مجاهدت

جنایت با تانک در «یکشنبه سیاه»



به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از گروه جهاد و مقاومت مشرق، روز یکشنبه، ۹ دی ماه ۱۳۵۷، پس از ۱۷ شهریور ماه همان سال، از خونین‌ترین روزهای انقلاب اسلامی به شمار می رود. در این روز، شهر مشهد مقدس، شاهد انفجار خشم عمومی بود که سرعتی مضاعف به انقلاب بخشید. آن چه خواهید خواند روایتی است مستقیم از آن روز که توسط «علیرضا خالقی» بیان شده است. او از جوانان علاقمند و متبحر در حوزه هنرهای تجسمی(عکاسی و نقاشی) بود که تلاش فراوانی برای ثبت آن روزهای تاریخی به انجام رساند و خاطرات خوش هم در کتابی به نام «انقلاب رنگ‌ها» در سال ۹۵ منتشر شد: 

«…پزشکان و وکلای دادگستری‌ها چون بیشتر بین مردم بودند، زودتر اعتصاب کردند، اما خیلی از ادارات دولتی، زمانی به راهپیمایی ها آمدند که چند ماهی از تظاهرات گذشته بود و پنجاه، پنجاه مشخص شده بود که انقلاب دارد پیروز می شود. البته این آمدنشان هم برای مردم قوت قلب بود، چراکه عده ای همان را هم نیامدند. با اینکه بعضی هایشان اتفاقا آدم های مؤمنی هم بودند، اما ذهنیت‌شان جواب نمی‌داد که انقلاب دارد پیروز می شود. توی خانواده ما، بعضی وقت‌ها که قوم وخویش‌ها دور هم بودیم، با همین تیپ‌ها بحث‌مان می‌شد. آن‌ها می گفتند شاه پشتش «آمریکا»ست، شما با دست خالی چه کار می‌خواهید بکنید. ما هم جواب‌شان را می‌دادیم که ای آقا! الان تهران فلان کار را کردند، تبریز همین جور، ان‌شاء‌الله درست می‌شود. باز یکی می‌گفت الان آمریکا ناوها و نیروهایش را آورده خلیج فارس و امکان دارد خودش وارد بشود. از این صحبت ها هم می‌شد ولی من نمی‌دانم خدا چه عشقی از امام توی دل مردم انداخته بود که روز به روز بیشتر به دل‌ها می نشست. کارکنان استانداری خراسان هم برای اعلام همبستگی با انقلاب تحصن کرده بودند. آن زمان هر اداره‌ای که تحصن می کرد، احتمال می‌دادیم ارتش با متحصنانش برخورد کند؛ به همین خاطر برای پشتیبانی از آن‌ها می رفتیم آن‌جا.  یکی از عوامل تظاهرات روز ۹ دی مشهد هم همین بود. قرار بود خودمان را برسانیم جلوی استانداری که ارتش بداند با مردم طرف است و از آن طرف هم به کارکنان بگوییم که ما با شما هستیم. تظاهرات آن روز از طرف خیابان تهران بود، اما من در مغازه بودم و کمی دیرتر راه افتادم. اول آمدم از چهارراه خسروی ، چهار پنج حلقه فیلم خریدم و بعد از خیابان ارگ به سمت استانداری رفتم . توی مسیر، خیلی ها همین طوری متفرقه ، به طرف استانداری که در خیابان ششم بهمن بود می رفتند. آن‌جا که رسیدم، دیدم جمعیت خیلی زیادی از آقایان جلوی استانداری جمع شده اند و خانم ها هم کمی عقب تر سرِ چهار راه «لشکر» ایستاده اند. مردم تانک های ارتش را که جلوی استانداری مستقر شده بودند، دوره کرده  و بعضی ها هم روی آن‌ها سوار شده بودند؛ آن قدر که تانک ها اصلا دیده نمی‌شدند. ارتشی‌ها هم دیگر نمی‌توانستند کاری بکنند و حالت همبستگی بین ارتش و مردم ایجاد شده بود. البته این کارها علتش این بود که از مدتی قبل بین مردم شایعه‌ای افتاده بود که ارتش اعلام همبستگی کرده و کار دیگر تمام است. روی همین حساب، مردم آن روز با خیال راحت روی تانک‌ها رفته بودند. اوج تجمع، جلوی استانداری بود. کم کم به آن طرف رفتم تا از صحنه های آن‌جا فیلم بگیرم. جمعیت طوری فشرده شده بود که اصلا نمی‌شد راه بروی. صدای شعارها هم بلند بود. می‌گفتند «به گفته خمینی/ ارتش برادر ماست». به هرسختی‌ای که بود خودم را رساندم روبه روی نرده‌های استانداری. نبش کوچه «سردادور» ایستادم، اما از جلوی استانداری چیزی دیده نمی‌شد؛ فقط هلیکوپتری را که بالای سرمان دور می زد می‌دیدم. توی همین گیرودار اسماعیل افشار که دیده بود دوربین دستم است، آمد جلو و معرفت‌گری کرد. گفت «علیرضا! بیا برو روی دوش من!» قد بلندی داشت. رفتم روی دوشش و از آن‌جا قشنگ به اوضاع جلوی استانداری مسلط شدم. هاشمی‌نژاد و آیت الله نوغانی رفته بودند روی یکی از تانک‌ها. آن تانک هم داشت یواش یواش از بین مردم به سمت چهارراه لشکر حرکت می کرد. صحنه قشنگی بود. سریع از آن فیلم گرفتم.

بعضی‌ها سربازهای روی تانک را می آوردند پایین و تندتند ماچشان می‌کردند و به آن‌ها دلداری می دادند تا ناراحت نباشند. بعضی‌ها بین مردم شیرینی پخش می‌کردند. من چون فیلم  کم داشتم، کمی که از این صحنه ها فیلم گرفتم، از روی دوش افشار پایین آمدم تا از گوشه وکنار و از همه زوایای مختلف فیلم بگیرم. کنار خیابان دو تا زیل ارتش ایستاده بود که سربازهایش خیلی راحت یکی یکی پایین می‌آمدند. تا می‌آمدند پایین برای این‌که شناخته نشوند، مردم کاپشنی، کتی با هر چه که لازم داشتند به آن‌ها می دادند و سربازها هم خیلی زود لای جمعیت گم می‌شدند. در یک لحظه اسلحه ها رفت و دیگر هیچ سربازی نماند. یکی از زیل ها هم آتش گرفته بود و در همان حال چند نفر رفته بودند بالای اتاقش و داشتند تیربارش را می‌کندند. کمی آن طرف‌تر یکی از سربازها که فرار نکرده بود، به در مغازه‌ای تکیه داده بود و گریه می‌کرد. من رفتم جلو تا از این صحنه فیلم بگیرم. دیدم مردم همین طور به زور ماچش می‌کنند و می‌خواهند لباس برش کنند، اما او ترسیده بود و می‌گفت «اسلحه مرا بدهید، می‌خواهم برگردم پادگان.» از دهانش هم خون می‌آمد. همان‌طور که یک چشمی به دوربین نگاه می‌کردم و داشتم فیلم میگرفتم، یک دفعه یک دست از عقب آمد روی دوربینم. می‌خواست دوربین را بگیرد. شاید فکر کرده بود من از عوامل ساواکم. همین که دوربین را کشید به طرف خودش، صدای تیراندازی شدیدی از وسط جمعیت بلند شد. آن دست دوربین را رها کرد و همه پخش وپلاشدند. من هم با دوربینم که میکروفنش هم کنده شده بود، توی جوی آب دراز کشیدم. آن‌جا دیگر نفهمیدم که چه اتفاقی افتاد، اما بعدها از چندنفری که آن روز جلوی استانداری بودند، شنیدم که یک جیپ ارتشی از طرف تقی آباد می‌آید و به سمت مردم تیراندازی می‌کند. همان موقع یک نفر بالای جیپ می پرد و با تبر، آن فرمانده را می زند. وقتی جنازه‌اش روی زمین می‌افتد، مردم هم طنابی به پایش می‌بندند و با همان جیپ جسدش را روی زمین می‌کشند که من خودم این صحنه آخر را دیدم، اما دیگر فیلم نداشتم  که بگیرم. صدای تیراندازی که خوابید، صدای الله اکبر مردم بلند شد.

جلوی استانداری را که نگاه کردم، دیدم چند نفری روی زمین افتاده‌اند و همه چیز به هم ریخته است. مردم ناراحت و عصبانی بودند و شعار می دادند «برادر ارتشی / چرا برادرکشی؟» من آن‌جا حالتی داشتم که هی می‌رفتم و می‌آمدم و از این طرف و آن طرف خیابان خبر می‌گرفتم. حلقه‌های فیلمم هم تمام شده بود. برگشتم به طرف چهارراه لشکر که بروم فیلم بگیرم. نرسیده به چهارراه ، همین جوری که از داخل پیاده رو تو حال و هوای خودم می رفتم و ناراحت بودم، دیدم یک تانک، از آن تانک‌هایی که وسط جمعیت گیر کرده بود، از عقب، از طرف استانداری دارد به سمت چهارراه لشکر فرار می‌کند. خیابان پر جمعیت بود. مردم با جیغ و داد از جلویش فرار می‌کردند؛ یک عده به چپ، یک عده سمت راست، سر چهارراه لشکر عده‌ای از زن‌ها ایستاده بودند و یک پیکان سبزرنگ هم دقیقا سرپیچ، کنار خیابان پارک کرده بود. تانک با همان سرعتی که می‌آمد، یک دفعه به طرف خیابان پهلوی پیچید و ماشین پیکان سرنبش خیابان را با فشار از بغل انداخت داخل جوی آب. سریع از توی پیاده روی آن طرف خیابان خودم را رساندم جلو. راننده می‌خواست با عقب و جلو کردن تانک از توی پیاده رو دربیاید که چندتا از خانم ها جیغ زدند:«نگه دار! جلونیا! کسی گیر کرده این‌جا، برو عقب!» تانک کمی خودش را عقب کشید و همان‌جا ایستاد. رفتم جلو دیدم سه تا زن بین ماشین و تانک گیر کرده و افتاده‌اند. خانم ها هرچقدر تکان‌شان می‌دادند فایده‌ای نداشت. هیچ تکان نمی‌خوردند. فشار تانک آن وسط له‌شان کرده بود و سرتیر مرده بودند.

جنایت با تانک در «یکشنبه سیاه»

مردم با عصبانیت به جان تانک افتادند. با سنگ و چوب به آن می‌زدند و نمی‌گذاشتند برود. چندتا کوکتل مولوتوف هم زدند که آتش بزنند آخرهم آتش گرفت، حالا کامل نه ولی یک مقدارش آتش گرفت. خانم‌هایی که آن‌جا بودند می‌گفتند تانک آن قدر با سرعت پیچید که اصلا ماشین را ندید . حتی آن زن هایی هم که کنار پیکان بودند، نتوانستند فرار کنند و بین ماشین و تانک ماندند. زن ها دلشان نمی‌آمد که به جنازه ها دست بزنند. من و چند نفر از مردها، سر چادر جنازه ها را گرفتیم و هرسه تایشان را روی هم عقب یک لندرور اداره برق گذاشتیم که آن‌ها را ببرد بیمارستان. درگیری ها ادامه پیدا کرد و از آن‌جا عده‌ای با ناراحتی رفتند طرف استانداری. من هم رفتم از چهارراه خسروی چند حلقه فیلم خریدم و دوباره خودم را رساندم آن‌جا. وقتی که رسیدم، خیابان استانداری خلوت شده بود، اما مثل شهری جنگ زده، شلوغ و به هم ریخته و پر از آشغال و خرت و پرت های شکسته و سوخته بود. همین‌طور لنگه کفش و لباس می دیدم که کف خیابان افتاده بود. توی آن شلوغ پلوغی های عجیب ، دیدم از طرف تقی آباد دود بالا می رود.

جلوترکه رفتم، دیدم فروشگاه لشکر آتش گرفته و خیابان پر از دود است. فروشگاه، روبه روی بیمارستان شاهرضا بود. بچه ها نرده های بیمارستان را خوابانده بودند و اجناس را که بیشتر هم مواد خوراکی بود، دست به دست می‌کردند و می‌بردند داخل بیمارستان تا نسوزند. اتفاقات آن روز برای مردم ضربه خیلی سنگینی بود و بعد از آن درگیری ها و ناراحتی‌ها، مردم یک جوری می خواستند دق دلی‌شان را خالی کنند. این فروشگاه را هم با همان حس انتقامی که داشتند آتش زده بودند. البته همان جا شایعه هم شده بود که ساواکی‌ها فروشگاه را آتش زده‌اند تا مردم را خراب کنند. بالاتر از فروشگاه، میدان تقی آباد بود که از آن طرف هم دود خیلی غلیظی بالا می رفت. فهمیدم که این دود از سینما «شهر فرنگ» است. آن زمان سینما مظهر فساد بود؛ مخصوصا که روی پرده سینماها عکس خانم های هنرپیشه را نیمه برهنه می‌کشیدند. وقتی که آن‌جا رسیدم، سینما داشت مثل کوره آتش می‌سوخت. واقعأصحنه عجیبی بود. سالنش پر از آتش و بیرونش هم پر از دود بود. دوربینم را درآوردم و از آن صحنه فیلم گرفتم. از حرف‌هایی که آن‌جا ردوبدل می‌شد، فهمیدم که قبل از رسیدن من سه چهار نفر از مردم عادی رفته‌اند داخل سینما و موقع آتش سوزی پشت در شیشه ای سینما گیر کرده‌اند. من هم از دور می‌دیدم یک چیزهایی به شیشه چسبیده است، ولی مانده بودم که آن‌ها چیست. آتش هم آن قدر شدید بود که کسی نمی توانست جلو برود و آن‌ها همان جا می سوختند. بعدها عکس جنازه هایشان را دیدم که بنده های خدا از داغی حرارت آتش، زغال شده بودند.

جلوی سینما که ایستاده بودم، آمبولانس‌ها می‌آمدند و می‌رفتند سمت خیابان کوهسنگی؛ چون باز عده‌ای رفته بودند آن‌جا و ماشین های حمل نوشابه کارخانه «پپسی» را آتش زده بودند. آن زمان خیلی‌ها به پپسی حساس بودند و می گفتند مال صهیونیست‌ها است و درآمدش به جیب آن‌ها می رود. ما خودمان در خانه هیچ وقت پپسی نمی‌خوردیم. آن روز تمام شهر به هم ریخته بود؛ بیمارستان یک جور، فروشگاه یک جور، از آن طرف سینما هم داشت می‌سوخت. حتی شنیدم چندنفری رفته اند بعضی از مراکز مثل «انجمن ایران و آمریکا» یا جاهایی که در ارتباط با خارجی‌ها بود را هم آتش زده‌اند. این درگیری ها تا نزدیکی‌های غروب ادامه داشت. کم کم که هوا تاریک شد مردم هم پراکنده شدند. من هم حرکت کردم طرف خانه . معمولا خانه که می‌رسیدم، برای مادرم و بچه ها از اتفاقات آن روز تعریف می‌کردم که این‌جوری شد، آن جوری شد. مادرم بعضی وقت‌ها دلواپس می‌شد اما چون می‌دانست من آدمی نیستم که اگر بگوید نرو، به حرفش گوش  کنم، تنها می‌گفت مواظب خودت باش! آن شب بیمارستان‌های مشهد اعلام کردند که برای مجروحان به خون نیاز دارند. معمولا این خبر که پخش می‌شد، خیلی ها برای خون دادن می‌رفتند. نزدیک ساعت ده شب دوربینم را برداشتم و به طرف بیمارستان راه افتادم تا هم خون بدهم، هم از جنازه شهدای آن روز فیلم بگیرم. قبل از حرکت ، تلفنی بانعیم آبادی جلوی بیمارستان شهناز قرار گذاشتم. تا شروع حکومت نظامی دو-سه ساعتی مانده بود. وقتی  به بیمارستان رسیدم، از نگهبان پرسیدم وضعیت چطور است؟ گفت: «چندتا جسد آورده‌اند اما بیشتر جنازه‌ها را برده‌اند بیمارستان شاه رضا.» بانعیم آبادی مستقیم به طرف سردخانه رفتیم. آن‌جا چندتا از کشوهای جنازه‌ها را بیرون کشیدیم و از همان چند تا شهید فیلم برداری کردیم و خیلی سریع از سردخانه بیرون آمدیم تا قبل از حکومت نظامی به بیمارستان شاهرضا برسیم. وقتی هم برای خون دادن نداشتیم. همین طور که باعجله از توی سالن بیرون می‌رفتیم، دیدم چندنفری برای خون دادن کنارسالن نشسته‌اند. اتفاقا خانم شریعتمدار، از هم دوره‌ای های کلاس‌های سینمای آزاد را هم بین آن‌ها دیدم. دقت که کردم دیدم آستینش را بالا زده و تازه خون داده است. سلام و علیک کردم و گفتم «این موقع شب این‌جا چه کار می‌کنید؟» گفت «دیدم خون نیاز دارند، آمدم خون دادم .»

خانم شریعتمدار دانشجو بود و چادر می‌پوشید. خیلی هم محجبه بود، آن هم زمانی که بیشتر خانم‌ها بی‌حجاب بودند. دوربین را که روی دوشم دید، پرسید: «شما چه کار می‌کنید؟» گفتم: «از شهدای توی سردخانه تصویر گرفتیم. الان هم می‌رویم سردخانه بیمارستان شاهرضا» تا این را گفتم، گفت «من هم می آیم.» گفتم «نه! شما الان خون دادی. امکان دارد حالت بد شود. از طرفی نزدیک حکومت نظامی است. سردخانه بیمارستان هم از توی باغ پایین می رود. این وقت شب خطرناک است.» هرچه گفتم، باز اصرار می‌کرد که من هم می‌آیم. بالاخره سه نفری سوار ماشین تویوتای نعیم‌آبادی شدیم و رفتیم. نگهبان بیمارستان شاهرضا از زمان نگهبانی در تحصن بیمارستان مرا می شناخت و قبلا هم برای فیلم برداری از سردخانه رفته بودم. ما خیلی راحت با ماشین رفتیم داخل و وسط درخت‌های بیمارستان که حالت باغ مانندی داشت پارک کردیم . سردخانه زیر یکی از ساختمان های قدیمی و بزرگ بود و ما از بین همان درخت ها رفتیم آن‌جا.

سکوت وحشتناکی داشت. ساعت تقریبا از یازده شب گذشته بود که نگهبان سردخانه در را برایمان باز کرد و گفت سریع بگیرید و بروید. من چون از قبل می‌دانستم که موتورخانه برق ، انتهای سالن سردخانه است، سیم رابط بلندی را با خودم برده بودم. سرسیم را که دوشاخ هم نداشت به نعیم آبادی دادم. او آن شب دوربین همراهش نبود. گفتم: «شما برو پایین، این سیم را بزن به پریز برق و همان جا نگه‌اش دار.» به خانم شریعتمدار هم گفتم از بیرون سردخانه ، پروژکتور را برایم نگه دارد. جنازه شهدا داخل یکی از اتاق های سالن سردخانه بود. در اتاق را که باز کردم، دیدم جنازه ها را چفت درچفت روی زمین انداخته‌اند و هرکدام قسمتی از بدنشان تیر خورده است. هیچ‌کدام هم کفن نداشتند و آن‌ها را با همان لباس خونی گذاشته بودند. داخل طبقات هم پر از جنازه بود که احتمال می‌دادم مرده‌های معمولی باشند. پاچه‌های شلوارم را بالا زدم و رفتم داخل جنازه های خونی. خانم شریعتمدار هم نور را از بیرون داخل اتاق گرفت. چون می‌خواستم عمق فاجعه را نشان بدهم، از لای جسدها رد می‌شدم تا از مغزها و بدن های متلاشی شده افرادی که تا دیروز همه کنار هم بودیم فیلم بگیرم. آن وسط یکی دوتا جنازه ارتشی هم دیدم. همین طور که مشغول فیلم برداری بودم، ناگهان صدایی از توی باغ شنیدم که «سریع بیایید بیرون ! سربازها دارند می آیند.» من همین طور واماندم. خانم شریعتمدار هم رنگش زرد شده بود. گفتم: «شاید می خواهند بیایند جسد این ارتشی ها را ببرند». از اتاق سردخانه آمدم بیرون، داد زدم «اصغرآقا! اصغرآقا! سیم را بکش، آمدند.» نعیم آبادی ته سالن بود و سروصدای موتورخانه نمی گذاشت چیزی بشنود. چند باری داد زدم تا آخرشنید. وسایلمان را به سرعت جمع کردیم و در سردخانه را بستیم و آمدیم توی باغ. آن‌جا خبر خاصی نبود و فقط صدای رگبار شدیدی از سمت چهارراه لشکر شنیده می‌شد. این صدا آن قدر نزدیک بود که نگهبان فکرکرده بود ارتشی‌ها دارند می‌آیند توی بیمارستان. چند دقیقه‌ای به ساعت حکومت نظامی مانده بود که جلوی در بیمارستان، سریع از هم جدا شدیم. من از همان‌جا پیاده به طرف خانه حرکت کردم. نعیم آبادی هم با ماشینش رفت که خانم شریعتمدار را برساند. در راه که می‌آمدم، یک نفر که دوربین را دست من دیده بود گفت «آقا اگر فیلم بردار هستی، برو میدان شاه که الان آن‌جا خیلی شلوغ است. مردم سه تا ساواکی را کشته اند و جسدهایشان را آویزان کرده‌اند.» با این‌که خسته بودم، باز کنجکاوی‌ام گل کرد و راه افتادم طرف میدان شاه. آن‌جا که رسیدم دیدم چه خبر است؟ دو نفر را از پاهای‌شان، باطناب از تیر چراغ برق آویزان کرده اند و یک مقدار هم دل و روده هایشان بیرون ریخته بود. حالا نمی‌دانم چجوری جسدها را بالای تیر چراغ برق برده بودند. یک جنازه دیگر را هم وسط میدان ، روی مجسمه اسب محمدرضاشاه، چپه انداخته بودند. جو میدان نشان می داد که مردم با نیروهای نظامی درگیر شده‌اند، چون چند جا، برای سد راه ارتشی‌ها آتش روشن کرده بودند. بچه‌هایی که آنجا بودند، همه نگران بودند و مدام حرف می‌زدند و به آن جسدها نگاه می‌کردند. آن‌طور که می‌گفتند، آن سه تایی که جنازه های‌شان را بالا برده بودند، همان کسانی بودند که دوسه ماه پیش به چندتاجوان تعرض کرده بودند. من هم این خبر را قبلا شنیده بودم و توی شهر پیچیده بود که ساواکی‌ها سه چهارتا جوان را برای بازجویی داخل ماشین برده‌اند؛ با باتوم عمل شنیعی با آن‌ها انجام داده و بعد هم آن‌ها را بیرون انداخته‌اند. بعد از پخش این خبر، همه عجیب ناراحت شده بودیم. کسانی که آن صحنه را آن‌جا دیده بودند، با شناسایی ساواکی‌ها، آن شب این بلا را سرشان آورده بودند. ما مردم، آدم‌هایی نبودیم که با سرباز یا افسر معمولی چنین کاری بکنیم. روبه روی ما عده‌ای از ساواکی‌ها و گاردی‌ها ایستاده بودند که وابسته به رژیم بودند و خیلی اذیت‌مان می‌کردند. با ایجاد وحشت ما را می‌ترساندند یا وقتی کسی از ما را می‌گرفتند، بدجوری می‌زدند. آن قدرهم مغرور بودند که اصلا فکر نمی کردند روزی مردم بتوانند با آن‌ها چنین برخوردی بکنند.

آن شب توی میدان شاه صدای تیراندازی شدیدی پیچیده بود. انگار که بغل گوش‌مان می‌زدند. خیلی‌ها فرار می‌کردند و بعضی ها هم مدام از این طرف به آن طرف می‌رفتند و داد می‌زدند که راه را ببندید، ارتشی‌ها دارند می‌آیند. جسد آن ساواکی‌ها هم به حال خودشان رها شده بود و من مانده بودم که چجوری از این جنازه ها فیلم بگیرم. یک دفعه فکری به ذهنم رسید. به یک موتوری که آن‌جا بود گفتم بیا نور موتورت را به سمت جنازه‌ها بالا بگیر تا من از این‌ها فیلم بگیرم. خلاصه سه چهار نفر دیگر هم آمدند کمک و سر موتور را رو به بالا گرفتند. با همان نور کم از هر سه تا جنازه فیلم گرفتم. صدای تیراندازی دیگر خیلی نزدیک شده بود، برای همین نمی‌توانستم بمانم و سریع فرار کردم. شوخی که نبود، اگر با آن دوربین گیر می‌افتادم، پدرم را در می‌آوردند…»

هدیه به ارواح شهدای روز یکشنبه خونین مشهد، صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل