به گزارش مجاهدت از خبرنگار دفاعپرس از تبریز، با گذشت سه دهه از آزادی و بازگشت پیروزمندانه آزادگان به میهن اسلامی، این دسته از رزمندگان هنوز خاطرات فراوانی برای گفتن دارند؛ خاطراتی که بیانگر رنج و سختی توأم با صبر و استقامت است و نقش مهمی در روشن ساختن بخشی از تاریخ دفاع مقدس دارد.
بهمناسبت ایام سالگرد بازگشت آزادگان به میهن اسلامی، خبرنگار دفاعپرس در تبریز گفتوگویی با «نادر علیزاده حشمتآباد» آزاده اهل تبریز انجام داده است که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
دفاعپرس: اولینبار در چه تاریخی به جبهه اعزام شدید؟
من اولینبار اسفند سال ۱۳۶۰ پس از طی یک دوره آموزشی یک ماهه، بهعنوان بسیجی به جبهه اعزام شدم و پس از اتمام مأموریتم در بهار سال ۱۳۶۱ به خانه برگشتم. بار دوم ۲۲ آبان سال ۱۳۶۱ مجدداً به شکل داوطلبانه در قالب گردان «شهدای محراب» لشکر ۳۱ عاشورا به جبهه اعزام شدم که ابتدا در جبهه غرب حضور داشتیم و بعد از یکیدو ماه، به «دشت عباس» در جبهه جنوب منتقل شدیم و در حوالی سایت ۴ و ۵ بعد از پل کرخه استقرار یافتیم.
دفاعپرس: در کدام محل و چگونه به اسارت نیروهای عراقی درآمدید؟
یک ماه پس از اینکه در جبهه جنوب مستقر شده بودیم، ما را بهعنوان گردان خطشکن برای حمله آماده کردند؛ اما پس از اینکه شهید «حسن باقری» و همراهانشان حین شناسایی به شهادت رسیدند، عملیات به تعویق افتاد. یعنی عملیاتی که قرار بود ۷ بهمن سال ۱۳۶۱ انجام شود، به چند روز بعد یعنی ۱۸ بهمن تغییر پیدا کرد. پس از برگزاری مجلس عزاداری برای شهادت این عزیزان، مجددا ما در قالب گردان «شهدای محراب» بهعنوان خطشکن آماده اقدام شدیم. ساعت ۵ عصر شروع به حرکت کردیم؛ پس از طی حدود ۴۰ کیلومتر بهصورت پیاده و عبور از کمینها و همچنین سه کانال که در آنجا بود، ساعت ۳ نصف شب به محل مورد نظر رسیدیم. منطقه رملی بود، اما باتوجه به اینکه در فصل زمستان قرار داشتیم، خاک کمی سفتتر شده بود. حوالی ساعت ۴ صبح بود که گردانهای کناری ما عمل کرده بودند؛ اما به ما دستور دادند تا بهصورت تاکتیکی عقبنشینی کنیم. ما درحال عقبنشینی بودیم که با دوشکا مورد هدف عراقیها قرار گرفتیم. فرمانده گردان ما شهید «رهبری» بود؛ برادر کوچکم هم همراهم بود. پای من شکسته شده بود و خون زیادی از دست داده بودم. چند نفر از دوستانمان هم مجروح و شهید شده بودند؛ از جمله «فیروز امامی» بیسیمچی گردان که از ناحیه ران آسیب دیده و بیهوش شده بود، «کریم نامور» نوجوان ۱۷ ساله که به شهادت رسید، همینطور یک رزمنده ۶۰ ساله مشکینشهری و یک رزمنده مراغهای شهید شدند. الباقی توانستند فرار کنند و از منطقه دور شوند. آقای «جمشید نظمی» معاون گردانمان بود که آمد و توانست تعدادی از مجروحین را با خورد ببرد؛ ولی برخی دیگر از جمله من همانجا ماندیم.
دفاعپرس: پس از دستگیری، شما را به کجا منتقل کردند؟
حوالی صبح ابتدا سربازان سودانی آمدند و ما را به رگبار بستند که ۲ تیر هم به پای من اصابت کرد؛ چند تیر هم به پیکر بعضی از شهدا برخورد کرد. یک افسر عراقی آمد و مانع از تیراندازی سودانیها شد و به آنها گفت که شما جلوتر بروید، ما اینها را با خودمان میبریم.
ما را سوار خودرو مهمات کردند؛ ولی پیکر شهدا را برنداشتند. من دیدم آقایان مرحوم «خردهفروش» و «صمد توانا» هم داخل ماشین هستند. ما را به خط چهارم بردند و بعد با آمبولانس به «العماره» منتقل کردند. چهار تا پنج روز در «العماره» زیر سرم بودیم و سپس ما را به بغداد بردند. معالجه اساسی انجام نمیدادند؛ اما مختصرا به اوضاعمان رسیدگی کردند. ۲۶ بهمن خواستند ما را در بیمارستان «الرشید» بستری کنند که بیمارستان موافقت نکرد و برای همین شبانه به درمانگاه نیروی هوایی (همان پایگاه مشهور H-۳) بردند و خوشبختانه پایم را قطع نکردند. صبح که شد، با اتوبوس به کمپ شماره ۸ منتقل شدیم که به اردوگاه «عنبر» مشهور بود و در استان «الانبار» قرار داشت. من هشت سال آنجا اسیر بودم.
دفاعپرس: آیا در بدو دستگیری یا انتقال به اردوگاه، تحت شکنجه و بازجویی قرار گرفتید؟
چون کاملا مجروح و زمینگیر بودم، مرا شکنجه نکردند؛ اما این حال گهگاهی به پای شکستهام لگد میزدند.
دفاعپرس: وضعیت درمان شما در اردوگاه چگونه بود؟
آنجا فردی به نام دکتر «بیگدلی» حضور داشت که مقیم آمریکا بود و برای دیدن خانوادهاش به خوزستان آمده بود؛ اما در جاده آبادان-ماهشهر به اسارت عراقیها درآمده بود. ظاهرا قبلاً با شهید «محمدجواد تندگویان» و همراهانش هم در یک سلول زندانی شده بود. او پزشک متخصص مغز و اعصاب بود و در آمریکا طبابت میکرد؛ چنان فرد متبحر و باسوادی بود که پزشکان عراقی با کتابهای حجیم پزشکی سراغش میآمدند و سوالاتشان را از او میپرسیدند. دکتر «بیگدلی» پای من و آقای «امامی» را گچ گرفت و چند ماه مراقبت کرد. روز ۲۸ بهمن که ما وارد اردوگاه شده بودیم، صلیب سرخ به آنجا آمد و ما را ثبت کرد. اتفاقا آقای دکتر «بیگدلی» را هم همان روز شناسایی و ثبت کردند؛ لذا او از این طریق تلکسی برای خانوادهاش در آمریکا فرستاد. یک سال بعد، خانوادهاش نامهای از «ریگان» رئیسجمهور آمریکا گرفتند و به «صدام حسین» دادند که باعث شد تا او آزاد شود.
همچنین با دوستی به نام دکتر «مجید» آشنا شدم که اهل ارومیه و ساکن تهران بود؛ او هم افسر نیروی دریایی بود و خیلی برای درمان ما تلاش کرد. در مجموع همه دوستانی که با طبابت یا امدادگری آشنایی داشتند، در باندپیچی و مراقبت از ما خیلی زحمت کشیدند.
دفاعپرس: نهایتا چقدر طول کشید که بهبودی کامل پیدا کنید؟
تقریبا هیچوقت کامل خوب نشدم، چون هنوز ۱۴ ترکش در بدنم باقی مانده است و چند سال قبل هم به دلیل عفونت، ۲ انگشت پایم را برداشتند.
دفاعپرس: وضعیت تغذیه در اردوگاه چگونه بود؟
جیرهای به ازای هر نفر میدادند که تعدادی از بچهها بهعنوان آشپز، روزی ۲ وعده غذا تهیه میکردند؛ البته ما سعی میکردیم قسمتی از ناهار را برای شب نگه داریم تا لقمه کنیم و بهجای شام بخوریم.
دفاعپرس: هنگامی که خبر آزادی و بازگشت به وطن را شنیدید چه حسی داشتید؟
حس غیرقابل وصفی بود؛ همه بچهها از شدت خوشحالی گریه میکردند و لحظات غیرقابل تکراری به وجود آمد. الحمدالله روزهای سخت هم پایان پذیرفت و به کشور بازگشتیم.
انتهای پیام/
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است