به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «اسماعیل غلامیان» فرزند خلیل سال ۱۳۳۶ در محله میدان خراسان، خیابان طیب در خانوادهای مؤمن و اهل دیانت و هیأت و نذری و اهل زیارت و خیرات به دنیا آمد. پدرش کارگاه قالیشویی داشت.
اسماعیل بچهای سر به راه و سر به زیر بود و بدنی ورزشکارانه داشت. قوی و هیکلی بود. از مقطع دبیرستان به محل کار پدرش میرفت و کمک میکرد و تا مقطع دیپلم درس خواند. از برادر بزرگش ابراهیم حرفشنوی داشت و از برادر کوچکش رضا مواظبت میکرد.
حواس اسماعیل در محله به ناموس مردم بود که کسی مزاحمتی ایجاد نکند. کسی جرأت نداشت در محله کار خلاف انجام بدهد (به اسمال غوله معروف بود) همه همسن و سالهایش این را میگویند. اخلاق خوش، زبان نرم و مسلک لوطیگرانهای که داشت، باعث میشد خلافکاران جذب اخلاقش شوند.
ماه محرم به هیئت میرفت. ماه رمضان روزه میگرفت حتی در این ماه بعد از افطار با رفیق خود «عباس نوربخش» معروف به عباس نبی به قالیشویی میرفت و تا سحر قالی تکانی و شستشو میکرد.
اسماعیل در روزهای تعطیل که سر کوچه با بچهها بود برای تفریح بیخ دیواری بازی میکرد بعضی از بچهها هم که دله دزدی میکردند. اسماعیل آنها نصیحت میکرد. وی اهل دود و دم و مسجد هم نبود ولی نماز اول وقتش را خودش میخواند و احترام خاصی به اهالی مسجد داشت.
بچه شیک پوشی بود، کاسب و حلالخور بود و هر کس دنبال حرامخواری میرفت نصیحت میکرد. سال ۵۶ به خدمت سربازی رفت و به علت هیکل درشت و قوی در یگان گارد جاویدان شاهنشاهی مشغول به خدمت میشود انقلاب که شروع شد. کاری به کسی نداشت.
بعد از نماز صبح میرود پادگان عصر به خانه برمیگردد. وقتی مردم شعار میدهند (ارتش به این بیغیرتی هرگز ندیده ملتی) اسماعیل میگفت: (ارتش به این پرقدرتی هرگز ندیده ملتی) فکرش این است که زمانی که سربازیاش تمام شد، برود قالیشویی به پدرش کمکش کند.
اسماعیل در اوج انقلاب نگران وضع موجود میشود، از حضور آمریکاییها در ارتش و جنایت شاه کم کم متفر میشود. با ورود امام خمینی به تهران از پادگان سلطنتآباد فرار میکند و روز ۲۰ بهمن اکثر سربازان گارد شاهنشاهی را با پرچم سفید به عنوان تسلیم به سمت مدرسه رفاه برای راهپیمایی میآورد، زمانی که برای اولین بار امام خمینی را دید، جذب ایشان شد و اعلام کرد: این مرد مردم و ما را زنده کرد. وی با پیروزی انقلاب دیگر به سربازی نمیرود ولی تعدادی رفیق جدید پیدا میکند و با آیتالله طالقانی مراودات داشت.
زمانی که خلخالی قلعه (فسادخانه) را تعطیل میکند، آیتالله طالقانی در صدد است که زنهای رها شده را سر و سامان دهد تعدادی از جوانان لوتی در دیداری که با طالقانی داشت، طالقانی پیشنهاد میکند هر کدامتان دست به دهانتان میرسد، بیایید مردانگی کنید و شهامت به خرج بدهید با این زنها که توبه کردند عقد کنید تا دوباره فساد در شهر لانه نکند.
تعدای از جوانمردان حرف آقای طالقانی را قبول میکنند. اسماعیل در طول روز به قالیشویی پدرش میرود و کمک میکند. مادرش گفت: اسماعیل حالا که کاسب شدی، بیا به خواستگاری برویم.
ناگهان اخبار اعلام میکند که صدام به ایران حمله کرده است. اسماعیل با تعدای از رفقایش به مسجد محله بهارستان رفت و با تعدادی جوان آشنا میشود که سید مسعود میردامادی که یکی از اعضای حزب جمهوری و از مریدان شهید بهشتی با یکی از آنها آشناست و هنگام اعزام به اهواز و آبادان میرسند و به جمع گروه فدائیان اسلام به فرماندهی سید مجتبی هاشمی میپیوندند.
در این لحظه خبر میرسد که ارتش عراق پس از اشغال خرمشهر برای اشغال شهر آبادان از رودخانه بهمنشیر عبور میکند و توسط دریاقلی به ما خبر میرسد. سید مجتبی بچهها را سازماندهی کرد و روانه کارزار بادشمن شدیم. در زمان درگیری شاهرخ ضرغام با تعدادی از افرادش از سوسنگرد سر رسیدند. اسماعیل به آنها پیوست و بر اساس سوره محمد آیه ۴ به کشتار دشمنان پرداختند (وقتی به کفار رسیدید، سرهایشان را بزنید و اسرایشان را محکم ببندید) وحشت باعث شد دشمن پا به فرار گذاشت و در آبادان سنگر بگیرد حدود ۴۰ شبانه روز شبیخون به دشمن میزدیم.
رعب و وحشت در دشمن ایجاد شد. روز ۱۷ آذر شاهرخ و بچهها شهید شدند. اسماعیل حالا خودش یکی از فرماندهان شجاع و کاربلد است. مثل «سید محمود صندوقچی»، «داود نارنجی»، «ارسلان گرجیزاده»، «علی مستعدی»، «جواد غنچه»، «صادق ویسه»، «حسین لودرچی»، «علی اصفهانی»، «سید مرتضی امامی»، «اصغر شعلهور»، «سید آصف شاهمرادی»، «رضا و محسن آرومی»، «سید مسعود میردامادی»، «منصورآذین»، حسین بصیر، محسن نهال، جواد تحویلپور، سید سعادت، مهدی مارانی، مهمان نواز، حسن سماواتی، رضا پذیرا و…. با کمک بچههای دیگر به فرماندهی سید مجتبی خاکریزها را مستحکمتر کردند و سنگرها را افزایش دادند و امورات جبهه را انجام میداد چند شبیخون زدیم تا عید سال ۶۰ فرارسید.
اسماعیل باحاج خزائی و تعدادی از بچهها رفتن مرخصی بچه محلها تعجب کردند که اسماعیل هنوز زندهای. از خاطرات جنگ برایشان تعریف میکرد. مادرش میگفت: اسماعیل تو بزرگ شدهای. بیا برویم خواستگاری.
میگفت: باشد.
اسمال با (عباس نبی) به حمام میروند. با تیغ سرش را میتراشد. که مادر دست از سرش بردارد. به خانه میرود مادرش گفت: اسماعیل، چه کار کردی؟
گفت: هوا گرم بود. دفعه بعد که به مرخصی آمدم، موهایم رشد کرده است و به خواستگاری میرویم.
اول تابستان ۶۰ دو بار با همرزمانش راهی جبهه میشود و صحبت از نظام و انقلاب میشود. اسماعیل گفت: من ولایت فقیه را مشعل هدایت میدانم. ولایت فقیه جان دیگری به من داد و من تا آخرین لحظه زندگی خود از آن پیروی میکنم. وصیتم این است روی سنگ قبرم بنویسید. (سرباز پیرو ولایت فقیه)
در طول مدتی که در جنگ بود با اخلاق و گفتارش همه را دور خودش جمع میکرد. آدم دوست داشت بنشیند و او را نگاه کند و لذت ببرد واقعا رشید و تنومند بود. در تاریخ ۲ تیر ۶۰ در دشت آبادان پس از هشت ماه توانستیم منطقهای را با عملیات پس بگیریم. اسماعیل در حالی که میخواست با آرپی جی ماشین جنگی عراق را هدف قرار دهد ناگهان تیری به سینهاش اصابت کرد. به دلیل اینکه نیروهایش متوجه مجروحیت نشوند و تضعیف روحیه نشوند با دستش محل تیر خوردگی را محکم میگیرد. چند لحظه بعد به شهادت میرسد اما به بیمارستان شرکت نفت آبادان منتقل میشود.
سید مجتبی با خانواده اسماعلیل تماس تلفنی میگیرد و با رجزخوانی و شور و شعف شهادت اسماعیل را تبریک و تهنیت میگوید. صدای ناله و ضجه از آن طرف شنیده میشد. جنازه اسماعیل توسط همرزمان وی به تهران منتقل شد و تشییع جنازه باشکوهی انجام شد و در قطعه ۲۴ ردیف ۸۵ شماره ۳۰ کنار همرزمانش به خاک سپرده میشود.
وقتی (حاج عباس نبی) رفیق شفیق گرمابه و گلستان اسماعیل را بعد از ۴۱ سال زیارت کردم، گفتم از اسماعیل بگو. اشکهایش جاری شد و گفت: جایش در این دوران خالی است که به کمک مردم بشتابد.
«قاسم صادقی» همرزم دوران جنگ شهیداسماعیل غلامیان
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است