قبول نمی‌کردند. ساعت نزدیک ۴ صبح بود. آن‌قدر سرو صدا کردم تا از سر و صدای من ابولازم بیدار شد و دستور داد در را باز کنند. من به سرویس بهداشتی رفتم و وقتی برگشتم، چهره غضبناک و خشمگین ابولازم را دیدم. او جلو آمد و گفت چرا شلوغ کردی؟ آن لحظه یاد شهید تندگویان افتاده بودم و به تلافی سیلی‌ای که ابولازم به شهید زده بود، با زانو به قفسه سینه ابولازم زدم و او پخش زمین شد. تا نیروهایش برسند یک سیلی در گوش او خواباندم. غوغا شد. بازرس‌ها آمدند تا من را محاکمه و مجازات کنند.

از من پرسیدند چرا این کار را کردی؟ گفتم من اسیرم! حیوان که نیستم. من را مانند حیوان می‌اندازید داخل قفس و وقتی نیاز به سرویس بهداشتی دارم با وجود مشکل کلیه می‌گویند همین جا که می‌خوابی کارت را انجام بده، مگر می‌شود که اینجا کارم را انجام بدهم؟» حسین گفت بازرس‌ها حق را به من دادند و توانستم نجات پیدا کنم. شهید لشکری بعد از ۱۶ سال اسارت به نیروهای صلیب سرخ معرفی و نامش در میان اسرای جنگی ثبت می‌شود.

بعد از ثبت نامش در صلیب سرخ، خلبان لشکری توانست اولین نامه‌اش را برای همسرش بنویسد و دو سال بعد یعنی در فروردین ۱۳۷۷ به ایران بازگردد. وقتی حسین برگشت، پسرش علی‌اکبر که قبل از اعزام به مأموریت در سال ۵۹ دندان‌هایش درنیامده بود، دانشجوی سال اول دندانپزشکی شده بود. همه او را «سیدالاسرای ایران» می‌نامیدند که با موافقت فرمانده کل قوا امام خامنه‌ای به سرلشکری ارتقا درجه یافت.

همسر شهید لشکری لحظات سختی را در این مدت گذراند. متأسفانه ایشان همین سال گذشته مرحوم شدند.

بله، خدا رحمت کند خانم لشکری را که در زمستان سال گذشته به رحمت خدا رفت. ایشان در کتابی به نام «انتظار بدون آینه» که بسیار زیبا هم هست می‌گوید: من قبل از انقلاب همسر یک ستوان‌یکم خلبان بودم، بعد همسر یک ستوان‌یکم مفقودالاثر شدم.

کمی بعد از اینکه اولین نامه ایشان به دستم رسید شدم همسر یک ستوان‌یکم اسیر. بعد از اینکه حسین بازگشت شدم همسر سرلشکر خلبان آزاده و جانباز؛ و در نهایت بعد از ۱۰ سال که ایشان بدرود حیات گفت شدم همسر یک خلبان، مفقودالاثر، آزاده، جانباز و شهید.

ایشان آغاز زندگی‌اش را این‌گونه روایت می‌کند: «وقتی حسین به خواستگاری من آمد، دختر کوچک‌تر خانواده بودم و خواهر بزرگ‌تری از خودم داشتم. از آنجا که با هم فامیل بودیم با اصرار بزرگ‌ترها من همسری ایشان را پذیرفتم. زندگی خوبی را در کنار ایشان گذراندم تا اینکه مأموریت ۲۷ شهریور پیش آمد و حسین به اسارت بعثی‌ها درآمد.» از اینجا داستان زندگی منیژه لشکری آغاز می‌شود که چگونه در تربیت علی‌اکبر می‌کوشد.

ایشان تا ۱۶ سال هیچ ارتباطی با همسرش نداشت. آزاده‌هایی که به کشور می‌آمدند خبر از اسارت همسرش می‌دادند، اما این خبرها رسمی نبود. همسرش می‌گوید بعد از آمدن حسین من می‌خواستم زندگی کنم، اما ایشان گویی در این دنیا نبود. ایشان ۱۰ بهار هم این‌گونه در کنار همسرش زندگی کرد تا اینکه در ۱۹ مرداد ۸۸ به دلیل عارضه سکته قلبی، قلب مهربانش برای همیشه از حرکت ایستاد و شهید شد.

*جوان آنلاین

منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید