به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «محمود کاوه» در سال ۱۳۴۰ در مشهد و در خانوادهای مذهبی و دوستدار اهل بیت (ع) به دنیا آمد.
پدرش از کسبه متعهد بهشمار میآمد و در دوران ستمشاهی و اختناق، با علماء و روحانیون مبارز از جمله آیتالله العظمی خامنهای، شهید هاشمینژاد و شهید کامیاب ارتباط داشت.
وی که برای تربیت فرزندش اهمیت زیادی قائل بود، محمود را همراه خود به مجالس و محافل مذهبی و نماز جماعت میبرد و از این راه فرزندش را با مکتب اسلام و اهل بیت (ع) آشنا میکرد.
سردار «محمود کاوه» سرانجام روز روز دهم شهریور ۱۳۶۵ در عملیات کربلای ۲ در منطقه حاج عمران به شهادت رسید.
اگر بگویم دلم برایش تنگ نشده است، دروغ گفتهام
«فرهاد خضری» نویسنده کتاب «رد خون روی برف» که انتشارات روایت فتح آن را منتشر کرده است، خاطراتی از «زهرا کاوه» فرزند شهید کاوه در مورد دلتنگیهایی که از پدر خود دارد و اینکه چگونه با آنها کنار میآید را آورده است که بخشی از آن به شرح زیر است:
«نمیشود دلم برایش تنگ نشود؛ یعنی اگر بگویم، یا نشان بدهم، اینطور نیست، دروغ گفتهام.
بچهتر که بودم، وقتی سر مزار بابام میرفتیم، یک لوله بالای سرش بود که میرفتم لبم را روی آن میگذاشتم و با او حرف میزدم. فکر میکردم صدایم واضحتر میشود، بهتر میشنود چه میگویم.
میگفتم: «سلام بابایی، چطوری؟»
میگفتم: «سری به ما نمیزنی. پس کی میآیی؟»
از همین چیزها میگفتم. میگفتم: «پس چرا دیگر در خوابم نمیآیی؟»
آن روز با مادرم دعوایم شد که شب به خوابم آمد. جلو آمد، سلامم کرد. او را نشناختم. حتی گفتم: شما؟
گفت: حالا دیگر پدرت را نمیشناسی؟
گفتم: چرا اینقدر پیر شدهای؟
گفت: آدم در خواب پیر میشود دیگر.»
من از دور ارتفاعات «۲۵۱۹» را دیدهام
دختر شهید کاوه در جایی دیگر در مورد پدر خود گفت: «یک جوان در ۱۹ سالگی وارد جبهه میشود و چنان در مسیر این آرمانها قدم برمیدارد و تواناییهایش را نشان میدهد که در ۲۱ سالگی فرمانده عملیات و در ۲۲ سالگی فرمانده تیپ و همینطور مرحله به مرحله جلو برود تا به فرماندهی لشکر برسد و در ۲۵ سالگی هم شهید شود.
من از دور این ارتفاعات را دیدهام. ۲۵۱۹ یعنی دو هزار و پانصد و نوزده متر ارتفاع. اولین بار، پنج ساله بودم که این ارتفاعات را دیدم. در چند سال اخیر هم، دو_ سه بار آنجا را دیدم.
من روی قله این کوه، یک جوان ۲۵ ساله را میبینم که لباس سیاهی پوشیده و در حال سجده است. من همیشه این تصور را دارم وقتی مقابل این کوه میایستم، پدرم را در این حالت میبینم. حتی همین حالا هم همین تصویر مقابل چشمم آمد.
مسئولیتپذیری شهید کاوه در قبال نیروهای رزمنده
با توجه به اینکه نقش و حضور پدر در منطقه جنگی خیلی مؤثر بود، واقعاً خیلی کم پیش ما حضور داشت؛ طوری که مادرم میگوید: سه ماه بعد از تولد من، تازه به خانه برگشته بود تا برای اولین بار من را ببیند؛ حتی مادرم چند روز قبل از آمدن پدر گله کرده بود که: محمود! بچه سه ماهه شد. قرار بود روز اول بیایی و ببینیاش.
پدر هم گفته بود که اینجا بچههای مردم دارند پَرپَر میشوند. من نمیتوانم آنها را رها کنم.
بعد، وقتی هم که پدر به خانه آمده و من را دیده بود، نگفته بود که این دختر ماست! رو به مادرم گفته بود: «این دخترت است؟»
یعنی از همان موقع میخواسته این ذهنیت و باور را به مادر بدهد که به تنهایی باید من را بزرگ کند.»
ریشه محمود، پدرم بود
«طاهره کاوه» خواهر شهید کاوه در مورد برادر خود گفت: «محمود پیش از آغاز جنگ در میان کومولهها نفوذ کرده بود. آنها تا حدی به او اعتماد کردند که مسائل اقتصادی و بودجهشان را به او میسپارند. سرانجام روزی محمود همراه با دو میلیون پول از آنجا فرار کرد و آنها برای سرش یک میلیون تومان جایزه گذاشتند.
زندگی محمود، ابعاد مختلفی همچون بُعدهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و قرآنی داشت. لازم است ابتدا از پدرم بگویم که محمود را با قرآن و انقلاب آشنا کرد. هر درختی که به بار مینشیند، ریشهای دارد. ریشه محمود، پدرم بود. چند سال بعد از ازدواج پدر و مادر، خداوند ابتدا یک دختر و سپس محمود را به آنها عطا کرد.
پدرم پیش از به دنیا آمدن برادرم، خوابی دیده بود که منجر شد بعد از به دنبال آمدن وی، پدرم خطاب به خداوند بگوید که این فرزند را به من عطا کردی و من او را به راه خودت میفرستم.
وضعیت مالی متوسطی داشتیم. پدرم میگفت: من هرگز نمیخواهم محمود برای من درآمدزایی کند. تنها برای رضای خدا زندگی کند.
محمود پیش از دوران مدرسه به مکتب میرفت و قرآن میخواند. ما در مدرسه اسلامی درس خواندیم. مغازه پدرم کنار منزلمان بود. برخی مواقع مشتریهای پدرم به مغازه میآمدند تا صدای صوت قرآن محمود را بشنوند.
محمود به مطالعه و فوتبال علاقه داشت. وقتی پدرم محمود را بهدنبال کاری میفرستاد، او ابتدا به فوتبال میرفت و بعد کار پدرم را انجام میداد.
گاهی از محمود میپرسیدیم که اگر جنگ تمام شود، چه کاری انجام میدهی؟
او پاسخ داد: «درسم را ادامه میدهم.»
روزی مدیر مدرسه محمود نزد پدرم و از او اجازه خواست تا پدرم در یکی از مراسمهای مذهبی قرآن بخواند. پدرم و محمود پیش از دوران انقلاب به مسجد کرامت میرفتند. محمود در آن مسجد نزد مقام معظم رهبری تفسیر قرآن آموخت.
در یک روز زمستانی، محمود با خوشحالی همراه پدرم به خانه آمد. او تعریف کرد که حضرت آیتالله خامنهای سؤالی طرح کردند و من درست جواب دادم. ایشان هم کتابی به من هدیه دادند. در همان هنگام، ساواک وارد مسجد شد و برخی را دستگیر کرد. پس از اینکه کتاب را خواندیم، متوجه شدیم که محمود رساله امام را با جلد کتاب در آن روز هدیه گرفته بود.
محمود بعد از پایان دوران راهنمایی، بهمدت سه سال درس طلبگی خواند. زمانی که حضرت آقا به مشهد تبعید شدند، پدرم به سختی خودش را به مشهد رساند تا با حضرت آقا دیدار کند.
آقا در این دیدار از پدرم میخواهند تا محمود به مدرسه برگردد. پس از این دیدار، محمود به تحصیل بازگشت. آن زمان مصادف با اوج فعالیتهای انقلابی بود.»
ادای نماز حاجت برای طلب فرزند خدمتگزار فی سبیل الله
«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «محمد کاوه» پدر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «وقتی خدا محمود را به ما داد، دو رکعت نماز حاجت خواندم، به خدا گفتم: تو این بچه را برایم صحیح و سالم نگه دار، قول میدهم طوری بارش بیاوریم که بیاید در راه خودت خدمت کند.
آن وقتها کسی نمیدانست رزمنده یعنی چه. فقط میدانستم باید بگویم در راه خودت. این بچه جلوی چشم من قد میکشید و من هر چه را که باید، به او میگفتم. خودم هم میرفتم مسجد، میآمدم. همانجا بود که بهم گفتند: «آقای کاوه، مژده بده. یک سید شوخطبعی آمده در مسجد امام حسن (ع) دارد تفسیر قرآن میکند.»
گفتم: نامش چیست؟
گفت: آقای خامنهای.
گفت: ۱۰-۱۵ نفری هستیم. تو هم بیا. محمود را هم بیاور.
رفتم. محمود را هم بردم. همانجا بود که فهمیدم شاه دارد چه ظلمی به این مردم میکند. این چیزها را به محمود هم میگفتم. میگفتم درس که میخواند، حواسش به سینما و کافه و تفریح و اینها گرم نشود، یا به زنهای بیحجاب.
یک بار شنیدم شاه میخواهد بیاید از آنجا رد شود، برود. به محمود گفتم: نشنوم به پیشوازش برویها.
گفت: «چشم»»
انتظار شهید کاوه از مادرش
«فرهاد خضری» در کتاب «رد خون روی برف» خاطرات «ماهنساء شیخی» مادر شهید کاوه را در مورد فرزندش آورده است که بخشی از آن در زیر آمده است: «لقمه آقاش در نانوایی حلال بود که شیرم حلالش میشد. نوش جانش میشد. پاقدم بچهام خوب بود. پا که گرفت، با خودم او را به روضه میبردم. شیر هم هنوز به او میدادم.
بعد هم که قد کشید، رفت دور و بر آقاش پلکید. آقاش جانش بود و این یکی یکدانهاش…… مدرسه هم آقاش میبردش، یا پای درس آقای خامنهای. نزد او، قرآن و این چیزها یاد میگرفت. لباس طلبگی او را یادم هست. آقاش پول داد برایش دوختند. یکیاش را هم خواهر بزرگش برایش دوخت. سرپاش بند نبود لباس طلبگی دارد. راه میرفت. میرفت خودش را در آیینه نگاه میکرد و میخندید…
…بار آخر خانه یکی از دوستهاش دعوت بودیم که دیدمش. ظهرش آمد زود بلند شد و رفت. مثلا آمده بود خانه والینژاد که به پدر و مادر دو تا دوستش که تازه در کردستان شهید شده بودند، سرسلامتی بدهد. مگر توانست یک دقیقه بنشیند.
از من پرسید: «مادرش خیلی بیتابی میکرد؟»
گفتم: نه
گفت: «سر و صدا نداشت که چرا دو تا بچهاش با هم شهید شدهاند؟»
گفتم: جلوی ما که خیلی آرام بود.
خندید و گفت: «کمتر از این هم از او انتظار نداشتم.»
داشت به من میگفت که اگر خبر آوردند او هم شهید شده، باید مثل مادر این دو تا شهید باشم.»
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است