به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس، مریم کاظمزاده همسر شهید اصغر وصالی فرمانده گروه دستمال سرخها دار فانی را وداع گفت. او که در آن دوران به عنوان عکاس خبرنگار در غائلههای کردستان و درگیری با ضدانقلاب حضور داشت تصاویر و ناگفتههای زیادی را با خود همراه داشت که بسیاری از آنها را منتشر میکرد.
به همین مناسبت مرکز اسناد انقلاب اسلامی برگی از خاطرات او درباره سختیهای جنگ در کردستان را منتشر کرد این خاطره با تصویر مرتبط آن در صفحه شخصی مریم کاظمزاده منتشر شده است:
«شهریور ٥٨ بود. براى اینکه آفتاب کمتر اذیتم کند، روسریم را تا جایى که میشد جلو کشیده بودم. حس مىکردم صورتم نبض میزند. گلویم خشک شده بود. سختى مسیر و گرما برایم طاقت فرسا بود. تمام تلاشم را مىکردم از بچهها عقب نمانم. اما نمیشد. معلوم بود قدم هایشان را آهسته مىکنند تا من به گروه برسم.
به پیشنهاد دکتر چمران براى اولین بار همراه گروه دستمال سرخها شده بودم. براى شناسایى منطقه مرزى باید از مسیر کوهستانى طولانى عبور مىکردیم تا به روستاى برده رَشه و دوپلوره برسیم.
حدود ۲۰ نفرى مىشدیم. به دستور اصغر وصالى، بچهها در سه گروه حرکت مىکردند. یک گروه در قله، یک گروه در کمرکش و گروه آخر پایین کوه. خود اصغر وصالى در هر سه گروه حرکت مىکرد. گاهى قله بود، گاهى کمرکش و گاه پایین کوه. من در کمرکش مىرفتم.
تمام بچهها به جز اصغر وصالى از بودنم خوشحال بودند. به وضوح از حضور من دل خوشى نداشت. به انتخاب خودم و برخلاف میل او همراهشان شده بودم. وقتى نیروها براى شناسایى پیاده مىشدند، اصغر وصالى من را به شمسالله رحیمى که راننده بود سپرد و رفت.
ماشین حرکت نکرده بود که پیاده شدم. نیم ساعتى مىشد که همراه بچهها از کوه بالا مىرفتم که اصغر وصالى مرا دید. به سمتم آمد و آمرانه پرسید: «مگه نگفتم با ماشین برى؟»
گفتم: «من خودم براى خودم تصمیم مىگیرم.»
تشنگى امانم را بریده بود. خودم قمقمه نداشتم. بچهها تقریباً تمام آب قمقمههایشان را به من داده بودند. خوب خاطرم هست که وقتى رضا مرادى داشت از قمقمهاش بهم آب مىداد، اصغر وصالى با لحن تندى گفت: «انقدر به این فرد آب ندهید!» هرچند اولین برخورد تندش با من نبود، اما خیلى ناراحت شدم. وقتى تعجب بچهها را دید آرامتر گفت: «حرکتش را کندتر مى کنید.»
فقط تشنگى نبود، راه هم خیلى سخت بود. راستش اصلا راهى نبود. یک نفر به سختى عبور مىکرد. باران راه را شسته بود. بلدچىهاى کُرد از حضور من تعجب مىکردند و مىگفتند زنهاى ما هم از این راه نمىآیند؛ اما من دلم به این گفتهها خوش نمىشد و از صمیم قلب به نشاطشان غبطه مىخوردم. آنها هم خسته بودند، اما عادت داشتند. خوب خاطرم هست که آن روز در دلم، دوربینم را با اسلحهها و خشابهایشان مقایسه میکردم. استقامتشان برایم عجیب بود.
یکى از بلدچىهاى کُرد گامهایش را آهستهتر کرد. وقتى به او رسیدم گفت: «خواهر، اگه آب مىخواى تندتر بیا. چشمه نزدیک است!» این را که شنیدم ایستادم. روى تخته سنگى نشستم. سرم را با دستهایم بغل کردم. انگار خورشید مىخواست به صورتم سیلى بزند و من با این کار جلویش را مىگرفتم. چند دقیقهاى گذشت که سایهاى را روى سرم احساس کردم. بلدچى بود. با لیوانش از چشمه برایم آب آورده بود.
به چشمه که رسیدم باز آب خوردم. از آب خنک به سر و صورتم زدم. بچهها با شور و شیطنت سر و رویشان را خیس مىکردند و سر به سر هم میگذاشتند. رضا مرادى از همهشان جوانتر بود. انگار انرژىاش چندبرابر شده باشد میخندید و مىگفت: «عجب چشمهاى پیدا کردیم!»
شنیدم که منصور اوسطى گفت: «چشمههاى بهشت خیلى از این بهتر است…» منصور اوسطى اولین شهیدى بود که دیدم. برایتان از او خواهم نوشت.
به یاد گروه دستمال سرخها در این عملیات شناسایى: شهید اصغر وصالى- شهید منصور اوسطى- شهید جهانگیر جعفر زاد – شهید رضا مرادى- شمسالله رحیمى- عبدلله نورىپور- اسماعیل لسانى- فریدون خیامباشى»
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است