به گزارش مشرق، یونس شکرخواه در کانال تلگرامی عرصه های ارتباطی نوشت: این عکس را من گرفتم از لحظه انفجار اطاقک یک آسانسور که دیدگاه دوم ما در تمام جنگ شده بود، آن لحظه بود که دیگر مسجل شد لو رفته، دقیقا در حدود بهمن ماه سال شصت و چهار، انفجار یک گلوله تانک درست وسط پنجرهاش در بالای دستگاه کت کراکر در پالایشگاه آبادان و من که زیر دستگاه ایستاده و از این لحظه اصابت با صدای مهیب و لرزش اجباری ناشی از موج در دستانم کنار امده و با دوربین یاشیکای شخصی تصویر میگرفتم و سنگ خوردههای آجر و شیشه که دور و برم میریختند و منی که با کمی فاصله احتیاطی سعی میکردم در مابین خط شلیک تانک تی شصت و دو دشمن و اطاقک دیدگاه قرار نگیرم.
حال اگر بدانید که لحظه اصابت گلولههای تانک به این اطاقک و انفجارهای مهیب آن، یک انسان با تمام گوشت و پوستش درون این اطاق وجود داشته چه حسی به شما دست خواهد داد؟ ترس؟ کنجکاوی؟ خوشحالی که خود درون این اطاقک نبودهاید.
چند دقیقه قبلتر رزمنده جوانی از کرمان به بالای دیدگاه رفته بود به نام زندی، تا آن دست رودخانه را بهدلیلی شناسایی کند، که گلوله اول دشمن از پنجره وارد و دقیقا از کنار صورت او گذشته و از بغل به موتور بزرگ اسانسور برخورد کرده با زاویه نود درجه به سمت سقف کج و از دریچه کوچک بالای سر که هزاران بار دیده بودیمش و تنها اطاقک را از باران محافظت میکرد خارج و در همان جا منفجر شده بود وقتی سیصد و خوردهای پله را غلام و امیر دویده تا خود را به بالا برسانند، زندی با کمی موج گرفتگی درحال خروج از اطاقک بود، با آنکه خورده اجرها و سوت گوش تنش و شنواییش را ازرده بود و کاملا ولی با استانداردهای ان زمان جنگ کاملا سالم محسوب میشد. وقتی رسیدم امیر و غلام او را پایین اورده و زندی به جای بیمارستان، دوباره به خط فاو برگشته بود.
سالها گذشت تا هفته قبل که در راه رفتن به #بلوچستان پنجشنبه غروب از کرمان گذر کردیم، با آقا مکی به سر مزارحاج قاسم هم رفتیم و فردا صبح در راه از راننده کرمانی سراغ زندی را گرفتم. گفت میشناسمش در همان عملیات فاو #شهید شد با افسوس گفتم عجب ولی نکته دیگرش بیشتر ناراحتم کرد گفت فرمانده گردان ادوات و خمپارهانداز لشکر ثارالله بود میگفتند خانمش وسط همان عملیات بهش پیغام داده که خودت را برسان دخترمان مریضه، وسط عملیات نتونسته نیروهاش را ول کنه بره و دختر فوت کرده بوده، بعد یک ماه وسط همان عملیات هم خودش شهید شده. نگاه اقا مکی کردم، سری تکان داد همین که یعنی چهها گذشته تا این مملکت مونده، و از بیابانهای پایین دست کرمان که میگذشتیم غرق در فکر داستان و خاطرهای بودم عجیب که این رادمرد، نادیده برایم رقم زده بود.