خیال دقیقا یک سال و یک روز پیش. یک دقیقه پس از ثبت این تصویر، دست به دست چرخید و به گوش …

خیال

دقیقا یک سال و یک روز پیش.
یک دقیقه پس از ثبت این تصویر،
 دست به دست چرخید و به گوش …


خیال?

دقیقا یک سال و یک روز پیش.
یک دقیقه پس از ثبت این تصویر،
دست به دست چرخید و به گوش من رسید.
آنچنان بهت بر انگیز بود که تا وقتی به طور رسمی ندیدم آن نوارِ مشکی گوشه تلویزیون را، باور نکردم.
قدم هایم سست شد. گوشی در دستانم یخ کرد و چه تصاویری که قرار بود آن روز صبح زود بر ثبت شود و نشد… حالا که فکر میکنم می بینم آن صبحِ بابا کوهی در آرامش کامل بود. چند گروه در با صفایش شعر میخواندند و شادی میکردند. جمعه بود. صبح زود. بساط هم داغِ داغ. و آرامش و نشاط بود که موج می زد. نه خبری از جنگ نه نه سقوط و انفجار هواپیما و نه حتی کرونا! انگار می دانستند این آخرین صبحِ آرامِ پیش از طوفان است. اما چند ساعتی می گذشت از آن یک و سی دقیقه بامداد مشهور.
همان روز نوشتم خیالِ شهر چه آسوده در نبودنت خوابیده. اما آن وقت ندانستم که چه خواب ها قرار است از ما گرفته شود. چه خیال ها که قرار است نا آسوده گردد. حالا می نویسم یک سال است که آسوده نخوابیده ایم. که بال های خیال را چیده ایم مبادا دستش فراتر برود و توی ذوقمان بخورد. که زمین و زمان را به هم میدوزیم تا یک بار فقط یک بار دیگر بتوانیم جمع هایمان را بزرگتر از همین چند نفرِ خانواده تصور کنیم با اندکی خنده و شادی از ته دل. به دور از فراق و آرزوهای بر دل نشسته… راستی سردار؛ از چه خبر؟?

.
.
.



منبع

__maryam_beygi__@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید