روایتی از سیاه‌بازی طنز رزمندگان در جبهه

روایتی از سیاه‌بازی طنز رزمندگان در جبهه


به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «علی نوریان» رزمنده دفاع مقدس به بیان خاطره‌ای طنزآمیز از دوران هت سال دفاع مقدس اظهار داشت: قبل از عملیات کربلای ۴، در رودخانه اروند آموزش غواصی داشتیم. استراحتگاه ما در روستایی متروکه در دل نخلستان‌های خسروآباد بود. در آن مقر از گلوله توپ و خمپاره خبری نبود. اوقات فراغتمان با بگو و بخند و شوخی کردن سپری می‌شد.

یکی از روز‌ها که بعد از تمرین غواصی، خسته‌ و کوفته وارد خانه خشت و گلی گروهانمان شدیم، رفتم به دیوار اتاق تکیه دادم و نشستم. «اکبر رفیعی»، «عبدالحسین عبداللهی»، حاج «ابراهیم باقری»، «ابوالقاسم بیگی»، «اصغر شفیعی» و سه چهار نفر از پیک‌ها و بیسمچی‌ها هم وارد اتاق شدند و نشستند.

عبدالحسین عبداللهی به من گفت: محمدعلی! گفتم: بله. گفت: من یه وردی بلدم. می‌خواهم این ورد رو بخونم و روح تو رو ببرم توی آسمون. گفتم: بالا غیرتی منو بی‌خیال شو. گفت: باور کن جدی می‌گم. با آنکه از شوخ‌طبعی عبداللهی خبر داشتم و می‌دانستم او در سرکار گذاشتن بچه‌ها استاد هست، خام شدم و قبول کردم. به او گفتم: چی کار باید بکنم؟ گفت: تو فقط طاق‌باز بخواب و چشماتو ببند.

باز هم طفره رفتم. می‌دانستم او کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه دارد. به یکی از بچه‌ها گفتم: خب تو بخواب تا روح تو بره توی آسمون. همه به‌اتفاق گفتند: باید کسی انتخاب بشه که با تقواتر باشه و بهتر بتونه با خدا رابطه برقرار کنه. بالاخره سادگی کردم و خوابیدم وسط اتاق. بچه‌ها اطرافم حلقه زدند. به عبداللهی گفتم: عبدالحسین! کلکی توی کار نباشه‌ها! خیلی جدی گفت: خیالت راحت! تو فقط چشماتو ببند. اگه بچه‌ها ساکت باشن و سروصدا نکنن، تو هم چشماتو بازنکنی، کار طبق روال پیش می‌ره.

چشمانم را بستم. اول دو سه تا صلوات فرستاد؛ بعد شروع کرد جملاتی را که هیچ سر و تهی نداشت تکرار کرد. همان‌طور که ورد می‌خواند، با کف دست روی صورت من می‌کشید و می‌گفت: چشماتو باز نکنیا، ورد باطل می‌شه. نرمی کف دست‌هایش را حس می‌کردم. هرازگاهی یکی از بچه‌ها می‌زد زیر خنده، بقیه ساکتش می‌کردند.

این مطلب را از دست ندهید :  «روبیو» از آغاز دوباره درگیری‌ها میان کامبوج و تایلند نگران شد!

یکی دو دقیقه بعد، عبدالحسین از من پرسید: تغییری احساس نمی‌کنی؟ گفتم: نه. گفت: فایده‌ای نداره، هرچی تلاش می‌کنم، روحت بالاتر نمی‌ره! ظاهراً کفه گناهات از کفه ثوابات سنگین تره. جواب نمی‌ده. بلند شو بشین. چشماتم واکن. وقتی بلند شدم نشستم، بچه‌ها زدند زیر خنده. هنوز نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده هست. عبداللهی دست‌هایش را پشتش مخفی کرده بود. خنده و صدای قاه‌قاه بچه‌ها قطع نمی‌شد. سرشان داد زدم و گفتم: زهرمار! چه مرگتونه؟ چرا می‌خندین؟

یکی از بچه‌ها به من گفت: اگه خودت رو توی این آینه ببینی، معما حل می‌شه. آینه را جلو من گرفت. وقتی نگاه کردم، صورتم کاملاً سیاه شده بود. فقط سفیدی چشم‌هایم مشخص بود. عصبانی شدم و گفتم: عبداللهی، خدا ریشه تو بکنه. من می‌دونستم این آتیشا فقط از توی گور تو بلند می‌شه؛ اما بازهم بهت اعتماد کردم. چرا همچین کردی؟

در جواب من، فقط می‌خندید. خیز گرفتم کتکش بزنم، دست‌هایش را آورد جلو. کف دست‌هایش کاملاً سیاه بود. بچه‌ها مانع از کتک خوردنش شدند. گفت: سیاهت کردم تا انزه (این قدر) ساده نباشی. تازه، تقصیر من نیست که، تقصیر چراغ خوراک پزیه که دوده زده ته کتری رو سیاه کرده. ته کتری را که بهم نشان دادند، دیدم حدود دو میلیمتر دوده ته کتری نشسته هست.

منبع: کاوسی، رمضانعلی، زبون دراز؛ مجموعه خاطرات طنز رزمندگان دفاع مقدس، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس: نشر مرزوبوم، تهران ۱۴۰۲، صص ۱۲۳، ۱۲۴، ۱۲۵

انتهای پیام/ 112

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست

روایتی از سیاه‌بازی طنز رزمندگان در جبهه

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید