«ده روز آخر»

«ده روز آخر»


به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاع‌پرس از ساری، کتاب «ده روز آخر» روایتی از واپسین روز‌های همراهی با شهید مدافع حرم «ابراهیم عشریه» به قلم «محمد صباغ» دوست و همرزم شهید که چاپ دوم آن زمستان ۱۳۹۹ از سوی انتشارات «سرو سرخ» وابسته به اداره‌کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس مازندران در هزار نسخه منتشر شد.

در این اثر ۱۹۴ صفحه‌ای که روایتی از وقایع ده روز آخر قبل از شهادت شهید «ابراهیم عشریه» یکی از ۴۲ شهید مدافع حرم استان مازندران است، خواننده علاوه بر زندگی‌نامه و وصیت‌نامه شهید، عناوین «عشریه»، «دقیق و علمی»، «دیدگاه»، «عملیات الزربه»، «نعره حیدری»، «جهنمی»، «عبور از کانال»، «دفاع از البرنه»، «نتیجه مقاومت»، «عملیات العیس»، «و اتممنا‌ها بعشر» و «بدون ابراهیم» را از نظر می‌گذراند.

در بخشی از کتاب آمده است:

حالا بیست و هفت روز است که اینجا هستیم. هفدهم فروردین ماه ۱۳۹۵، برای نماز که بیدار شدیم خیلی سردمان شده بود. ابراهیم به علت خستگی و بیماری که داشت، باز هم نتوانست نماز شبش را بخواند و مجبور شد بعد از نماز صبح، نماز شبش را قضا کند. کمی بعد ابراهیم رفت پشت بام، من هم پشت سرش رفتم. هوا روشن شده بود. آفتاب از پشت سر می‌تابید و مه رقیق صبحگاهی هم روی زمین دیده می‌شد. تحرک خاصی مشاهده نمی‌شد.

ابراهیم از پشت دوربین، منطقه را بررسی کرد. یک پرچم سیاه از مسلحین را دید که دیروز ندیده بودیم. به من نشانش داد. کنار یکی از خاکریز‌ها بود. مطمئن بودم که دیروز آن پرچم وجود نداشت و این نشانه فعالیت و حضور دشمن در آنجا بود.

باد سردی می‌وزید و انگشتان ابراهیم بی‌حس شده بود. بعد از نیم ساعتی برگشتیم پایین و کمی استراحت کردیم. ابراهیم خوابش برده بود. رفتم بیرون تا در اطراف روستای زیتان گشتی بزنم و نسبت به مسیر‌های دسترسی توجیه شوم. برگشتم مرصد و دوباره رفتم پشت بام؛ دیدم برادران عراقی، فراموش کردند دستگاه آشکارساز حرارتی را که روی پشت بام بود، جمع کنند و بیاورند پایین؛ با همان دوربین، منطقه را وارسی مجدد و مختصری کردم و بعد به سرعت دوربین و وسایل جانبی‌اش را جمع کردم تا مرصد لو نرود.

برگشتم پایین، ساعت نُه نشده بود. ابراهیم بیدار بود. من هم مشغول نوشتن مشق‌هایم شدم! ابراهیم صبحانه مفصلی را آورد و گفت بخوریم. مقداری نان و کره و کمی آجیل بود که از قبل در جلیقه‌مان مانده بود!

یک ساعت بعد بار دیگر با ابراهیم به سمت مناره زیتان رفتیم. در مسیر یک گونی سفید رنگ پیدا کردیم و همراه‌مان بردیم بالا برای استتارِ محل دیدگاه. چون رنگ دیواره مناره سفید بود. این گونی خیلی به دردمان می‌خورد. با زحمت، بالا رفتیم. ابراهیم پله‌ها را می‌شمرد. ۱۵۵ پله داشت که ارتفاع هر کدام حدودا ۲۰ سانت بود. شروع کردیم به نصب گونی روی دریچه مناره و بعد بررسی منطقه مورد نظر. طرح منظر اطراف هدف را هم کشیدیم.

جای راحتی نداشتیم. باید تقریبا تا کمر از دریچه مناره و زیر گونی بیرون می‌رفتیم تا بشود «الزربه» را دید. دریچه مناره به اندازه دو نفر جا نداشت، اما به هر ترتیب، نقاط مختلف را شناسایی و تخمین مسافت می‌کردیم. این کارمان تا ساعت ۱۲:۳۰ طول کشید.

در حال برگشت به سمت مرصد اصلی بودیم که صدای بی‌سیم توجه‌مان را جلب کرد! عمار بود. به حامد می‌گفت برو موقعیت مالک و تراب. یعنی من و ابراهیم. وقتی رسیدیم به مرصد، هنوز برادران نجباء خواب بودند. از تاریکی سحر تا آن موقع خوابیده بودند.

کمی داخل یکی از اتاق‌ها نشستیم برای استراحت و منتظر بودیم تا وقت نماز شود. حامد با من تماس گرفت و گفت بیا ورودی روستا برای تحویل ۶۴.

۶۴ اصطلاحی بود که گاهی به جای کلمه غذا استفاده می‌شد. سریع بلند شدم و رفتم. نزدیک اذان بود. به حامد که رسیدم، دیدم با یکی از برادران ایرانی آمده‌اند و همراه‌شان یک دستگاه کوادکوپتر است.

حامد گفت: «تا شما ناهار می‌خورید ما می‌ریم جلوتر تا دستگاه رو بفرستیم برای شناسایی اطراف منطقه الرزبه.» غذا را گرفتم و سریع برگشتم مرصد. ابراهیم نماز اولش را خوانده بود. چون از لحاظ شرعی دائم السفر بود نمازش کامل بود و نماز من شکسته. خواستم نماز ظهر و عصرم را به نماز عصر ابراهیم اقتدا کنم و جماعت بخوانیم که عراقی‌ها هم بیدار شدند. سلام و خوش و بشی کردیم و ابراهیم به عبدالرسول گفت: «مساءالخیر»

عراقی‌ها از شنیدن این جمله ابراهیم، خنذه‌ای از روی خجالت کردند و عبدالرسول با لهجه عراقی خودشان گفت: «دیشب زیاد بیدار بودیم لذا تا الان خوابیدیم.»

به هر حال می‌خواست در جواب مساءالخیر ابراهیم، توجیهی برای زیاد خوابیدن‌شان بیاورد. ابراهیم هم لبخندی زد و سری تکان داد.

انتهای پیام/

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید