روایت فرمانده ۲۲ساله از شلمچه

روایت فرمانده ۲۲ساله از شلمچه



پنج روز جنگ در کانال ماهی/ روایت فرمانده 22ساله از شلمچه

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در آستانه عملیات کربلای ٥ پای خاطرات آقای محمد علی جعفری از رزمندگان قدیمی گردان میثم لشکر ٢٧ نشستیم. خاطرات آقای جعفری از روزهای ابتدایی جنگ تا پایان جنگ پر از قصه دوستان شهیدی است که آقای جعفری با هر کدامشان خاطرات نابی دارد. از دو برادر تا دوستان ایشان اما صد حیف که هنوز بعد از سی و اندی سال جای خالی آن در کتابهای دفاع مقدس احساس می‌شود. اینجا در سالگرد عملیات کربلای ٥ از پنج روز مقاومت گردان میثم شنیدیم. خاطراتی که هر قسمتش هر بار با اسم شهیدی همراه می‌شد.از فرمانده تا پیک گردان مثل شهید محمدرضا پرتونیا که هنوز در یاد فرمانده هر روز زنده است و با واژه استاد یاد می‌شود! شاید فقط معنای این کلمات در این دوران عوض شد و دیگر تکرار نخواهد شد.

آنچه می‌خوانید بخش کوتاهی از این خاطرات است:

کربلای ٥ در منطقه شلمچه از دو جهت سیاسی و نظامی برای جمهوری اسلامی اهمیت داشت. بصره دومین شهر بزرگ عراق بود.دشمن موانع پیچیده و متنوعی در این منطقه کار کرده بود.اغلب کارشناسان نظامی اصلاً فکرش را نمی‌کردند که ما بتوانیم در این منطقه عملیات کنیم. خیال دشمن راحت بود که با وجود این موانعِ مسلح نیروهای ما نمیتوانندعبور کنند.

همه لشکر در کرخه مستقر شده بودند، عقبه اصلی لشکر پادگان دوکوهه بود.اردوگاه کرخه اردوگاه بزرگی بود و قسمتی از آن را به بچه‌های گردان میثم داده بودند. بعد از عدم موفقیت در عملیات کربلای ٤ تصمیم بر این بود تا در عملیات بعدی ضربه بزرگی به دشمن بعثی وارد شود، برای همین منطقه عملیاتی کاملاً سری بود و خیلی‌ها فکر می‌کردند که قرار است در غرب کشور عملیات انجام شود.گردان میثم با ٥٧٠ نفر در حد تیپ منها به فرماندهی شهید علی اصغر ارسنجانی در این عملیات شرکت کرد.معاون ایشان هم شهید حسین طاهری بود.بنده در این عملیات فرمانده گروهان بودم. ما از کرخه حرکت کردیم و رفتیم شلمچه. هر گردان که به شلمچه می‌رسید دسته دسته در کانال‌ها و سنگرهایی که از قبل بود در فضای باز از هم مستقر می‌شدند. در حد یک نصف روز.

از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود.حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند.

ورودی شلمچه منطقه‌ای بود بنام پنج ضلعی. گردان میثم روز دوم عملیات به این منطقه رسید.بچه‌های گردان‌های دیگر شب قبل، از کانال ماهی عبور کرده بودند و یادم هست که گردان انصار به مشکل برخورده بود و داشت برمی گشت. ما قرار بود تا تاریکی هوا صبر کنیم و بعد عملیات را ادامه بدهیم. سردار کوثری شهید ارسنجانی و شهید طاهری را صدا کرد. ایشان گفتند که این جاده را به جلو بروید و خودتان را به گردان انصار برسانید. ساعت ١١صبح بود.شهید طاهری پیک گردان، شهید پرتونیا را فرستاد دنبال من و من خودم را به بچه‌ها رساندم. من دیدم که شهید طاهری خودش سر ستون حرکت می‌کند.به من گفت که این جاده را مستقیم به جلو می‌روی.کانال ماهی را رد می‌کنی و آنجا منتظر بمان تا ما برسیم. من فکر می‌کردم که بچه‌های گردان انصار که شب قبل عملیات کردند، آنجا هستند، ما رفتیم و هر چه جلوتر می‌رفتم خلوت تر می شدو کسی را نمی‌دیدم.شاید برای اولین بار بود که در این وضعیت قرار می‌گرفتم.

تقریباً یک کیلومتری دور شدیم که پیک گردان به من گفت: حاجی کسی اینجا نیست. به خاکریز اولیه کانال ماهی رسیدیم. شهید پرتونیا گفت: بریم جلوتر؟ گفتم آره. باید بریم و سمت دیگر کانال مستقر بشویم. از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود. حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند. به پیک گردان گفتم: برو و به برادر طاهری بگو وضعیت این طور است! حدود ٢٠ دقیقه در این خط تنها بودم.تانک‌های عراقی شلیک می‌کردند و من هم نمی‌توانستم کاری کنم. عقب را نگاه می‌کردم و می‌دیدم از بچه‌ها خبری نیست. کم کم دیدم بچه‌ها روی جاده در حال حرکت هستند. سمت راست و چپ جاده آب بود و جز این جاده راهی برای رسیدن نبود.

بچه‌ها یک مقدار نزدیک کانال ماهی شدند که دو سه تانک شروع کردند و جاده را هدف قرار دادند. تعدادی از بچه‌ها قبل از اینکه به ما برسند شهید و مجروح شدند. شهید طاهری به من رسید، فکر می‌کرد که بچه‌های گردان انصار هنوز توی خط هستند. با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که یک گروهان سمت راست و یک گروهان سمت چپ جاده قرار بگیرد. همه بچه‌ها مستقر شدند.هنوز چند دقیقه از استقرار گروهان نگذشته بود که دو سه توپ تانک به فاصله ٢٠ متری ما به زمین خورد.همه جا را گرد و غبار گرفته بود. کمی که وضعیت آرام شد، دیدم یک ترکش به قلب شهید طاهری خورده.گوش‌هایم را نزدیک لبهای حسین بردم و دیدم دارد شهادتین را می‌گوید.رنگ حسین تغییر کرده بود.یکی دیگر از بچه‌ها همان موقع با موتور رسید. سر و صورت حسین را بوسید.با زحمت حسین را بلند کردیم وتوی ماشین تدارکاتی که تازه رسیده بود گذاشتیم و گفتیم ایشان را برگرداند عقب. خبر شهادت حسین بعد از چند ساعت به من رسید…..

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه روز بود که پای مصنوعی ام را در نیاورده بودم و همه بچه‌ها هم در این مدت چیزی جز بسکوییت نخورده بودند.سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.محمدرضا از کنار من تکان نمی‌خورد هر کاری می‌خواستم انجام بدهم زودتر از من انجام می‌داد.می‌گفتم محمدرضا من خودم باید این کارها را انجام بدهم! می‌گفت ببین همه مجروح و شهید شدند! تو هم چیزیت بشود این بچه‌ها چکار کنند؟ هر کاری هست به من بگو! می‌گفت حاج محمد جانِ مادرت هر کاری هست به من بگو! هنوز صحبت‌های من تمام نشده بود که محمدرضا ١٠-٢٠ متر از من فاصله گرفته بود.بقیه صحبت‌هایم را توی مسیر برمی گشت و گوش می‌داد.انگار نه گوشش صدای گلوله‌ها را می‌شنید و نه چشمش این آتش‌ها را می‌دید.من نگاهش می‌کردم.قلبا دوستش داشتم. عصای دست من بود.

یک شب مانده بود که برگردیم عقب به محمدرضا گفتم: برو بالای خاکریز و کلاهت را هم حتماً بزار. ببین تانک‌های دشمن چقدر هستند؟ محمدرضا بالای خاکریز رفت.بچه‌ها ده متر ده متر پشت خاکریز نشسته بودند…محمدرضا گفت حاجی حدود بیست و چند تانک هستند و ماشین هاشون هم در حال اضافه شدن هستند. من حدس می‌زدم که از هر ماشین سی نفر پیاده شوند.

محمدرضا همین طور از بالای خاکریز گزارش‌های دقیق و لحظه به لحظه می‌داد.نمیدانم چقدر طول کشید که یکی از بچه‌ها به من گفت: محمدرضا ترکش خورده.سریع پایم را جا زدم و آمدم بالای خاکریز.هوا رو به تاریکی بود.پیشانی محمدرضا خونی بود.یک دقیقه کلاهش را برداشته بود و یک توپ بالای سرش منفجر شده بود و یک ترکش به پیشانی محمدرضا خورده بود.به سختی صحبت می‌کرد.چانه اش را گرفتم توی دستم و گفتم: نگفتم کلاهت را از روی سرت برندار! چیزی نگفت و فقط نگاه کرد. گفتم من رو تنها گذاشتی و باید بفرستمت عقب.بچه‌ها گذاشتنش روی برانکارد.گوشه پیراهن من را گرفت و با جملات کوتاه گفت: بگو من رو نبرن عقب. با همان حالت می‌خواست بماند و کمک کند.روحیه بچه‌ها این طور بود!

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.

شدیدترین آتش در طول تاریخ جنگ در عملیات کربلای ٥ بود.دشمن در این منطقه یکی دو پاتک شدید انجام داد. اغراق نیست که بگویم در این پاتک‌ها هیچ جنبده‌ای نمی‌توانست تکان بخورد

اما یکی از علت‌هایی که ما در جنگ با دست خالی پیروز شدیم همین روحیه امثال شهید محمدرضا پرتونیا بود.فرمانده و نیرو عاشق هم بودند.بعد می‌بینی که توی فیلم‌های سربازهای امریکایی همدیگر را با کلمه لعنتی صدا می‌کنند! ما روزهای آخر جنگ به بچه‌ها التماس می‌کردیم که بروند عقب اما قبول نمی‌کردند.با التماس و گریه خواهش می‌کردیم که برگردید عقب. بعد شما می‌بینید تجهیزات یک سرباز امریکایی چند ده میلیون تومان اززش مادی دارد ولی باز هم مانند حمار در افغانستان و عراق و سوریه در باتلاق خودشان گیر کرده اند چون انگیزه ندارند اما شهدای ما مثل شهید پرتونیا روحیه جهادی دارند. اصل پیروزی ما موضوعات فرهنگی آن است.بعضی‌ها جنگ را در تلویزیون می‌بینند و فکر می‌کنند جنگ همان سرودهای حماسی است. اما واقعیت جنگ را نه کسی می‌تواند بگوید و شاید توصیف آن برای کسی که در آن میدان نبوده اند و آنجا را ندیده اند سخت است! درک کردن شب عملیات با شنیدن و گفت‌وگو متفاوت است!

*
زهرا زمانی

به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، در آستانه عملیات کربلای ٥ پای خاطرات آقای محمد علی جعفری از رزمندگان قدیمی گردان میثم لشکر ٢٧ نشستیم. خاطرات آقای جعفری از روزهای ابتدایی جنگ تا پایان جنگ پر از قصه دوستان شهیدی است که آقای جعفری با هر کدامشان خاطرات نابی دارد. از دو برادر تا دوستان ایشان اما صد حیف که هنوز بعد از سی و اندی سال جای خالی آن در کتابهای دفاع مقدس احساس می‌شود. اینجا در سالگرد عملیات کربلای ٥ از پنج روز مقاومت گردان میثم شنیدیم. خاطراتی که هر قسمتش هر بار با اسم شهیدی همراه می‌شد.از فرمانده تا پیک گردان مثل شهید محمدرضا پرتونیا که هنوز در یاد فرمانده هر روز زنده است و با واژه استاد یاد می‌شود! شاید فقط معنای این کلمات در این دوران عوض شد و دیگر تکرار نخواهد شد.

آنچه می‌خوانید بخش کوتاهی از این خاطرات است:

کربلای ٥ در منطقه شلمچه از دو جهت سیاسی و نظامی برای جمهوری اسلامی اهمیت داشت. بصره دومین شهر بزرگ عراق بود.دشمن موانع پیچیده و متنوعی در این منطقه کار کرده بود.اغلب کارشناسان نظامی اصلاً فکرش را نمی‌کردند که ما بتوانیم در این منطقه عملیات کنیم. خیال دشمن راحت بود که با وجود این موانعِ مسلح نیروهای ما نمیتوانندعبور کنند.

همه لشکر در کرخه مستقر شده بودند، عقبه اصلی لشکر پادگان دوکوهه بود.اردوگاه کرخه اردوگاه بزرگی بود و قسمتی از آن را به بچه‌های گردان میثم داده بودند. بعد از عدم موفقیت در عملیات کربلای ٤ تصمیم بر این بود تا در عملیات بعدی ضربه بزرگی به دشمن بعثی وارد شود، برای همین منطقه عملیاتی کاملاً سری بود و خیلی‌ها فکر می‌کردند که قرار است در غرب کشور عملیات انجام شود.گردان میثم با ٥٧٠ نفر در حد تیپ منها به فرماندهی شهید علی اصغر ارسنجانی در این عملیات شرکت کرد.معاون ایشان هم شهید حسین طاهری بود.بنده در این عملیات فرمانده گروهان بودم. ما از کرخه حرکت کردیم و رفتیم شلمچه. هر گردان که به شلمچه می‌رسید دسته دسته در کانال‌ها و سنگرهایی که از قبل بود در فضای باز از هم مستقر می‌شدند. در حد یک نصف روز.

از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود.حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند.

ورودی شلمچه منطقه‌ای بود بنام پنج ضلعی. گردان میثم روز دوم عملیات به این منطقه رسید.بچه‌های گردان‌های دیگر شب قبل، از کانال ماهی عبور کرده بودند و یادم هست که گردان انصار به مشکل برخورده بود و داشت برمی گشت. ما قرار بود تا تاریکی هوا صبر کنیم و بعد عملیات را ادامه بدهیم. سردار کوثری شهید ارسنجانی و شهید طاهری را صدا کرد. ایشان گفتند که این جاده را به جلو بروید و خودتان را به گردان انصار برسانید. ساعت ١١صبح بود.شهید طاهری پیک گردان، شهید پرتونیا را فرستاد دنبال من و من خودم را به بچه‌ها رساندم. من دیدم که شهید طاهری خودش سر ستون حرکت می‌کند.به من گفت که این جاده را مستقیم به جلو می‌روی.کانال ماهی را رد می‌کنی و آنجا منتظر بمان تا ما برسیم. من فکر می‌کردم که بچه‌های گردان انصار که شب قبل عملیات کردند، آنجا هستند، ما رفتیم و هر چه جلوتر می‌رفتم خلوت تر می شدو کسی را نمی‌دیدم.شاید برای اولین بار بود که در این وضعیت قرار می‌گرفتم.

تقریباً یک کیلومتری دور شدیم که پیک گردان به من گفت: حاجی کسی اینجا نیست. به خاکریز اولیه کانال ماهی رسیدیم. شهید پرتونیا گفت: بریم جلوتر؟ گفتم آره. باید بریم و سمت دیگر کانال مستقر بشویم. از کانال رد شدیم و من رفتم بالای خاکریز. تمام تانک‌های دشمن با فاصله یک کیلومتری از ما آرایش گرفته بودند وداشتند به سمت جلو پیش روی می‌کردند.این در حالی بود که کسی از بچه‌های ما در خط نبود. حدود ٣٠تانک در دشت وسیعی قرار گرفته بودند. به پیک گردان گفتم: برو و به برادر طاهری بگو وضعیت این طور است! حدود ٢٠ دقیقه در این خط تنها بودم.تانک‌های عراقی شلیک می‌کردند و من هم نمی‌توانستم کاری کنم. عقب را نگاه می‌کردم و می‌دیدم از بچه‌ها خبری نیست. کم کم دیدم بچه‌ها روی جاده در حال حرکت هستند. سمت راست و چپ جاده آب بود و جز این جاده راهی برای رسیدن نبود.

بچه‌ها یک مقدار نزدیک کانال ماهی شدند که دو سه تانک شروع کردند و جاده را هدف قرار دادند. تعدادی از بچه‌ها قبل از اینکه به ما برسند شهید و مجروح شدند. شهید طاهری به من رسید، فکر می‌کرد که بچه‌های گردان انصار هنوز توی خط هستند. با همفکری هم به این نتیجه رسیدیم که یک گروهان سمت راست و یک گروهان سمت چپ جاده قرار بگیرد. همه بچه‌ها مستقر شدند.هنوز چند دقیقه از استقرار گروهان نگذشته بود که دو سه توپ تانک به فاصله ٢٠ متری ما به زمین خورد.همه جا را گرد و غبار گرفته بود. کمی که وضعیت آرام شد، دیدم یک ترکش به قلب شهید طاهری خورده.گوش‌هایم را نزدیک لبهای حسین بردم و دیدم دارد شهادتین را می‌گوید.رنگ حسین تغییر کرده بود.یکی دیگر از بچه‌ها همان موقع با موتور رسید. سر و صورت حسین را بوسید.با زحمت حسین را بلند کردیم وتوی ماشین تدارکاتی که تازه رسیده بود گذاشتیم و گفتیم ایشان را برگرداند عقب. خبر شهادت حسین بعد از چند ساعت به من رسید…..

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه روز بود که پای مصنوعی ام را در نیاورده بودم و همه بچه‌ها هم در این مدت چیزی جز بسکوییت نخورده بودند.سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.محمدرضا از کنار من تکان نمی‌خورد هر کاری می‌خواستم انجام بدهم زودتر از من انجام می‌داد.می‌گفتم محمدرضا من خودم باید این کارها را انجام بدهم! می‌گفت ببین همه مجروح و شهید شدند! تو هم چیزیت بشود این بچه‌ها چکار کنند؟ هر کاری هست به من بگو! می‌گفت حاج محمد جانِ مادرت هر کاری هست به من بگو! هنوز صحبت‌های من تمام نشده بود که محمدرضا ١٠-٢٠ متر از من فاصله گرفته بود.بقیه صحبت‌هایم را توی مسیر برمی گشت و گوش می‌داد.انگار نه گوشش صدای گلوله‌ها را می‌شنید و نه چشمش این آتش‌ها را می‌دید.من نگاهش می‌کردم.قلبا دوستش داشتم. عصای دست من بود.

یک شب مانده بود که برگردیم عقب به محمدرضا گفتم: برو بالای خاکریز و کلاهت را هم حتماً بزار. ببین تانک‌های دشمن چقدر هستند؟ محمدرضا بالای خاکریز رفت.بچه‌ها ده متر ده متر پشت خاکریز نشسته بودند…محمدرضا گفت حاجی حدود بیست و چند تانک هستند و ماشین هاشون هم در حال اضافه شدن هستند. من حدس می‌زدم که از هر ماشین سی نفر پیاده شوند.

محمدرضا همین طور از بالای خاکریز گزارش‌های دقیق و لحظه به لحظه می‌داد.نمیدانم چقدر طول کشید که یکی از بچه‌ها به من گفت: محمدرضا ترکش خورده.سریع پایم را جا زدم و آمدم بالای خاکریز.هوا رو به تاریکی بود.پیشانی محمدرضا خونی بود.یک دقیقه کلاهش را برداشته بود و یک توپ بالای سرش منفجر شده بود و یک ترکش به پیشانی محمدرضا خورده بود.به سختی صحبت می‌کرد.چانه اش را گرفتم توی دستم و گفتم: نگفتم کلاهت را از روی سرت برندار! چیزی نگفت و فقط نگاه کرد. گفتم من رو تنها گذاشتی و باید بفرستمت عقب.بچه‌ها گذاشتنش روی برانکارد.گوشه پیراهن من را گرفت و با جملات کوتاه گفت: بگو من رو نبرن عقب. با همان حالت می‌خواست بماند و کمک کند.روحیه بچه‌ها این طور بود!

پنج روز در این کانال ماهی بودیم.اکثر بچه‌ها را از روز دوم به سمت جلو و روی همان خاکریزها مُقطعی فرستادیم تا برای تأمین این کانال عمق بیشتری بدهیم. سه تا از معاون‌های من مجروح شده بودند و به عقب برگشته بودند.من جوانی ٢٢ ساله با ٢٠٠ نیرو که حالا دست تنها شده بودم.

شدیدترین آتش در طول تاریخ جنگ در عملیات کربلای ٥ بود.دشمن در این منطقه یکی دو پاتک شدید انجام داد. اغراق نیست که بگویم در این پاتک‌ها هیچ جنبده‌ای نمی‌توانست تکان بخورد

اما یکی از علت‌هایی که ما در جنگ با دست خالی پیروز شدیم همین روحیه امثال شهید محمدرضا پرتونیا بود.فرمانده و نیرو عاشق هم بودند.بعد می‌بینی که توی فیلم‌های سربازهای امریکایی همدیگر را با کلمه لعنتی صدا می‌کنند! ما روزهای آخر جنگ به بچه‌ها التماس می‌کردیم که بروند عقب اما قبول نمی‌کردند.با التماس و گریه خواهش می‌کردیم که برگردید عقب. بعد شما می‌بینید تجهیزات یک سرباز امریکایی چند ده میلیون تومان اززش مادی دارد ولی باز هم مانند حمار در افغانستان و عراق و سوریه در باتلاق خودشان گیر کرده اند چون انگیزه ندارند اما شهدای ما مثل شهید پرتونیا روحیه جهادی دارند. اصل پیروزی ما موضوعات فرهنگی آن است.بعضی‌ها جنگ را در تلویزیون می‌بینند و فکر می‌کنند جنگ همان سرودهای حماسی است. اما واقعیت جنگ را نه کسی می‌تواند بگوید و شاید توصیف آن برای کسی که در آن میدان نبوده اند و آنجا را ندیده اند سخت است! درک کردن شب عملیات با شنیدن و گفت‌وگو متفاوت است!

*
زهرا زمانی



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید