به گزارش مشرق؛ «کتاب تانیش» (آشنا) را نشر سوره مهر سال ۱۳۹۶ در ۳۶۸ صفحه منتشر کرده. این کتاب خاطرات خودنوشت آقای علیاکبر رئیسی است. وی به کمک چهار نفر از دوستان همرزمش در طی هشت ماه توانسته است خاطرات جبههاش را با جزئیات به یاد آورد.
روایت صادقانه و خودمانی وی بیانگر فرهنگ جبهه است، فرهنگی آمیخته با شور و نشاط، صفا و صمیمیت و شجاعت. این فرهنگ سبب شده بود آقای رئیسی از زمانی که توانست تفنگ به دست بگیرد، عازم جبهه شود و تا روز آخر تلاش کند هر چه بیشتر در هوای جبهه تنفس کند. در ادبیات این کتاب به رمز و رازهایی بسیاری در این فرهنگ جبهه اشاره شده است که سبب شد نوجوانانی چنین را وابستۀ به جبهه کند.
کتاب با خاطرات راوی از زندگی در طاقانک در نزدیکی شهرکرد شروع شده و پس از خاطراتی از زمان انقلاب به متن اصلی کتاب یعنی چهار نوبت اعزام آقای رئیسی و دوستانش به جبهه ختم میشود.
نویسنده در تصویرسازی از افراد و صحنهها توفیق قابل توجهی کسب کرده است. برای همین خواننده در هنگام مطالعه همسفر رزمندگانی میشود که در سختترین شرایط روحشان مملو از شور و نشاط است و مثل اینکه در بوستانی پر از گل و بلبل به شوخی و خنده مشغولند. در برخی موارد نیز چنان صحنهها غمناک است که باید در پس پردهای از اشک کتاب را مطالعه کرد.
راوی به خوبی و بجا توانسته از چند گویش و لهجه در بیان مقصود و تصویردهی صحنهها استفاده کند.
روح زبان طنر راوی که در همۀ کتاب گسترده شده است، همراه شوخیها، سر به سر گذاشتنها، ضربالمثلها و موجز گوییها سبب شده نویسنده اطلاعات مستندی از جبهه را هنرمندانه در اختیار خواننده قرار دهد.
نمونه متن (از منطقه عملیاتی کربلای۵):
از بین سرو صداهای زیادِ انفجار خمپاره های دشمن و گردوخاک سیاهی که هوای صبحگاهی را مثل شب سیاه کرده بود، صداهای بلندِ محمدعلی که پشت سرهم می گفت:”ایرج؛ ایرج؛ ایرج…!” از سنگری که حدود سه متر با ما فاصله داشت، به سختی شنیده می شد!
ایرج گفت:” محمدعلی چیه، چی می گی!”
محمدعلی با دست اشاره کرد به جنازهای که روی پاهایش افتاده بود و گفت:” اینو چیکار کنم!”
خوب که دقت کردم، مختاری بود، پهلوان گردان.
او حالا آرام و راحت خوابیده بود، مثل بچهی کوچکی که انگار تازه شیرش را خورده و در خواب ناز است!”
بچه که بودم همیشه از جنازه و مرده میترسیدم، هر وقت تنهایی از جلوی مرده شور خانه رد میشدم، تا جایی که میتوانستم از آنجا فاصله میگرفتم؛ اما آن روز خیلی دلم میخواست جنازهی مختاری را بغل کنم و باهاش حرف بزنم!
به ایرج نگاه کردم ببینم چه میگوید، ایرج گفت:” بذارش همون جا باشه و پاشو بیا اینجا، الان می آن می برنش عقب!”
گفتم:” آره بیا، اگه خمپاره ای خورد سه تایی با هم بریم تا مردم برای تشییع مون سه بار زحمت نکشن!”
محمدعلی هم به جمع ما اضافه شد. هوا داشت روشن میشد که آتش دشمن کمتر شد. سعادتی دوان دوان خودش را به سنگرها می رساند و می گفت:” الان الوار و گونی می آرن، خط پدافندی قراره همین جا باشه، زود سنگرهاتون رو بسازین تا لودر خاک روشون بریزه.”
به ایرج گفتم:” ببین، چشم ندارن ما یه لحظه آرامش داشته باشیم، حالا که برادرای مزدور عراقی یه کمی آتیش شون رو کم کردن، باید بریم سنگر سازی کنیم!”
وقتی صدای گرومپ انفجارخمپارهای در دوسه متری سنگرمان بلند شد، ایرج خندید و گفت:” دشمن هم حرفت رو تائید کرد!”
ایرج بیل را برداشت و گفت:” آخرش باید خودمون سنگر رو درست کنیم، یاعلی! گونی رو بگیر بینم.”
بیژن یک گونی خالی برداشت و دهانه اش را باز کرد.
ایرج بسم الله الرحمن الرحیم گفت و شروع کرد خاک توی گونی ریختن.
محمد علی هم بیل دیگری برداشت. من یگ گونی خالی برداشتم و رفتم طرف او.
محمدعلی شروع کرد پرکردن.
گونی دوم را پر می کردیم که صوت چند تا خمپاره، باعث شیرجه زدن محمد علی روی زمین شد.
بیژن خندید. محمدعلی وقتی دید ما بی توجه به صوت خمپاره های دشمن داریم کارمان را می کنیم، خندید و گفت:” بابا شما هم یه حرکتی بکنین که ما سنگ رو یخ نشیم!”
ایرج به اسداله نگاه کرد و گفت: ببینم اسد جان تو نیت نداری دست های مبارکت رو از کمرت برداری و به ما کمکی کنی؟!”
اسداله قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت:” دارم کمک می کنم دیگه!”
چهار نفری چشم هایمان را گرد کردیم و گفتیم:” چی ، کمک، کدوم کمک؟!”
اسداله گفت:” خب بابا جون، چهارتا عمله یه مهندس ناظر نمی خوان، من دارم به کارشما نظارت می کنم دیگه!”
چهارنفری بیل و گونی ها را انداختیم زمین و اسدالله را دنبال کردیم.
چند قدمی که پشت سر اسداله دویدیم، یک دفعه برگشت و گفت:” بچه ها فرمونده گردان داره میاد، به خدا حاج کیانی داره میاد!”
تا اسم حاج کیانی آمد زود برگشتیم و مشغول پر کردن گونی ها شدیم.
به بچه ها گفتم:” همه سنگرهاشون رو درست کردن، فقط ما موندیم. حالا که لودر اومد رو سنگرها خاک بریزه چی؛ زود باشین دیگه!”
اسداله زبانش را در آورده بود و جدی تر از بقیه داشت گونی پر می کرد.
گفتم:” اسد چه خبره یواش تر با هم بریم!”
اسداله گفت:” خب یه مهندس باید ثابت کنه که بیشتر از عمله ها دلش برا کار می سوزه!”
ایرج گفت:” زود باشین، الانه که باز خمپاره های دشمن مثل نقل و نبات رو سرمون بریزن!”
سید گفت:”بذار بشینیم رو دپو ببینیم برادرای مزدور چه می کنن!”
داخل سنگر رفتیم. آخرین نفری که وارد سنگر شد، اسداله بود.
در ورودی سنگر ها را به صورت L درست می کردیم که اگر گلولهای در سنگر منفجر شد، ترکش هایش داخل نیاید.
تا او از پیچ در ورودی سنگر رد شود و وارد آن قسمت از سنگر شود که از ترکشها در امان باشد؛ یک خمپاره درست جایی که چند ثانیه پیش ایستاده بودیم، خورد زمین و صدای گرومپ انفجارش توی سنگر پیچید.
اسداله دست به کتفش گرفت و نشست. دستش را گرفتم و داخل سنگر کشیدم. ترکش به پشت کتفش خورده بود. به اسداله گفتم:” برو بهداری ترکش رو در بیار.”
اسداله گفت:” چیزی نیست، یه زره ترکش که این حرف ها رو نداره!”
ایرج گفت:” ترکش که وارد بدن می شه، وای نمیایسته، حرکت میکنه به طرف داخل بدن، پا شو باید بری بهداری. نترس! به خاطر این ترکش، عقب نمی فرستَنِت!”
محمدعلی با خنده گفت:”نگفتم شما دوتا دراز نمی خواد بالا خاکریز بایستین!”
بیژن که بیشتر ازهمه سر به سر اسداله میگذاشت هم ناراحت بود. او رو به اسداله گفت:” اگه دلت رو خوش کردی که با این یه زره ترکش شهید می شی، کور خوندی؛ بیا آمبولانس هم اومد، برو عقب!”
اسداله همانطور که از سنگر بیرون میرفت، گفت:” بیژن فکر کردم راست راستی برام ناراحت شدی، تو آدم بشو نیستی!”
بیژن گفت:” خب معلومه، فرشته ها هیچ وقت آدم نمی شن!”
اسداله خندید و گفت:” فرشته، آره فرشتهی قبض روح!”
اسداله که رفت بهداری، به ایرج گفتم:” باید حال بیژن رو بگیرم، خیلی پررو شده.
مراعات مجروحیت اسداله رو نکرد!”
ایرج گفت:” می خوای چیکارش کنی؟!”
گفتم:” برعکس اولیاء خدا که عاشق عبادتن، اون عاشق آب میوه است، کنسرو ماهی هم دوست داره، اما نه به اندازهی آب میوه. الان آب میوهی این بطری را می خورم، بعد با آب پر میکنم و با بیژن معامله میکنم. آب میوهی قلابی را می دم و کنسرو ماهی ازش میگیرم. این طوری هم کنسرو ماهی از دستش رفته، هم آب میوه دستش رو نگرفته، اون وَخ بیا و حال زار بیژن رو ببین!”
ایرج خندید وگفت:” داره میاد!”
بیژن که وارد سنگر شد، گفتم:” آقا بیژن میدونی که من چقد دوستت دارم؟”
بیژن خندید و گفت:”آره، تو و اسداله اینقدر منو میخواین که چشم دیدنم رو ندارین، اصلا می خواین سر به تنم نباشه!”
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم:” کی گفته، من خیلی بهت ارادت دارم، به همین خاطر آب میوهای که سهمیهی خودمه رو بهت میدم تا باور کنی چقد میخوامت!”
بیژن گفت:” تو، تو آب میوهات رو به من می دی؟!”
گفتم:” خب آره، یعنی تا حالا من به تو خوبی نکردم، تازه اگه خیلی هم وُجدان درد میگیری، می تونی جاش اون کنسرو ماهی رو که تو کوله پشتی اَت داری به ما بدی. خودت می گی این روز ها از بس کنسرو ماهی خوردی دلت رو زده!”
گفت:” من که گفتم از تو به ما خیر نمی رسه؟!
گفتم:” اِ…این حرف رو نزن، ترسیدم قبول نکنی این طوری گفتم، والا یه دونه آب میوه که قابل تو رو نداره، کنسرو ماهی هم مال خودت!”
بیژن چیزی نگفت، بطری آب میوه را دراز کردم به طرفش، گرفت اما نخورد.
رو به ایرج گفتم:” تا شام بیارن کلی مونده، بد جوری گشنمون شده!”
بیژن بلند شد کنسرو ماهی را از کوله پشتی اش در آورد به من داد.
زود با سرنیزهای که در کوله پشتی ام داشتم، در کنسرو را باز کردم. قبل از اینکه آن را بخوریم، گفتم:” بزارین روغنش رو بریزم به گلنگدن تفنگم، گیرداره، تازه روغن زیادم بدِ، عطش می آره.
به خصوص با این مصیبتی که برای دستشویی رفتن داریم!”
داشتم آماده خوردن کنسرو ماهی می شدم که اسداله از بهداری برگشت.
گفتم:” اسدجون بیا که بیژن شرمنده مون کرده، اساسی!”
اسداله خندید و گفت:” بیژن؛ مگه چیکار کرده؟!”
گفتم:” بیژن مردتر از این حرف هاست، این طوری نبینش، کنسرو ماهیش رو داده تا ما بخوریم!”
اسداله خندید وگفت:”هرکی از دست بیژن چیزی بخوره تا آخر عمر درد قوزک پا نمی گیره، اصلا از جمیع امراض وبلایا بیمه است!”
بیژن خندید اما چیزی نگفت.
به ایرج و محمدعلی گفتم:” پس شما هم یه همراهی با هامون میکردین.”
ایرج خندید و گفت:”نوش جون من هم اشتها ندارم.”
محمدعلی گفت:” دوتا ده آباد بهتر از چن تا روستای خرابه؛ دونفرسیر بهتراز چارپنج نفرنیم سیره، شما بخورین!”
وقتی مشغول خوردن شدیم، بیژن جلو نیامد.
گفتم:” بیا خودت هم یه لقمه بخور که بدونم راضی هستی!”
بیژن گفت:” نوش جونتون، حالا یه قوطی کنسرو به تون دادم، اون هم نصفش رو خودم بخورم؛ نه نوش جونتون، بخورین!”
کنسرو ماهی را که خوردیم، ایرج خنده اش گرفت!
آهسته گفتم:”خرابش نکن!”
بعد روبه بیژن گفتم:” دستت درد نکنه، خیلی بامزه بود، تو هم آب میوه رو بخور که من خیالم راحت باشه، راضی هستی!”
بیژن خواست چیزی بگوید که چند تا گلوله خمپاره به نزدیکی سنگرمان خورد و منفجر شد. صدای انفجارها که خوابید، گفتم:” آقا بیژن می خواستی چیزی بگی؟”
بیژن گفت:” نه؛ یادم رفت ولش کن.”
آن روز بیژن با روزهای دیگر تفاوت اساسی کرده بود. هرچه اسداله، ایرج، محمدعلی با من اصرار کردیم که او آب میوه که نه آب داخل بطری آب میوه را بخورد، قبول نکرد!
تلاش های اسداله هم که وسط کار فهمیده بود چه نقشه ای برای بیژن کشیدیم، بی فایده بود.
بطری آب میوه را برداشتم و سراغ بیژن رفتم. بیژن بلند شد از سنگر بیرون رفت. دنبالش رفتم و صدایش کردم. بیژن برگشت و گفت:”بی خودی اصرار نکن، من آب میوه را به جای کنسرو ماهی قبول نمی کنم، اگه آب میوه رو ازت بگیرم، ارزش کارم از بین می ره!”
عصبانی شدم، داد زدم نمی خوری نخور، اقلا برگرد تو سنگر یه وقت ترکش خمپاره نخوری. بعد در بطری را باز کردم. به بیژن گفتم:”لامصب، آب میوه نیست، آبه تانکره، آب میوه اش را من قبلاخوردم!” بعد آن را روی زمین ریختم!
بیژن چشمانش را گرد کرد و گفت:”خــیــلــی …”
صدای صوت چند خمپاره آمد، دوتایی زود خیز رفتیم و به زمین چسبیدیم.
برخورد دوسه تا خمپاره در چند متری سنگرمان نگذاشت حرفش را متوجه شوم.
سرو صدای خمپاره ها که خوابید، بیژن برگشت نگاهم کرد، مدتی فقط نگاه کرد. خندیدم وگفتم:”چیه، به چی نیگا می کنی؛ بابا این کوفتی رو می خوردی تا ما یه کم بخندیم!”
بیژن دندان هایش را به هم فشرد و گفت:” تو عمرم یه بار اومدم با اخلاص یه کاری رو انجام بدم ها، اما شما نامردا نذاشتین. خــــیــــلــــی، خـــیــلــی نامردین.
کناری نشستم و چیزی نگفتم. بیژن گفت:” چیه، چرا هیچی نمی گی؟!”
گفتم:” هیچی بابا یه دیقه خوش بودیم، آب میوه خوردیم؛ حالا یه ساعت باید این پا اون پا کنم تا خط کمی آروم بشه، بتونم برم دستشویی!”
بیژن گفت:” اون وخ که جیک جیک مستونت بود، فکر دستشویی رفتنت نبود؟!”
گفتم:”بالاخره شاید قبضه ای خمپاره شون داغ کنه و چن دیقهای شلیک نکنن!”
تا حرفم تمام شد چند خمپاره پشت سر هم نزدیک سنگرمان خورد.
بیژن خندید و گفت:”دو زار بده آش، به همین خیال باش!”
مدتی گذشت، خط آرام تر شده بود. فرصت خوبی بود برای دستشویی رفتن. از سنگر بیرون زدم و با سرعت رفتم طرف دستشویی که حدود ده متر با سنگرمان فاصله داشت. تا این فاصله را بروم، بیشتر از ده گلوله خمپاره در اطرافم خورد اما از بس به دستشویی نیاز داشتم، بی توجه به آنها خودم را به دستشویی رساندم.
هنوز ننشسته بودم که صدای هواپیماهای دشمن، ترس به جانم ریخت. ایستادم و بالا را نگاه کردم، ده پانزده هواپیمای دشمن داشتند به طرف ما می آمدند.
هواپیماها که بالای سرمان رسیدند، شروع کردند به رها کردن بمب هایشان. ایستاده بودم و نگاهشان می کردم. یک نفر از داخل یکی از سنگرها داد زد:”کفتر نیستن ها، بمب ان برو تو سنگر!”
زود داخل سنگرمان دویدم. انفجارهمزمان تعدادی زیادی بمب جهنمی از دود وآتش و صداهای مهیب و گوش خراش ایجاد کرده بود، چیزی شبیه موقعی که دنیا به آخر می رسد.
محمدمهدی عبداله زاده