به گزارش مجاهدت از خبرنگار گروه فرهنگ دفاعپرس، تاریخ جنگ تحمیلی مملو از خاطرات تلخ و شیرین بسیاری هست، خاطراتی که برخی از آنها بارها گفته شده و برخی هنوز در یاد رزمندگان و یادگاران جنگ تحمیلی مانده هست. مرور این خاطرات هر چند بارها و بارها شنیده باشیم هنوز حلاوت خود را از دست نداده هست.
زنده یاد رسول ملاقلیپور از کارگردانان سینمای دفاع مقدس که از همان ابتدای جنگ به عنوان عکاس و مستندساز وارد جبهههای نبرد شده بود، خاطرات بسیاری از آن دوران داشت. وی بخشی از این خاطرات را در آثار سینمایی خود برای همیشه ثبت و ضبط کرد.
ملاقلیپور همچنین در صد و چهل و چهارمین برنامه شب خاطره که در آذر ۱۳۸۴ در حوزه هنری برگزار شده بود، به نقل یکی از خاطرات خود پرداخت که در ادامه میخوانید:
عکاسی بدون نگاتیو
در جمع خرمشهریها یک عکاسی بود که از بچههای قدیمی حوزه هنری بود مشغول عکاسی از رزمندگان خرمشهری بود. من دیدم یک تعدادی از شهرستانیها که نوجوان و پیرمرد و… در بینشان بود، ترک هم بین آنها زیاد بود، آمدند که عکس بگیرند؛ گفتند نباید از شما عکس بگیرم بروید واحد خودتان.
این بچهها که از آنها عکس نگرفته بودند، و در واقع غیر از خرمشهریها از بقیه عکس نگرفتند. برگشتند بین خاکریزهای موقتی که احداث شده بود. آنجا بغض کردند. من هم در دورهای بودم که در کوله پشتیام دوربین سوپر ۸ و دوربین عکاسی بود. اما من نمیتوانستم عکس بگیرم از آنها که دلیلش را متوجه میشوید. در بین بچهها یک نوجوان ۱۵ ساله بود که اگر اشتباه نکنم عباس نام داشت. در تاریک و روشن هوا دیدم که بغض کرده هست. رفتم پیشش و گفتم: چرا گریه میکنی؟ حالا از تو عکس نگرفتند، مهم نیست.
کلی سربهسرش گذاشتم تا به حرف آمد و گفت: من پدر و مادر ندارم. در یتیم خانه بزرگ شدم. عشقم کشیده بود یک عکس یادگاری بگیرم. با اینکه کسی را ندارم تا جایی این عکس را بگذارد و راجع من بعدها صحبت بکند، اما دلم میخواست این عکس را داشته باشم.
گفتم: خوب این عکس را من میگیرم.
گفت: نه. نمیخواهم.
من دست کردم تو کولهپشتی و دوربین عکاسیام را درآوردم. متوجه یک اتفاق تلخ شدم، وقتی من در دارخوین بودم یادم رفتم بروم اهواز نگاتیو بخرم. فیلمهای خام من تمام شده بود و دوربین من یا اسلحه من هیچ فشنگی نداشت، خشابش خالی بود. احساس کردم به عنوان یک آدم باید یک حالی باید به این پسر ۱۵ ساله بدهم. فلاش را روی دوربین عکاسی گذاشتم، باطری هم داشت، فلاش بزرگی هم داشتم. شروع کردم میزان کردن آن.
اما عباس با دست جلوی صورتش را گرفت بغض هم داشت که در تاریک و روشن دیده میشد. یک فلاش زدم که صورتش را در ویزور دیدم. با خوردن نور فلاش دانه دانه بچههای بسیجی که حدودا سه هزار نفر میشدند پیدایشان شد. تعدادی از این بسیجیها داشتند سوار کامیونها میشدند و در حال خواندن نوحه بودند که بروند دم خط. با خوشحالی آمدند و گفتند: اخوی فیلم داری؟ عکس میاندازی؟
گفتم: بله. همه بیایید.
تک تکی، دوتایی، بچه محل بودند، بچههای مسجد بودند. من تند تند عکس میگرفتم، در حالی که فیلمی وجود نداشت و این جرات را هم نداشتم به اینها بگویم. فیلمی وجود ندارد و همه دارند عکس یادگاری میگیرند و به من میگویند شماره تلفن بده، آدرس بده، ما کجا بیاییم عکس بگیریم. من مگر جرات میکردم در حوزه اندیشه و هنر اسلامی در خیابان حافظ کار میکنم.
تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که من از این بسیجیها آدرس بگیرم. گفتم: شماها به من آدرس بدهید، من عکسها را میفرستم.
حدود دوهزار یا سه هزار عکس گرفتم و همین تعداد آدرس و شماره تلفن بچهها را گرفتم و ریختم در کولهپشتی ام. در حالی که عکسی نگرفته بودم. به هیچکدام هم نگفتم. همه سوار کامیونهای دهتن شدیم. با ترس و لرز حقیقتا نمیخواستم بمیرم. میخواستم زنده بمانم. میخواستم صاحب خانه بشوم، صاحب زندگی بشوم. مثل بقیه آدمها، مثل آن بسیجیها تصمیم نگرفته بودم شهید بشوم.
انتهای پیام/ 161
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده هست