طلاس گفت: این مهماتهایی که تو میخواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمیکنیم. اینها مهماتهای خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.
گروه جهاد و مقاومت مشرق – کتاب «به طرف سنگر تدارکات» را نعمتالله سلیمانیخواه بر اساس خاطراتی درباره تدارکات و پشتیبانی در جنگ نوشته و آن را انتشارات فاتحان منتشر کرده است.
از لحن خاطرهای که از این کتاب برایتان انتخاب کردهایم برمیاید که راوی آن سردار محسن رفیقدوست باشد اما در کتاب به نام او اشارهای نشده است.
*شوخی جدی، عصا قورت داده
در عملیات فاو از زور خستگی داخل سنگر حسابی خوابم برده بود. ساعت هشت – نه شب بود که آمدند و گفتند: فرمانده با شما کار دارد.
به زحمت پا شدم نشستم. بدجوری به خواب نیاز داشتم. دلم میخواست باز هم بخوابم، اما فکر این که آقا محسن رضایی حتماً کار مهمی دارد، مرا سر پا نگه داشت. سلانه سلانه رفتم به طرف سنگر فرماندهی عملیات. با همان خواب آلودگی و چشمان قرمز شده از فرط بیخوابی وارد سنگر شدم. دیدم شهید شفیعزاده فرمانده توپخانه سپاه با محسن رضایی نشستهاند و هر دو رنگشان پریده. آقای رضایی که او هم از فرط خستگی و بیخوابی نای حرف زدن نداشت، به زحمت به حرف آمد و گفت: ببین برادر شفیع زاده چه میگوید؟
قیافه شفیعزاده نگرانتر و ملتهبتر نشان میداد. رو کردم به او و پرسیدم: خب، چه میگویی؟
من و آقا محسن را خطاب قرار داد و با لحنی گلایهآمیز گفت: شما عملیات را برای بیست روز آفند و چهل روز پدافند طراحی کرده بودید و بر همین مبنا هم به ما مهمات دادید؛ ولی امروز پنجاه روز است که ما داریم حمله میکنیم! این چهار پنج نوع مهمات را اگر با همین آهنگ و روندی که الآن داریم شلیک میکنیم ادامه دهیم به طور حتم فقط تا چهل و هشت ساعت دیگر مهمات داریم.
بعد، با آن قیافه نجیبش به چشمهای من خیره شد و حرف آخرش را زد: حاجی من چهل و هشت ساعت دیگر یک دانه هم گلوله ندارم. میدانستم که ما مهمات زیادی در حد یک کشتی بزرگ سی و پنج هزار تنی خریداری کردهایم که قرار بود چند روز پیش از آن به بندر برسد؛ ولی نرسیده بود. حالا عمدی بود یا سهوی نمیدانم؟
داخل سنگر فرماندهی و مقابل مردانی مثل شفیعزاده و محسن رضایی مانده بودم که چه باید کرد؟ کمی فکر کردم و بعد رو به شفیعزاده گفتم: شما خیالات راحت باشد. بلند شو برو و شلیک کن.
آقای رضایی نگاه تندی به من کرد و گفت: خودت میدانی چه به او میگویی؟! معنی حرف شفیعزاده این است که بعد از چهل و هشت ساعت باید دستهایمان را ببریم بالا. این توپ ۱۲۲ است که ما داریم با آن خط را میزنیمها! اگر به قبضهها مهمات نرسد، کارمان همینجا تمام است.
دیگر کاملاً خواب از سرم پریده بود. همان طور که ایستاده نگاهشان می کردم، قرص و محکم گفتم: اصلاً تا حالا فهمیدهاید از کجا آمده است؟ چه کسی خریده؟ چه کسی آورده؟ چه کسی برده؟ شما که نمیدانید این را هم بگذارید به عهده من.
نگاهی به ساعتم انداختم. چند دقیقهای به ساعت ده شب مانده بود. گوشی تلفن ثابت و محرمانهای را که بغل دست آقا محسن رضایی بود، برداشتم و از همان جا زنگ زدم به مصطفی طلاس وزیر دفاع سوریه. اصلاً در این فکر نبودم که در شهر دمشق الآن ساعت چند است؟ به وزیر دفاع سوریه گفتم من این چند قلم مهمات را میخواهم و تا چند ساعت دیگر هم هواپیما میآید تا آنها را به ایران بیاورد.
طلاس گفت: این مهماتهایی که تو میخواهی ما توی وزارت دفاع تولید نمیکنیم. اینها مهماتهای خریداری شده ارتش است. من حرفی ندارم کمک کنم ولی به رییس ستاد ارتش، حکمت شهابی زنگ بزن و جریان را به او بگو.
با ژنرال مصطفی طلاس خداحافظی کردم و گوشی را گذاشتم. آقا محسن و شفیعزاده همان طور با لبخندی بر لب نگاهم میکردند.
گوشی را دوباره برداشتم و اینبار درنگ و تأمل بیشتری کردم. آن موقع شب و با هر کدام، باید یک نوع صحبت میکردم؛ با آن یکی به شوخی حرف میزدم و با این یکی باید جدی و عصاقورت داده. شماره را گرفتم و به رئیس ستاد ارتش سوریه زنگ زدم و با او خیلی محترمانه و جدی صحبت کردم. بالاخره، نتیجه صحبتها این طور شد که هر دو پیش حافظ اسد بروند و اجازه آن مقدار مهماتی را که ما میخواستیم بگیرند و من هم هواپیما بفرستم برود دمشق.
منتظر ننشستم تا آن دو جواب بدهند. فوری زنگ زدم به سعیدیکیا، وزیر راه و ترابری و گفتم: همه هواپیماهای باریات را میخواهم که هر دو سه ساعت یکی به فرودگاه دمشق برود؛ جمبوجتها را هم میخواهم.
آقای سعیدی کیا گفت: من هم خودم به جبهه میآیم.
به شهید ستاری فرمانده نیروی هوایی هم زنگ زدم و گفتم هواپیماهای باری ارتش را هم میخواهم. حالا فقط یک کار دیگر مانده بود؛ کاری که اهمیتش کمتر از بقیه کارهایی که قرار بود انجام شود، نبود. زنگ زدم به دکتر ولایتی، وزیر امور خارجه و گفتم: همین الآن خودرو میفرستی سفارت شوروی، سفیر شوروی را با احترام سوار کنند بیاورند در دفترت. بغل دست خود مینشانی که او تلفنی با مسکو تماس بگیرد و اجازه ده پرواز را از فراز خاک شوروی به هواپیماهای ما بدهد. چون آن موقع اجازه پرواز از روی ترکیه را نداشتیم، مجبور بودیم از روی
شوروی عبور کرده و بعد به سوریه برویم.
حالا دیگر به جز صبر و انتظار کار دیگری از دستم برنمیآمد؛ فقط دعا میکردم که این بار هم پیش فرماندهان عالی جنگ روسپید شوم. به محض این که جواب مثبت را از مسکو گرفتیم اولین هواپیماهای ما به طرف سوریه پرواز کرد و رفت و پس از تنها سی و شش ساعت ما پای قبضههای توپهایمان مهمات گذاشتیم.
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است