نوید شاهد در گفتگویی با خانم «آرزو سیف» همسر شهید محمدقاسم سلگی به بررسی برشی از زندگی این شهید میپردازد که در ادامه آن را میخوانیم.
ابتدا کمی خودتان را معرفی کنید.
آرزو سیف هستم همسر شهید محمدقاسم سلگی که ۲۱ سال با ایشان زندگی کردم. ثمره این ازدواج دو فرزند پسر با نامهای مرتضی و مصطفی است. ایشان پسرعمه من بود که پس از اصرارهای فراوان در سال ۶۹ به ایشان جواب مثبت دادم. ایشان زمانی که مرا خواستگاری کردند، ابتدا جوابم منفی چراکه در آن زمان من ۱۶ سال بیشتر نداشتم و در واقع اصلا به ازدواج فکر هم نمیکردم. شهید سلگی در آن زمان عضو سپاه پاسداران بود.
جواب منفیتان به دلیل این بود که میدانستید زندگی با یک نظامی دشوار خواهد بود؟
نه فقط به این دلیل بود که من سن و سال کمی داشتم وگرنه در آن زمان به دلیل آنکه دوران جنگ تحمیلی بود، امثال ایشان برایمان اسطوره بودند. پس از اصرارهای مکرر ایشان پدرم راضی به وصلت شده بود. بعد از ازدواج مرتضی ۹ ساله بود که شهید سلگی به درجه جانبازی نائل شد.
پس روزهای سختی پابهپای همسرتان طی کردید.
بله بسیار دشوار بود چون اوایل ازدواج ایشان به شدت درگیر کار شده بود و چند سالی ماموریت بود به حدی که پسرمان مرتضی بعد از اینکه محمدقاسم به خانه برگشت او را نمیشناخت و عمو صدایش میکرد! نگهداری از دو کودک خردسال در آن سالها به تنهایی بسیار سخت بود. حتی باقی روزها تا زمانی که فرزندانمان به دانشگاه رفتند اوضاع به همین منوال بود. ولی آنچه حقیقت دارد این بود که ایشان اخلاق بینظیری داشت و این راه را برای من آسان میکرد، چون میدانستم ایشان در راهی خدایی قدم گذاشته است که انتهای این مجاهدت در راه خدا شهادت است به همین دلیل سختی ها برایم آسان میشد. هنوز هم بعد از گذشت این سالها و شهادت همسرم، برای فرزندم که اتفاقا او نیز فردی نظامی است آرزوی شهادت میکنم. چراکه از صمیم قلبم به این راه معتقدم.
چه شد که به این اعتقاد رسیدید؟
روزهای منتهی به شهادت محمدقاسم ما برای مراسم روز عرفه به مسجد رفتیم، شهید سلگی دستم را در دستانش گرفت و قسمم داد که برای شهادتش دعا کنم که من در جواب گفتم قول بده در آن دنیا دست مرا هم بگیری. دلم به همین قرص است. به همین دلیل اگر الان هم بگویند فرزندت شهید شده است دستم را رو به آسمان میگیرم و خدا را شکر میکنم که لیاقت شهادت را داشته است.
ویژگی های روحی ایشان بعنوان همسر چگونه بود؟
ببینید من در یک کلام بگویم که ما دو رفیق بودیم. حسن رفتار و صداقت ایشان مثال زدنی بود. بسیار خانواده دوست و با محبت بود. شاید من جمله و کلمه مناسبی برای وصف مهربانی و محبتی که به ما داشت را پیدا نکنم.
دوستی شهید سلگی، شهید طهرانی مقدم و شهید نواب از کجا شکل گرفت؟
این رفاقت به سالهای ۶۰_۶۱ برمیگردد. زمانی که هر دو در پادگان منتظری بودند و شهید نواب را نیز از سالهای ۶۹ میشناختیم ایشان همکار محمدقاسم شده بود و به همین واسطه با یکدیگر به محل کار می رفتند و در در نهایت این آشنایی به رفاقت، فامیل شدن و شهادت این عزیزان انجامید.
از آن روزها خاطره ای دارید که برایمان بگویید؟
خاطرات که بسیار زیاد هستند اما آنچه بیش از همه به یاد دارم این است که ماه مبارک رمضان هر ساله یک شب دسته جمعی به خانه ما می آمدند؛ همچنین هر سال قبل از سال تحویل با خانواده شهید طهرانی مقدم به زیارت مشهد مقدس می رفتیم.
شهید سلگی اوایل ازدواجمان فرمانده رزمی پادگان کرج و المهدی بودند. ایشان مهندس ماشینهای سنگین بودند و در نقش یک آچار فرانسه عمل میکرد و آخرین حکمی که برایش خورده بود مسئول ترابری پادگان مدرس بود. یادم است که همیشه و در هر شرایطی کنار شهید طهرانی مقدم بود چراکه اعتقاد داشت کسی که برای خداوند کار میکند احترام بر او واجب است.
شما در صحبتهایتان فرمودید که ایشان حکم آچار فرانسه برای شهید طهرانی مقدم را داشتند، چه چیزی در روحیات شهید سلگی ایشان را به این جایگاه رسانده بود؟
قطعا مجموع صفات خوبی که در شهید سلگی بود جایگاه را برای او رقم زده بود اما آنچه بیش از پیش اهمیت دارد حس مسیولیت پذیری او در همه حال بود. شهید سلگی با وجود داشتن کمردرد شدید حس مسئولیتش اجازه نمیداد در خانه استراحت کند و شدیداً معتقد بود این کار آنقدر مهم است که نباید روی زمین بماند. به همین دلیل شهید طهرانی مقدم دلش قرص بود که ایشان در کنارش هست. ثمره این سختی ها را حالا میبینیم. در شرایطی که دشمن جرات نمیکند به کشورمان نزدیک شود و این باعث افتخار ماست. همه اینها خودش باعث صبوری میشود.
کمی از روزهای منتهی به شهادت شهید سلگی برایمان بگویید.
محمدقاسم روز جمعه به دلیل کمردردی که داشت در خانه مانده بود. شنبه روز تستشان بود. جمعه غروب بود که من بی حوصله شده بودم و ایشان برای اینکه کمی حال مرا عوض کند کمی سر به سرم گذاشت اما باز دید خلق من باز نمیشود. یکباره به چشمانم خیره شد و گفت شاید دیگر زمانی پیش نیاید که این شوخی ها را با هم بکنیم. این حرفش را هرگز فراموش نمیکنم.
هنوز وجودشان را کنارتان حس میکنید؟
ببینید بدون اغراق این مطلب را میگویم که لحظه لحظه کنار ما هست. وجودش حس میشود و در زندگی مان راهگشاست. یادم است روزهای ابتدایی شهادتش به خوابم آمد و گفت: «به تو میگویند مادر؟! رفته ای پای پسرت را ببینی که چه شده است؟» از خواب بیدار شدم و پای پسرمان را دیدم که قوزک پایش زخمی شده و پسرم گفت مادر چون کفشم کمی برایم تنگ است، پایم زخمی شده است. این مثال کوچکی است که بدانیم شهدا زنده هستند و بر احوال ما آگاهند و ما را می بینند.
چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید و حالتان چگونه بود؟
روز آخر، صبح من بیدار شدم که پسرمان را به دانشگاه ببرم. هوا بسیار سرد و برفی بود. محمدقاسم پیام داد زمانی که برگشتی خبرم کن چون دلم شور تو را میزند. من پیامی برایش فرستادم و ایشان در جواب گفت من هم دارم به سمت پادگان میروم و عصر که برگشتم به سفر میرویم تا اینکه مادرم تماس گرفت و خواست تلویزیون را روشن کنم و آن خبر ناراحت کننده را شنیدیم. آن لحظه ها بسیار سخت بود و هر زمان به یاد می آورم حالم بد میشود و دلتنگ او میشوم؛ اما میدانم که او به آرزوی قلبیاش رسیده است و این مرا خوشحال و صبور میکند.
انتهای گزارش/
منبع خبر