جهادگری که فکر می‌کرد در قصر زندگی می‌کند + عکس

جهادگری که فکر می‌کرد در قصر زندگی می‌کند + عکس

به گزارش مشرق، لکنت زبان داشت. موقع حرف زدن در هجای اول بعضی از کلمات به تکرار می‌افتاد، اما موقع قرآن و زیارت عاشورا خواندن این مشکل برطرف می‌شد. اطرافیانش می‌گفتند این طور وقت‌ها با تعجب به او خیره می‌ماندیم و منتظر بودیم دوباره حروفی را بی اختیار تکرار کند اما «شهید حمید رضا عابدی زادگان» در جلسات تلاوت قرآن سلیس و با طمانینه آیات وحی را به هم می‌رساند و با آرامشی دوست داشتنی پیش می‌رفت. در همین محافل بود که داوطلب کارهای روی زمین مانده می‌شد. بی سر و صدا از مصاحبت با بقیه کناره می‌گرفت و سراغ کارهایی که کمتر کسی میلی به انجام شان داشت را می‌گرفت. بعدها این خصلت در گروه جهادی ولی نعمتان امام صادق (ع) پررنگ تر شد و با تلاش‌های خستگی ناپذیر او و رفقای جهادی‌اش یادگارهای ارزشمندی در دورافتاده ترین روستاهای ایران به جا ماند و محرومیت‌ها را کنار زد.

***با قرآن آرام می‌گرفت

معلم قرآن مدرسه راهنمایی امام حسین (ع) کاشمر از سال‌های ابتدایی دهه 80 با حمیدرضا رفاقتی به هم زده است و یادآوری خاطرات سال‌های دورتر او را بیش از پیش دلتنگ شاگرد کلاس هایش می‌کند:«سال 82 بود که معلم قرآن کلاسی شدم که حمیدرضا در آن درس می‌خواند. شاگرد منظمی بود و درس‌هایش را بدون چالش‌های معمول نوجوان‌ها پاس می‌کرد. گاهی مشکل لکنت زبانش بیشتر می‌شد و این طور وقت‌ها می‌دیدم که کمتر میلی به حرف زدن دارد. در مدرسه خیلی با بچه‌هایی که شیطنت‌های معمول دوره نوجوانی را داشتند نمی‌جوشید. آرام‌تر از آن‌ها بود اما از این که مسئولیت کاری به او سپرده شود نهایت لذت را می‌برد.»

طباطبایی می‌گوید شهید حمید رضا عابدی‌زادگان از دعوت او برای شرکت در برنامه نماز جماعت مغرب و جلسات قرآن خوانی در مسجد استقبال کرده است: «یادم هست در ابتدا به دلیل دانستن مشکل تکلمی که حمیدرضا داشت خیلی اصرار نمی‌کردم که او هم پشت میکروفون قرآن بخواند. به این فکر می‌کردم که ممکن است برایش مشکل باشد و دلش نخواهد دیگران از مشکلی که دارد با خبر شوند. اما در کمال تعجب وقتی نوبت به او می رسید با اعتماد به نفس و آرامش دلنشینی شروع به تلاوت آیات قرآن می‌کرد. یعنی زمانی که ایشان قرآن یا زیارت عاشورا می‌خواند هیچ لکنت زبانی پیدا نمی‌کرد و تکلمش مانند دیگران بود. بعد از همه این سال ها این ویژگی حمیدرضا هنوز هم برایم عجیب است. عاشق قرآن بود و می‌گفت برای برگزاری این جلسه‌ها اگر کاری داریم مسئولیتش را به او بسپاریم.»

مربی قرآن حمید رضا به خاطر دارد که او تا چه اندازه علاقه‌مند به درس خواندن در دانشگاه امام صادق (ع) بوده است: «سرآخر هم به آرزویش رسید و در دانشگاه امام صادق (ع) پذیرفته شد. دوستی به نام سجاد یزدانی داشت که باعث آشنایی او با گروه‌های جهادی دانشجویی شده بود. بعد از آن معمولا این دو دوست اوقات فراغت‌شان را در همین اردوها سپری می‌کردند. حمید رضا در روستاهای زیادی خدمات ارزنده‌ای از خود به جا گذاشت و در همین راه هم جانش را فدای خدمت به محرومان کرد. بعد از عملیات ساخت مسجد در یکی از روستاهای دورافتاده از توابع یاسوج در سانحه رانندگی به رحمت خدا رفت. به خاطر دارم بعد از شهادت ایشان دوستش سجاد روی ملاقات با والدین حمیدرضا و به ویژه مادر او را نداشت. به هر زحمتی بود من را در کاشمر پیدا کرد و به من گفت خودش را برای هر نوع برخودری آماده کرده است اما تقاضا داشت من هم به همراه او به دیدار خانواده و والدین حمید رضا بروم. وقتی وارد خانه ساده ایشان شدیم مادر حمید رضا پیش آمد و با مهر و محبتی مثال‌زدنی به آقا سجاد خوشامد گفت. انگار از دل او خبر داشت. به او گفت من از شما ممنونم که باعث شدید حمیدرضای ما پا در راه خدمت به محرومان بگذارد و با شهدای به معراج رفته محشور شود. جمله های بعدی این مادر داغ دیده اشک همه ما را به دیده آورد. ایشان در کمال مهربانی به آقا سجاد رفیق جهادگر حمید رضا گفت: شما بوی حمید من را می‌دهید و برای من با او که پسرم بود فرقی ندارید. هر زمان به اینجا آمدید سری به من بزنید تا یادی از کارهای جهادی حمید رضا زنده شود و من هم آرام و قرار بیشتری پیدا کنم.»

***از من دعا برای شهادتش می خواست

این خصلت مادرهاست که در شناخت بچه‌ای که خودشان آن را بزرگ کرده‌اند بی‌رقیب هستند. مادر شهید عابدی زادگان می‌گوید زمینه‌هایی در پسرش می‌دید که او را آماده شهادتش می‌کرد: «از بچگی سر به راه بود. فرق خیلی زیادی با بقیه دوستانش نداشت جز دلسوزی بیش از حدش برای نیازمندان. در کمک کردن هم همیشه پیشقدم می‌شد. بعد از کنکور به گروه‌های جهادی دانشگاه‌شان پیوست. خود ما هم زندگی معمولی داشتیم. اما وقتی از این اردوها بر می‌گشت آدم دیگری می‌شد. یک بار از منطقه‌ای که برای کمک‌رسانی به آنجا رفته بودند با من تماس گرفت و گفت مادر ما در قصر زندگی می‌کنیم. نیستی وضعیت خانوارهای نیازمند اینجا را ببینی. به خانه‌های شان که می‌رویم و نداری‌شان و وضع ژولیده و گرسنگی بچه‌های شان را که می‌بینیم جگرمان پاره پاره می‌شود.»

عشق حمید رضا به شهدا با خواندن زندگینامه آن ها دو چندان شده بود. به مادرش می‌سپرد تا برایش دعا کند که او هم به جرگه شهدا بپیوندد: «تازه از خواندن زندگینامه شهیدی فارغ شده بود. مدتی بود در کیفش و کنار وسایلی که داشت این کتاب ها را می‌دیدم. به من گفت نمی‌دانید این شهدا چه زندگی قشنگی داشته‌اند. دعا کنید من هم شهید شوم.دست خودم نبود.کمی دلگیر شدم. مادرها می‌دانند که چنین دعایی آسان نیست. به همین خاطر گفتم مگر حتما باید شهید شوی تا مثل آن ها باشی. راه شهدا را ادامه بدهی هم خوب است. شما هم حالا همین کار را می‌کنی. فهمید دلم لرزیده است. این طور وقت‌ها سر شوخی را باز می‌کرد. با خنده گفت آخر شهادت یک مزه دیگری دارد.»

***از شب قدر آماده شهادت شد

پای حمید رضا را سجاد یزدانی دوست و همراه صمیمی او به گروه‌های جهادی باز کرد. سری از هم سوا بودند و همیشه شب‌های قدر را هم کنار هم می‌گذارندند. اما سجاد تعریف می‌کند که حمید رضا آخرین شب قدر را تنها و با خدای خود سپری کرده و جاجتش را گرفته است: «خیلی به شهدا علاقه داشت. دوست داشت جانش را در راه رضای خدا فدا کند. هر سال شب قدر با هم به مهدیه کاشمر می‌رفتیم اما آن سال حمید رضا که از اول ماه رمضان بی قرار بود به من گفت که می‌خواهد تنها باشد. سکوت کردم و او ادامه داد امشب خیلی با خدا حرف دارم. من هم به مهدیه رفتم ولی کنار هم نبودیم.آخر مراسم همدیگر را پیدا کردیم. آنقدر گریه کرده بود که چشمانش به زور باز می‌شد. به من گفت: سجاد خیلی سبک شدم. دیگر از مرگ نمی‌ترسم.حمید رضا در همه اردوها مخلصانه خدمت می‌کرد و توسل به اهل‌بیت و شهدا و همتی که در راه خدمت به محرومان داشت مسیر شهادت را برای او باز کرد.»

منبع: فارس منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید