روایت بسیار جالب از پشتیبانی و ها، در 《یک بار تعدادی کنسرو توی خورجین گذاشتم و با…

روایت بسیار جالب از پشتیبانی  و  ها، در 

《یک بار تعدادی کنسرو توی خورجین  گذاشتم و با…


?️روایت بسیار جالب از پشتیبانی و ها، در

《یک بار تعدادی کنسرو توی خورجین گذاشتم و باید برای نیروهای خط درگیری می بردم. حیوان درشت بود و جثه من کوچک. طنابی بزرگی داشت که دو لایه دستم می گرفتم. سر جوی آب که رسیدیم قاطر رم کرد و خورجین و کنسروها افتاد توی آب?! می خواستم افسارش را بگیرم که طناب به پایم گیر کرد و حیوان سریع راه افتاد. مثل فیلم های سرخ پوستی! روی زمین افتاده بودم و باطناب کشیده می شدم. هرکاری کردم که پایم را از لای طناب در آورم نمی شد?.
یک لحظه پای دیگرم به قلوه سنگی گیر کرد و بین دو تا پایم باز شد. دیگه روز بد نبینی! ولی نمی دانم چی شد که قاطر ایستاد، و گرنه… . آخرش هم تا یک هفته داد وفریادم به آسمون بود! خیلی دردم اومد?. پا را از طناب در آوردم و شروع کردم هرچی بلد بودم نثار قاطر کردم! گریه ام گرفت.
بعد دیدم حیوان هم شروع کرد به گریه کردن. حالا من گریه کن و اون گریه کن?!
من از درد گریه میکردم؛ ولی قاطر عرفانی شده بود! از آن به بعد رام شد.
گفتم:اگه می دونستم با گریه رام می شی، همون اول یه گالون برات گریه کرده بودم که مرا به این روز نندازی?!》

گردآوری:سید مجتبی خیام الحسینی
باز آفرینی:مهدی صدیقی

@setareganederakhshaan



منبع

sayed.hamed.abtahii@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید