به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، شهید «مهدی باکری» سال ۱۳۳۳ به دنیا آمد و روز ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر به شهادت رسید و قایق حامل پیکر او مورد اصابت گلوله آر. پی. جی قرار گرفت و مفقودالاثر شد.
متن زیر، بخشی از متن کتاب «از چشمها ۲؛ به مجنون گفتم زنده بمان، شهید مهدی باکری» به قلم «فرهاد خضری» است که انتشارات «روایت فتح» آن را منتشر کرده است.
این بخش از کتاب، سخنان «صفیه مدرس» همسر شهید «مهدی باکری» است که وی آخرین دیدار خود با همسرش را توصیف میکند.
«در فاصلهای که بین عملیات خیبر و بدر بود، همان یک سال، هیچ عملیات مهمی نشد. مهدی هفتهای یک بار میآمد به من سر میزد. عملیات بدر اوایل اسفند سال ۱۳۶۳ شروع شد.
آخرین شب دیدارمان بود که مهدی وقت نماز آمد خانه. نمازش را خواند. برایش آب گرم کردم برود حمام. آخرین خداحافظی ما مثل همیشه نبود.
البته من زیاد متوجه نشدم؛ چون پیش خودم حدس میزدم مهدی شهید نمیشود. به خودم میگفتم: «مهدی خانوادهای دارد که پدر ندارد، مادر ندارد. حمید هم که شهید شده. شوهر خواهرشان هم که در تصادف از دنیا رفت.»
هر کدامشان دو بچه به یادگار گذاشته بودند. پنج خواهر و برادر کوچکتر از خودش هم در خانه پدری بودند. تنها کسی که در خانواده باکری حق پدری کردن اینهمه بچه را داشت، مهدی بود.
فکر میکردم مصلحت خدا این باشد که لااقل مهدی زنده بماند. انتظار داشتم مهدی بعد از عملیات بدر برگردد و دور هم باشیم. با آن سال، هیچ عیدی را به خاطر نمیآورم که پیش هم باشیم. یک هفته مانده به عید، خبر آوردند مهدی هم شهید شده. درست بیست و پنجم اسفند سال ۶۳. کسی جرأت نمیکرد به من بگوید. بچههای لشکر مرتب تلفن میزدند و احوال مرا میپرسیدند.
میخواستند بدانند فهمیدهام یا نه. بالاخره از این رفتارها و احوال اطرافیان بوهایی بردم. ازشان تقاضا کردم جنازهاش را، لااقل جنازهاش را نشانم بدهند؛ که نمیشد. نمیتوانستند.
بعدها فهمیدم او هم مثل حمید در جزایر مجنون گم شده و … جنازه ندارد. بعد از رفتن مهدی، یک بار خواب دیدم آمده خانه. ازش پرسیدم: «مهدی! من خیلی دلم میخواهد بدانم چطوری شهید شدهای.»
گفت: «یک تیر خورد به شکمم، یک تیر به پیشانیام.»
به من گفته بودند تیر فقط به پیشانی مهدی خورده. بعدها شنیدم که جنازهاش آن طرف دجله مانده. شنیدم، چون با دو دستش اسلحه برداشته بوده میجنگیده، تیر به پیشانیاش میخورد.
بعد هم که میگذارندش در قایق که بیاورندش عقب، خمپاره میآید میخورد به شکمش و آب با خودش میبردش. در تمام این سالها که از رفتنش میگذرد، همیشه او را در خوابهایم زنده دیدهام. با لباس سراسر سفید که آمده با من سر سفره غذا بخورد. یا خبر بدهد آماده شویم میخواهد ما را هم ببرد. یک بار هم نشده دیده باشم او شهید شده باشد.»
انتهای پیام/ 118
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است