روایت ۲ زن از لحظه بمباران شیمیایی/ وقتی همه خانواده شهید شدند

روایت ۲ زن از لحظه بمباران شیمیایی/ وقتی همه خانواده شهید شدند


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، در طول جنگ تحمیلی صدام بارها علاوه بر تهاجم و لشکرکشی نظامی دست به حمله علیه غیرنظامیان زد. او با هدف وارد آوردن فشار به ایران برای قبول خواسته‌های خود از هیچ جنایتی فروگذار نکرد.

دامنه این جنایت‌ها تا کشتار و قتل عام مخالفانش در عراق نیز رفت و از او چهره‌ای منفور در کشور عراق و ایران ساخت. یکی از جنایات جنگی صدام در آن زمان استفاده از سلاح‌ کشتار جمعی و شیمیایی علیه مردم ایران و عراق بود. او در بمباران حلبچه بسیاری از زنان و کودکان را هدف بمب‌های شیمیایی قرار داد و در این بین شهرهایی چون سردشت ایران نیز از صدمات بمباران‌ شیمیایی عراق در امان نماند.

«پروین کریمی واحد» از شاهدان بمباران شیمیایی سردشت روایت کرد که دو ساعت بعد از بمباران ما بالای تپه‌ای رفتیم. به نظر من خطر آنجا هم بود. بعد از دو ساعت که بالای تپه بودیم، استفراغ و خارش بدن شروع شد. ما بچه ۹ ماهه داشتیم که حالش خیلی بد شد و تمام بدنش قرمز شد. یک خواهر داشتم که آن سال سوم راهنمایی می‌رفت، شروع به استفراغ کرد و خون بالا آورد. مادرم به خاطر اینکه دل خودش را آرام کند گفت: این خون نیست بلکه مال غذاست. کم‌کم که همه ما حالمان بد شد با ماشین خودمان همراه خانواده عمویم به مهاباد رفتیم. در مهاباد خیلی درد و عذاب کشیدیم و فاصله شهری را که با سردشت دو ساعت بود در چند ساعت طی کردیم، برای اینکه هر نیم ساعت یک بار ماشین را نگه می‌داشتیم.

وی افزود: همه حالشان خیلی بد بود و هر جا آب لجن هم پیدا می‌شد، توی آب دراز می‌کشیدیم. واقعا آتش گرفته بودیم تا این که به مهاباد رسیدیم. فقط این را یادم است به محض رسیدن، ما را بردند زیر دوش حمام و بعد رفتم توی کما. وقتی به هوش آمدم در بلژیک بودم، تقریبا یک ماه و ۲۰ روز توی کما بودم، بعد که چشم باز کردم در یکی از بیمارستان‌های کشور بلژیک بودم و آن‌ها واقعا دلسوزی و به ما خدمت می‌کردند. هر روز پدرم با من تماس می‌گرفت، وقتی من از حال مادرم و بقیه می‌پرسیدم، می‌گفت: که همگی حالشان خوب است و فقط تو هستی که از خانه دوری، من هیچ موقع از پدرم دروغ نشنیده بودم و حرفش را باور می‌کردم. غافل از اینکه همه شهید شده بودند.

«مژده حداد» از دیگر شاهدان بمباران شیمیایی سردشت گفت: از نظر جسمی که کور شدن چشم، تاول زدن پوست، ناراحتی تنفسی و… را داشتم. از نظر روحی برای ما خیلی مشکل بود، مثلا وقتی بیمارستان بودیم و چشم‌هایمان نابینا شده بود، پرستار‌ها می‌آمدند و می‌گفتند حیف نیست این چشم‌ها کور بشه! دلمان به حال خودمان می‌سوخت. همه نابینا شده بودیم: پدرم، مادرم، خودم، برادرم. وقتی فکر می‌کردیم خدایا ما که همه اعضای خانواده‌مان کور شدند چه خاکی از این به بعد باید به سرمان بریزیم؟ تا اینکه به لطف خداوند بعد از چند روز بینایی چشم‌هایمان را به دست آوردیم. الان هم همیشه اعصابمان ناراحت است که موجب آزار بچه‌هایمان می‌شویم. من با این همه سرفه و خلط از خانواده‌ام خجالت می‌کشم. حتی بعضی وقت‌ها پسر کوچکم می‌گوید مادر دوباره شروع شد؟ ولی چه کار کنیم، دست خودمان نیست.

انتهای پیام/ 141

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید