سردار شهید «صادق مزدستان»؛ شهیدی که آینه تحول معنوی یک نسل شد

سردار شهید «صادق مزدستان»؛ شهیدی که آیینه تحول معنوی یک نسل شد


سردار شهید «صادق مزدستان»؛ شهیدی که آیینه تحول معنوی یک نسل شد

به گزارش نوید شاهد، نهم دی 1361 روز میعاد و قرارگاه وصال عاشقی مخلص و پاکباخته است در دارالسلام رحمت و رضوان پروردگار، شهیدی که وجود و زیستنش آینه‌ای شد از تمامیت آن تحول بزرگ معنوی و اخلاقی و روحی نسلی که با مکتب جهاد و شهادت، تربیت شد و یکشبه ره صدها ساله‌ی سیر و سلوک الی الله را طی کرد و به منازل قرب معبود رسید و سالک طریق کرامات عبودیت گشت و ظهور و عروجش معجزه عصر شد. سردار شهید «صادق مزدستان» جوانی بود متعلق به قشر مرفه و متمول که شاید در ظاهر و در سبک زندگی، نسبتی با آنچه بعدها شد نداشت. بازیکن حرفه ای فوتبال در تیم ملوان انزلی بود. اما چه چیزی این جوان را ناگهان درگیر انقلاب کرد و به کردستان کشاند و سپس تا فرماندهی یک گردان و تیپ در دوران دفاع مقدس ارتقاء داد و نمادی از سیره و منش عارفانه و خالصانه سرداران بزرگ شهید ساخت؟ این همان ندای «هل من ناصر ینصرنی» حسین زمان و پیر جماران بود که پاکترین و غیرتمندترین مردان روزگار را به خود خواند و عاشقانه به سنگرهای جهاد و به میدانگاه های شهادت کشاند و سرخوشانه در سماعی سرخ، سرود حریت و سرو بلند استقامت ساخت.

 

فوتبالیست حرفه ای «تیم ملوان انزلی»

 

صادق مزدستان، فرزند احمد و كبرى سرتراش در سال 1335 در محله سيد ملال در شهرستان قائمشهر مازندران متولد شد. پدر و مادر صادق يازده فرزند داشتند و او هفتمين فرزند اين خانواده بود. دوران تحصیل ابتدایی تا متوسطه را با موفقیت گذراند. هم صادق و هم برادرش ابوالفضل فوتبالیست ماهری بودند و به عضویت تیم ملوان انزلی پیوستند و در سطح کشوری شناخته شده بودند. صادق، مدتی فوتبال را بصورت حرفه‌ای و پیگیر، دنبال می‌کرد.

 

روایت یک تحول معنوی در مدار جذبه قدسی امام (ره)

 

به روایت «میرمحمد موسوی» از دوستان شهید و همراهان او در جبهه: «خانواده صادق، بازاری بودند و وضع مالی خوبی داشتند و با سر و وضع به‌روزی که داشت، جوان‌ها جذب ایشان می‌شدند و ایشان هم آن‌ها را به سمت انقلاب سوق می‌داد. البته خود صادق در جریان انقلاب تا حدی تحول فکری پیدا کرده بود. خانواده مذهبی داشتند، اما ایشان و برادرانش بیشتر در محیط‌های ورزشی بودند تا اماکن مذهبی و انقلابی. نهضت حضرت امام باعث شد که آن‌ها بیشتر جذب مسائل مذهبی و سیاسی بشوند و کم‌کم همه این برادران به جوان‌های انقلابی پای کار تبدیل شدند. از بین پنج برادر مزدستان، صادق و منوچهر به شهادت رسیدند و علی هم جانباز شد.»

 

این «بچه سوسول» دیگه کیه؟ چرا اومده جبهه؟!

 

و ادامه روایت: «یادم است حدود ۲۵ روز از شروع جنگ گذشته بود که من و صادق با هم اقدام کردیم و به جبهه رفتیم. ببخشید من کلمه بهتری سراغ ندارم که بگویم. بعضی از بچه‌های رزمنده که او و موهای بلندش را می‌دیدند، به من می‌گفتند این سوسول کیست و چرا به جبهه آمده است؟ آن‌ها از روی ظاهر قضاوت می‌کردند؛ ظاهری که خبر از گذشته شهید مزدستان می‌داد، اما او در همان انقلاب متحول شده و راه و رسم دیگری در زندگی در پیش گرفته بود. اتفاقاً چند وقتی که از حضور شهید مزدستان در جبهه گذشت، همان‌ها که اوایل آن حرف را در موردش زده بودند پی به اشتباه‌شان بردند و فهمیدند که در باطن این مرد بزرگ چه می‌گذرد و چه جوان انقلابی مخلصی است.»

 

فاتح عملیات «محرم»

 

روز قبل از عمليات، يکی از برادران، امام زمان (عج) را در خواب ديده بود که به او فرمودند: «چون گردان شما به نام صاحب الزمان است من خود فرماندهی آن را در عمليات به عهده دارم.»

مزدستان چنان به موفقيت در عمليات اطمينان داشت که گويی خود خواب امام زمان (عج) را ديده است.

هنوز سه دقیقه ای بیشتر از آغاز عملیات نگذشته بود که فریاد الله اکبرش فضا را پر کرد.

با بی سیم تماس گرفتند و پاسخ شنیدند که صادق خود با نیروهای عراقی وارد جنگ شده و اولین نفری است که به سنگرهایشان وارد شده  است.

نقش مهم شهید صادق مزدستان در عمليات محرم سبب شد تا به فاتح عمليات محرم معروف شود.

 

فرمانده گردان «صاحب الزمان» و فرمانده تیپ 2 لشکر 25 کربلا

 

رفته رفته با ظهور امتیازات و توانمندیهای فردی و خصلتها و قابلیتهای عظیم روحی و اخلاقی صادق، جایگاهی بالا در کادر فرماندهی دفاع مقدس یافت. فرماندهی در جبهه‌های دفاع‌مقدس براساس توانایی‌های هر فردی واگذار می‌شد. این توانایی‌ها در میدان عمل به اثبات می‌رسید. شهید مزدستان از آن دست فرماندهانی بود که علاوه بر داشتن استعداد و توانایی‌های نظامی، به شدت مورد اقبال و توجه نیروهایش بود. همه این خصائل باعث شد تا از عملیات رمضان، شهیدمزدستان فرماندهی یکی از گردان‌های تیپ کربلا را برعهده بگیرد. ایشان در عملیات محرم به عنوان فرمانده گردان صاحب‌الزمان (عج) وارد عملیات شد. بعد که تیپ کربلا تبدیل به لشکر شد، شهید مزدستان هم به فرماندهی یکی از تیپ‌های لشکر انتخاب شد.

 

یکی از محبوب‌ترین فرماندهان تاریخ جنگ

 

یک مورد قابل‌تأمل درخصوص شهید مزدستان این است که نیروهایش واقعاً او را دوست داشتند و از محبوبیت بسیار زیادی برخوردار بود و بچه ها رابطه عمیق عاطفی و قلبی با فرمانده خود داشتند. مزدستان از آن دست فرماندهانی بود که به نیرو نمی‌گفت برو فلان خط را بشکن. خودش جلوتر می‌رفت، بعد به بقیه می‌گفت پشت سرم بیایید. به گفته «سردار علی فردوس» همرزم شهید: «در عملیات محرم شاهد بودم که ایشان پوتین‌هایش را از پا درآورد و آن‌ها را دور گردنش انداخت. پیشاپیش نیروهایش ایستاد و گفت من مانند حر وارد این عملیات می‌شوم. خودش هم در نوک گردان حرکت کرد و خط اول دشمن را بدون حتی یک تلفات گرفت. پیش از عملیات محرم منطقه بارندگی شدیدی شد. بعدها از اسرای عراقی شنیدیم که می‌گفتند بعد از بارندگی فکرش را نمی‌کردیم نیروهای ایرانی در چنین هوایی وارد عمل بشوند، اما مزدستان و نیروهایش رفتند و خط اول دشمن را بدون تلفات گرفتند. بعد از آن‌ها باید گردان ما به عنوان موج دوم وارد عمل می‌شد که رفتیم و در مناطقی مثل زبیدات و شرهانی وارد عمل شدیم.»

 

کمتر از یک هفته فاصله «ازدواج» تا «شهادت»!

 

یکی دو روز از ازدواجش گذشته بود که از فرماندهی لشکر، صادق را خواسته بودند برای شناسایی والفجر مقدماتی به منطقه برود. آن شخصی که قرار بود این خبر را برساند، رویش نمی‌شد به صادق حرفی بزند چون تازه ازدواج کرده بود! خلاصه دو سه روز بعد از ازدواج صادق، به او گفتند که باید به منطقه برود. او هم رفت و چند روز بعد به شهادت رسید. شاید از ازدواج تا شهادتش به یک هفته هم نکشید!

 

روایت مقتل…

 

شهید مزدستان سرانجام در عملیات شناسایی والفجر مقدماتی در فکه، آسمانی شد. به روایت «سردار حجت الله حیدری» از همرزمان شهید: «دشمن در جلوی منطقه پدافندی خود، ميدان مين وسيعی تدارک ديده بود. به طرف خطوط پدافندی عراق حرکت کرديم. به ميدان مين رسيديم.

ابتدا در طول ميدان مين برای شناسايی رفتيم. يک قسمت از ميدان، مين کمتری داشت ولی در ديدرس عراقيها قرار داشت. گزارش به فرمانده لشکر داده شد و قرار بر اين شد ميدان مين را در نقطه‌ای که عراقيها ديد کمتری دارند طی کنیم. ظهر شده بود و نماز ظهر و عصر را در پشت ميدان قبل از ورود به آن و آغاز شناسايی بجا آورديم.

در بين نماز پای يکی از رزمنده ها به سيم تله «مين منور» برخورد کرد ولی برادر ديگری به سرعت مين را خاموش کرد تا عمليات لو نرود.

پس از نماز با آرايش نظامی به ستون يک با احتياط وارد ميدان مين شديم. در حين رفتن، ناگهان پای نفر دوم ستون به تله مين والمری (جهنده) برخورد کرد. اینجا بود که صادق مزدستان در اثر اصابت ترکش ريز به شهادت رسيد.»

 

بخوان! وقتی هر روز از این گذر، شهیدی می گذرد…

 

و دست‌نوشته ای شورانگیز و سراسر عشق و خلوص و پاکباختگی، از شهید را بخوانیم که نشان از وسعت افق نگاه معنوی او به تعهد و تکلیف عاشقانه او در مسیر حماسه و ایثارگری دارد و به راه سرخی که برگزیده است:

«بخوان… وقتی تابوتها می گذرند ماندگان ز خجلت در پناه دیوارها پنهان می شوند . اما هر روز از این گذر شهیدی می گذرد . و من و تو هر روز در گریزیم.

بنگر برادر… بنگر خواهر، جلودار، هابیل است اما من و تو مسافران از ره مانده ایم، ما مانده ایم و قافله رفته است ، ما مانده ایم قافله می رود، ما….؟

و می دانی ای برادر و ای خواهر که دیگر تو خود نیستی ، شهیدی زنده ای بر خاک که در رگهایت خون سرخ هر شهیدی جاریست و بر کتاب سینه ات، وصیت سرخ هر شهید، ورق می‌خورد.

مادرم زنی است که اگر سر بریده ام را برایش ارمغان بیاورند آنرا به میدان جنگ باز می گرداند.

ای امام! به فرمانت آنقدر در سنگر می مانم تا بر پیکرم گل مقاومت بروید.

بی من اگر به کربلا رفتید از تربت پاک مشتی به همراه بیاورید و بر گورم بپاشید شاید به حرمت این خاک خدا مرا بیامرزد

برادرم! وقتى تابوتم از كوچه‏ ها مى ‏گذرد مبادا به تشييع من بيايى؛ وقت تنگ است! به جبهه برو تا سنگرم خالى نماند…»

 

خانواده ای با دو شهید و یک جانباز

 

پیکر پاک شهيد صادق مزدستان در گلزار شهداى قائمشهر به خاك سپرده شد. شش ماه بعد على مزدستان در نيمه سال 1362 ش در منطقه عملياتى پنجوين به شدت مجروح شد و يك چشم و بخشى از استخوانهاى كاسه چشم ديگرش را از دست داد. يك سال بعد برادر ديگرش منوچهر در عمليات والفجر 6 در منطقه عملياتى چيلات در اسفند ماه 1363 براثر انفجار شهيد و بدنش متلاشى و مفقودالاثر شد. پیکر او على‌رغم پيدا شدن پیکرهای ساير همرزمان شهيدش تاكنون يافت نشده است.

 

حلالم کن که من به خدا رسیدم…

 

فرازی از وصیتنامه شهید که بیانگر میزان اعتقاد و باور و بینش او به راه شهادت است:

«اى مادر عزيز! در اين راه آن ‏قدر مقاومت خواهم كرد و شكنجه خواهيم كشيد و حتى حرفهايى از اين كوردلان خواهم خورد تا اين كه لياقت آن را پيدا كنم تا با آخرين وسيله بدنم كه خونى در رگهايم جارى است انقلاب اسلامى را به تمام جهان صادر كنم. اگر در اين جنگ، پاهايم قطع گردد با دستم و اگر دستم قطع گردد با زبانم و اگر زبانم قطع شود با چشمم و اگر چشمم از كاسه درآيد با آخرين وسيله بدنم كه خونى در رگهايم جارى است انقلاب اسلامى خود را به رهبرى قائد اعظم امام خمينى به تمام جهان صادر مى ‏كنم. من خون خود را مى ‏دهم و شما بازماندگانم پيام خون مرا بدهيد…

 مادرم! حلالم كن كه من به خدا پيوستم…

به شما مژده مى ‏دهم كه با داشتن جوانانى عاشق در سبيل خدا كه جان شيرين خود را در كف نهاده‏ اند و هر لحظه در انتظار شهادت به سر مى ‏برند ما شكست نخواهيم خورد. چون نيروى الهى در وجود رزمندگان ما است. آموزگار آنها سالار شهيدان اباعبداللَّه الحسين(ع) مى ‏باشد كه چگونه مردن را چه خوب آموخت و از اين‏ رو اسلام مستحكم‏ تر و پابرجاتر باقى خواهد ماند. پس اسلام پيروز است چون عاشق دارد…»

انتهای پیام/ 



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید