به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، سعید فخرزاد از فعالان حوزه تاریخ شفاهی دفاع مقدس در خاطرهای از جنگ تحمیلی نوشت: پس از آزادسازی خرمشهر برای تهیه گزارش رفتیم خرمشهر، بعد از بازدید از شهر که بسیار خاطره انگیز بود، یک سری هم به آبادان زدیم، چون وقایع نگاری و خاطرات را جمع آوری میکردیم و به اصطلاح معروف خبرنگار بودیم. آن کسی که میزبان ما بود گفت که میتوانید یک بازدیدی از شهر آبادان داشته باشید. برایم جالب بود، چون در زمان شاه در آبادان زندگی کرده بودم، پدرم نظامی بود و مدتی آبادان سکونت داشتیم. بعد از اینکه از آبادان رفتیم هر از چند گاهی به این شهر سری میزدیم مخصوصا که عمهام هنوز در آنجا زندگی میکرد؛ بنابراین براساس خاطراتم از کودکی ذهنیتی خوب نسبت به آبادان داشتم. اما بعد از انقلاب دیگر آبادان نرفته بودم. به هر حال از پیشنهاد استقبال کردیم. با دوستان با یک ماشین رفتیم. یک بسیجی نوجوان حدود سیزده چهارده ساله همین حدودها راهنمای ما بود که ما را ببرد، چون ممکن بود یک جاهایی گلولههای منفجر نشده باشد یا در خانهها تلههای انفجاری باشد آسیب بینیم، ایشان راهنمایی میکرد؛ رفتیم قسمتهای مختلف را نشان داد و درباره منطقه توضیحاتی ارائه کرد، اینکه اینجا این جوری مقاومت میشده اینجا جور دیگر.
این طور که یادم است آن پسر از بچههای آبادان بود که در مقاومت آبادان هم حضور داشته. وقتی مناطق مختلف را نشان داد وارد میدانی شدیم که بعضی خانههای اطراف دیوار نداشت، با شمشاد دیوار درست کرده بودند، اما چون به آنها نرسیده بودند بلند شده بود رشد کرده از این رو کل کف خیابان را هم گرفته بود و مناظر بسیار زیبایی به وجود آمده بود. به میدانی رسیدیم که درختچهها و بوتهها رشد کرده و آمده بودند داخل خیابان، حالت زیبا و جالبی درست کرده بودند، به بچهها گفتم اینجا جان میدهد ناهار بخوریم. اما جای دیگری منتظرمان بودند و مجبور شدیم آنجا را ترک کنیم. داخل خانهای شدیم که معلوم بود برای عروس و داماد است، تازه تشکیل خانواده داده بودند، هنوز سفره عقد در گوشهای از خانه قرار داشت و همه لوازم نو بود. یک گلوله بعد از اصابت به سقف همه چیز را خراب کرده بود، حالا اینکه توپ خمپاره بود یا چیز دیگر را متوجه نشدم، اما سقف ویران شده، اما دیوارها سالم بودند. یک خاک یکی دو ساله فرض کنید روی این وسایل خانه نشسته بود. برای ما جالب بود که این خانه هیچ چیزش دست نخورده مانده و همه چیز حتی سفره عقد یک گوشه فقط خاکی بود. متوجه شدم که چند عدد عکس به پشت روی زمین جلوی کمد دیواری افتاده. کنجکاو شدم که عکسها چیست، من آن موقع طلبه بودم و هنوز معمم نشده بودم. رفتم که عکس را بردارم آن برادر بسیجی راهنمای ما به من نهیب زد، گفت که اقا دست نزنید! احساس کردم میخواهد هشدار دهد که شاید یک عکس خانوادگی باشد و بالاخره جایز نیست. گفتم که نگاه میکنم، اگر عکس خانوادگی بود میگذارم سر جایش. گفت نه اساسا ما اجازه دست زدن نداریم، ما فقط آمدیم برای بازدید.
یک لحظه احساس کردم که قطعا حس کنجکاوی آن برادر نوجوان بسیجی خیلی از من بیشتر است، ولی او چطور توانسته به این حس کنجکاویش غلبه کند و به خودش اجازه ندهد حتی این عکس را بردارد، ولی من نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. آنجا در دلم به این بچه آفرین گفتم و تحسینش کردم. خیلی دوست داشتم مثل او میتوانستم خودم را کنترل کنم. بعدا به او گفتم خیلی ممنون که به من تذکر دادی. در راه برگشت از همان میدانی که ظهر از آن رد شدیم عبور کردیم، یک گلوله خورده و همه میدان را تخریب کرده بود، بچهها میگفتند، دیدی اگر مانده بودیم و اینجا ناهار میخوردیم شاید آخرین ناهار میشد.
انتهای پیام/ 141
منبع خبر