نماد سایت مجاهدت

حسرت دائمی دیدار فرزند چند ماهه بر دل «سردار شریفی»

به گزارش مشرق، سردار یونس شریفی از رزمندگان سپاه هویزه با بیان خاطره‌ای به تشریح وضعیت سخت رزمندگان سپاه هویزه و خانواده‌های آنان در روزهای آغازین جنگ تحمیلی پرداخت که در ادامه می‌خوانید:

«نیمه دوم شهریور ۵۹ در کشاکش پذیرش عضویت در سپاه بودم که دخترم به دنیا آمد. وقتی خبر را شنیدم، احساس متناقضی در درونم شکل گرفت. از یک طرف احساس کردم باید بروم و نوزاد تازه به دنیا آمده‌ام را ببینم و از طرف دیگر کارهای داخلی شهر و خصوصا امور مرزی و نظامی همه وقت و انرژی‌ام را گرفته بود.

خبرها حاکی از این بود که دشمن قصد تجاوز به آب و خاک ما را دارد. شرمم می‌آمد که در آن آشوب‌ها به خانه بروم. پدر و عمویم چندبار پیغام فرستادند بروم و فرزندم را ببینم، نرفتم. فکر می‌کردم برای دیدن آن‌ها وقت زیاد است و اکنون باید به کارهای مهم‌تری بپردازم.

دو هفته از آغاز جنگ می‌گذشت. اخبار بدی از خرمشهر، آبادان و اهواز به گوش می‌رسید. همسرم به اتفاق دختر یک ماهه‌ام و خانواده‌اش از هویزه کوچ کردند. تا آن هنگام، همسر و نوزادم را هنوز ندیده بودم یعنی فرصت نشده بود به سراغشان بروم. فکر می‌کردم دفاع از کشور مهمتر از خانواده و احساساتم است.

هرطور بود خانواده خودم را هم راضی کردم که از هویزه کوچ کنند. پدر، نرفت، اما مادر و خواهران و برادرانم با خانواده عمویم از هویزه به الیگودرز در لرستان رفتند.

آبان ۵۹ در گرماگرم جنگ و شناسایی، برادرم از الیگودرز نامه فرستاد. نوشته بود: «دخترت سخت مریض است. حداقل بیا و دخترت را ببین.»

نرفتم و به کارم ادامه دادم. دلم نمی‌آمد در حالی که دشمن هر آن ممکن است به شهرم حمله کند، سرگرم کارهای شخصی‌ام باشم.

یک هفته بعد از نامه اول، نامه دیگری به دستم رسید که در آن خبر داده بودند برادر کوچکم مریض است و دخترم نیز از دنیا رفته است! کمی به فکر فرو رفتم. نمی‌دانستم راست می‌گویند یا می‌خواهند پای مرا از جنگ بیرون بکشند.

پسر عمه‌ام که از نامه مطلع شد، گفت یک روزه برویم الیگودرز و برگردیم، شاید راست باشد. راهی شدیم. دلهره وحشتناکی سراسر وجودم را فراگرفت. به خدا التماس می‌کردم خبر، دروغ باشد.

به خانه رسیدم. تا مادرم مرا دید، زد زیر گریه و گفت: «دخترت مُرد!». با تعجب گفتم: «جِدی مُرد؟!» مادرم جواب داد: «ها بله. مُرد! توی غربت و بی‌کسی مُرد!» دوباره از مادرم پرسیدم: «واقعا دخترم مُرده؟!» جواب داد: «بله مُرد و او را همینجا توی شهر غریب و بی‌کس دفن کردیم.»

احساس کردم چیزی در قلبم شکست و بُغض، گلویم را گرفت. مادرم ادامه داد: «برادرت هم مریض است و حالش خیلی خراب است. برو او را ببین.»

دچار عذاب وجدان شدم و خودم را خیلی مقصر دانستم. دخترم به دنیا آمد و چند ماهی زندگی کرده بود و من که پدر او بودم، چنان سرگرم جنگ و کارم شده بودم که حتی نرفته بودم او را ببینم. مادر گفت: «یونس! ما می‌میریم. سرما و غریبی اینجا ما را از بین می‌برد. اگر قرار است بمیرم، بهتر است در خانه خودم و در هویزه بمیرم. مادر! تو را به هر که می‌پرستی ما را بردار و به هویزه ببر.» مادرم این حرف‌ها را در حالی که هق هق گریه امانش نمی‌داد گفت.»

منبع: دفاع پرس منبع خبر

خروج از نسخه موبایل