به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «رسول حیدری» با نام «مجید منتظری» یکی از چهار شهید ایرانی در بوسنی است که در میانه جنگ بوسنی به عنوان دیپلمات جمهوری اسلامی ایران به شهری در بوسنی مرکزی رفت. او که پس از جنگ تحمیلی وارد دانشگاه امام حسین (ع) شد، در رشته علوم سیاسی تحصیل کرد. با شروع جنگ بوسنی به این کشور رفت و خیلی زود توانست در بین نیروهای بوسنی جا بیافتد.
حیدری سرانجام در سال ۱۳۷۲ همزمان با روز عید غدیر در شهر ویسوکو در کمین نیروهای کروات گرفتار شد و به همراه دوست و همرزم بوسنیاییاش به شهادت رسید. او را اولین شهید ایرانی در بوسنی مینامند به همین واسطه سنگ نماد او و سه شهید دیگر ایرانی در بوسنی بر دیوار سفارت ایران در این کشور ساخته و نصب شد تا یاد و نام فداکاری و ایثار مردان سرزمینمان در قبال مسلمانان دیگر کشورها از یادها نرود.
در بخشی از کتاب «ر» نوشته «مریم برادران» که به زندگینامه شهید رسول حیدری پرداخته است، درباره مبارزات شهید رسول حیدری علیه گروهک منافقین در ملایر پرداخته است که در ادامه میخوانید.
شاید ملایر جزو معدود شهرهایی بود که خیلی زود توانست اعضای گروهکها را کنترل کند و منافقان را دستگیر کند و جلوی خیلی از اتفاقهای بعدی را بگیرد. هشتم تیرماه سال ۱۳۶۰، درست روز بعد از فاجعه هفتاد و دو تن، رسول به همراه یک تیم پروندههایی را که در این مدت تشکیل داده بودند به جریان انداختند. عملیات ضربتی از ساعت نه شب آغاز شد. تا سحر نود نفر را در ملایر دستگیر کردند و به همان ساختمان سپاه منتقل کردند که حالا دانشسرای دخترانه ملایر را در اختیارشان گذاشته بودند. بازداشتگاهها را از قبل تقسیمبندی و آماده کرده بودند؛ بازداشتگاه زنان را از مردان جدا کرده بودند و برای نگهداری منافقان زن، خانمهایی را برای همکاری آورده بودند.
ساعت ۴ صبح روز نهم تیر، یکی از منافقان ملایر که چندین سهراهی در خانهها پرتاب کرده بود را به حکم حاکم در حیاط سپاه اعدام کردند. این کار باعث شد که بقیه منافقان دستگیرشده داوطلبانه اعتراف کنند. تخلیه اطلاعاتی آنها و ثبت و ضبط اعترافها بیست روزی طول کشید. تا آن روز ۲۱ انفجار در ملایر در جاهای مختلف شهر و خانه افراد انقلابی، مسئولان شهر و مسئولان سپاهی رخ داده بود که با این کار دیگر تمام شد. سه ماه بعد در ملایر از منافق خبری نبود.
رسول از همان ابتدا در کارش قاطع بود و به همان اندازه احساساتی. اردیبهشت سال ۱۳۵۹ بعد از آزادی و پاکسازی باینگان، از پیرمردی میگفت که دختر جوان گم شدهاش به او بازگشته بود. میگفت: «سختترین لحظه عمرم، زمانی بود که پیرمرد، دختر سیزده چهارده سالهاش را دید و تا بغلش کرد از شدت فشاری که تحمل کرده بود، سکته کرد و مرد.» این صحنه آنقدر در ذهنش مانده بود که تا سالها برای دیگران تعریف میکرد و از غصه سرخ میشد.
انتهای پیام/ ۱۴۱
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است