سلام، من امام جماعتم!

سلام، من امام جماعتم!


خبرگزاری فارس؛ حنان سالمی: اینکه چه شد شب دقیق خاطرم نیست اما حوالی ساعت ۱۰ بود که به مسکن مهر بندرامام رسیدم؛ توقع ساختمان‌های ردیف شده و بلوارهای مرتب و تیرهای برق روشن را داشتم اما به محض پایین آمدن از ماشین، بغض سرد شهر در صورتم ترکید.

نخاله‌ها روی بلوار، سینه شکافته بود و پارس دسته‌جمعی سگ‌ها همانطور که در تاریکی محض و دلهره‌آور شهر حل میشد مو را هم به تنم سیخ کرد، هر لحظه ممکن بود هر اتفاقی بیفتد.

به اسکلت‌های سرد و بیروح ساختمان‌های نساخته که رسیدم قدم‌هایم را تندتر کردم اما نفس‌هایم جا ماند، سنگ‌ریزه‌ها روی پایم چنگ می‌انداخت؛ تا روی زانو خم شدم، تیربار فکرها مرکز مدیریت مغزم را نشانه رفته بود: اگر الآن به توی یکه و تنها حمله کردند چه؟ اینجا که پرنده پر نمی‌زند، دنبال آدم میگردی؟ زن و بچه‌هایت مهم نیستند؟ گیرم بلایی سرت آمد، آنوقت تکلیف آنها در این شهر غریب چه می‌شود؟ لااقل بدون قبا و عمامه می‌آمدی؛ نمیترسی سرت را زیر آب کنند؟

 

دست‌هایم را بر زانو زدم و صاف ایستادم، انگار تازه نور نقره‌ای ماه را دیده باشم، خیلی باشکوه بود: اعوذ بالله من الشیطان الرجیم، وَلَیَنْصُرَنَّ اللَّهُ مَنْ یَنْصُرُهُ؛ پناه می‌برم به خدا از شر وسوسه‌های شیطان رانده شده؛ و یاری می‌رساند خدا به آنکس که او را یاری دهد.

مطمئنی شیخ؟

نسیم خنکی در میان تار و پود عبایم می‌وزید و آنها با تعجب به بی‌خیالی‌ام زل زده بودند: شیخ، ما تعریف شما را زیاد شنیده‌ایم اما مطمئنید اینجا دوام می‌آورید؟ خیلی‌ها قبل از شما و به نیت ماندن آمدند اما رفتن قسمتشان شد.

پچ‌پچ‌ها را می‌شنیدم: شیخ حسن طاهری‌نژاد جوان است یعنی می‌تواند از پس‌اش بربیاید؟ قرار بود سبک و سنگین کنم بعد جواب بدهم؛ به خودم قول داده بودم که چغرترین نقطه کشور انتخابم باشد، به منی که بچه‌ی همدان و طلبه‌ی قم بودم و حالا میگفتند هوای اینجا به تنم زار میزند و بی‌درختی‌اش کلافه‌ام می‌کند؛ نمی‌گویم پاهایم نلرزید اما کار از کار گذشته بود و من دقیقا همانجایی ایستاده بودم که آرزویش را داشتم، شهری که هیچ زیرساخت و امکاناتی برای کار فرهنگی نداشت!

مسجد

گفتند حالا که از محله خوب قم آمده‌اید ممکن است تحمل این شرایط برای خانواده‌تان سخت باشد اما می‌دانستم که بدون آن‌ها دوام نمی‌آورم و اثاث‌کشی شروع شد، دو سه محله آنطرف‌تر از مسکن مهر مستقرشان کردم و با عجله رفتم تا خودم را به مسجد برسانم اما ورق‌ها به محض رسیدنم برگشت؛ یک چهاردیواری به نام نمازخانه و موکتی حال ندار، همین! من قرار بود امام جماعت این مسجد باشم.

کجا؟

هیچ‌کس این محله را نمیشناخت، آنها هم که اسمش را شنیده بودند جرات نزدیک شدن به آن را نداشتند؛ فکرش را بکنید با کلی انرژی از آن سر کشور بیایید اینجا و با هزار زحمت خودتان را چفت کنید که به عنوان خادم قبولتان کنند، آنوقت دستتان را که برای گرفتن تاکسی بالا بیاورید و بگویید مسکن مهر، انگار که بخواهید به وصله ناجور شهر بروید برایتان با تاسف سر تکان دهند.

دروغ چرا، اما هنوز جا خوش نکرده، هوای جا خالی کردن به سرم زد؛ مدام با خودم میگفتم در این هیاهوی ویرانی مگر میشود گُل کاشت؟!

وصله ناجور

شرایط طوری رقم خورد که وقتی به خودم آمدم کلید مسجد در دستم اما از لحاظ مالی هیچ مویی برای کندن کف‌اش نبود، چون من امام جماعت مسجدی شده بودم که به جای فرش، موکت و به جای پایگاه و خانه‌ی عالم و هیئت امنا فقط و فقط چهارتا دیوار داشت، بی هیچ سابقه فعالیت و حضوری که نشان دهد هست، نفس می‌کشد و وجود دارد؛ جایی شبیه نمازخانه‌های سر راه، آن هم بدون نمازگذار!

آستین فکرم را بالا زدم، این همه راه سختی سفر به جان نخریده بودم که آیه‌ی یاس بخوانم؛ برنامه را چیدم، باید در چند بُعد کار میکردم: داخل مسجد و بیرون از آن؛ اما از همه حیاتی‌تر، شناساندن و قبولاندن این محله به شهر بود؛ منطقه‌ای که چون دیده نشده و به حساب نیامده بود، بدون امکانات و امنیت و با آمار بالای سرقت به فراموشی سپرده شد تا در رنج بپیچد.

غربت رسانه‌ای

شروع به شناختن خبرنگارهای شهر کردم؛ از هر لحظه و اتفاق و رنجی عکس می‌گرفتم و برایشان می‌فرستادم، من حتی برای ائمه جماعات هم می‌فرستادم، برای کسانی که احساس می‌کردم صاحب تریبون و رسانه‌اند؛ چون این محله در سریع‌ترین زمان ممکن باید از غربت رسانه‌ای خارج میشد و در مختصات شهری، جغرافیا میگرفت.

یادم می‌آید اولین روزهایی که آنجا یا علی گفتم همزمان با عید غدیر بود؛ بیرون زدم و با کلی هدیه و بستنی برگشتم، کسی را نمی‌شناختم و کسی هم من را نمی‌شناخت؛ پرچم متبرک حرم حضرت امیر را آوردم، فکری بهتر از این به ذهنم نمی‌رسید، حتی اگر هزار سال هم در مسجد می‌نشستم کسی نمی‌آمد تا بخواهیم حرفی بزنیم؛ پرچم را بر دست گرفتم و مصمم زنگ‌ها را زدم، آپارتمان به آپارتمان و واحد به واحد: سلام علیکم، من امام جماعت مسجدتان هستم؛ آمده‌ام تا از این به بعد با هم کار کنیم!

شروع

ایستگاه صلواتی، پرچم‌گردانی و هدیه‌ها کار خودش را کرد و توانستم اعلام حضور کنم؛ آن شب هم یکی از خیرین کمک‌هایی برای توزیع آورد؛ کمی دستپاچه شدم چون خانواده‌ها را نمی‌شناختم اما بالاخره دل را به دریا زدم و از مغازه‌دارها نشانی ۸ خانواده نیازمند را گرفتم؛ نیمه‌های شب بود، بسته‌های معیشتی و ۲۰۰ هزار تومان‌ها را هدیه دادم و کار مسجد از همان لحظات کلید خورد.

هیئت سیار

اینطور نبود که محله یکهو پوست بترکاند و همه در مسجد سرریز شوند …

_عذر می‌خواهم تلفن زنگ خورد مجبور شدم ضبط را قطع کنم، کجا بودیم؟ آهان، توقع نداشتم همه به مسجد بیایند و اول بسم الله ختم قرآن ببینم اما به تدریج خون در رگ‌های مسجد دوید و همزمان با ماه محرم هیئت سیار راه انداختیم؛ حالا این محروم‌ترین مسجد از ناشناخته‌ترین منطقه بود که در شهر بندرامام نامش بر سر زبان‌ها ‌می‌افتاد.

محروم هزارتا معنا دارد با صد نوع مختصات، اما محرومیت این مسجد یک جور دیگر بود؛ اصلا یک سوال: کلاسی که میز و صندلی نداشته باشد اسمش چه می‌شود؟

_خب، راستش را بخواهید می‌شود اتاق، حاج آقا
_مسجد ما هم همینطور بود، چیزی شبیه این مثال؛ روزهای اول حتی پرچم و کتیبه برای سیاهپوش کردن محله هم نداشتیم؛ به چند جا سر زدم و آبرو گرو گذاشتم، کسی باور نمیکرد از دل این منطقه مسجد و هیئت بیرون بیاید اما بالاخره و به لطف خدا یک میلیون جور شد؛ باورتان نمی‌شود چه غوغایی شد، تمام شهر یکسره احسنت میگفت و کم‌کم اسم مسکن مهر بود که داشت می‌پیچید.

یادم می‌آید آن روزها یک نفر برای یکی از بچه‌ها پیام فرستاد که من مبتلا به کرونا هستم و امسال نتوانستم برای عزاداری جایی بروم و خیلی دلگیر بودم که یکهو صدای نوحه را شنیدم، کنار پنجره که آمدم چشمم به هیئت سیار شما افتاد، انگار دنیا را به من داده باشند مثل بچه‌ها زجه می‌زدم، خدا خیرتان بدهد.

خب این یک انرژی مثبت برای من و بچه‌هایی شد که هر روز از پر و بال گرفتن مسجدشان بیشتر ذوق‌زده می‌شدند.

قومیت

فاصله‌گذاری اجتماعی را با خط‌گذاری مشخص کردم، مواد ضدعفونی و ماسک بعد از پیگیری تهیه و محله سیاهپوش شد؛ می‌خواستم که همه با هم عزا را برگزار کنند، با هم سیاه بپوشند، با هم نذری بدهند و با هم یا حسین بگویند.

چون ساکنان، فارس و عرب هستند بعد از نماز، روضه فارسی با من و یک مداح جوان و از ساعت ۹ و نیم با یک مداح عرب بود تا همه از مجلس استفاده کنند؛ یک پارچه‌ی بزرگِ ما ملت امام حسینیم را هم به کمک خیرین تهیه و نصب کردم؛ مسجد کم‌کم شروع به نشان دادن خودش کرد، انگار مردم تازه به خودشان آمده باشند از تمام وجود برای مراسم‌ها سنگ تمام می‌گذاشتند.

احیا

از آشتی مسکن مهری‌ها با مسجدشان خوشحال بودم اما این تازه شروع راه بود، کفش آهنی پوشیدم و پیگیری‌ها جان گرفت: میز پینگ‌پونگ، تخته وایت‌برد، میز و صندلی، تلویزیون برای پخش فیلم و کلیپ و توپ و دارت؛ مسجد باید آماده‌ی جذب نوجوان‌ها میشد، مسجدی که به غیر از در و دیوار چیزی نداشت.

اما وقتی همه‌ی این‌ها جور شد تازه مشکل اصلی یادش آمد که سرخوشانه دست تکان دهد، نفس‌های مسجد، تب‌دار بود!

استوری گذاشتم، مطالبه کردم، رو زدم و در نهایت موتور کولر خراب مسجد با ۵ میلیون تعمیر شد اما هنوز جوابگوی شلاق شرجی خوزستان نبود، دیگر به کفش‌های آهنی پیگیری عادت کرده بودم، بست درِ فرمانداری و بخشداری نشستم و پس از یک ماه توانستم یک کولر ۳۰ هزار با نزدیک ۲۰ میلیون تومان هزینه را جور کنم؛ بچه‌ها نفس راحتی کشیدند، مسجد داشت احیا می‌شد.

خانه‌ی امید

کلاس‌های مختلف را در مسجد فعال کردم؛ تنها در دوره تحکیم خانواده بیش از ۱۰۰ نفر ثبتنامی داشتیم و برای والدین، جوان‌ها و نوجوان‌ها به صورت جداگانه استاد آوردیم؛ پذیرایی شدند و حتی مسابقه برگزار کردیم.

روزهایی که نوبت خانواده‌های جوان بود، بیرون از مسجد فرش پهن می‌کردیم و به نوبت من و یکی از خواهران طلبه تا اتمام کلاس والدین، بچه‌ها را سرگرم می‌کردیم؛ در موفقیت دوره همین‌قدر بگویم که در کمال تعجب و ناباوری دیدیم خیلی جاهای دیگر هم از آن الگوبرداری کرده‌اند؛ اما حرکتی که مسجد را ویژه کرد و باعث شد توجه‌ها به سمت آن جلب شود خانه‌ی امید بودنش بود، محل مقدسی که پناهگاه همه شد.

تحت پوشش

هر چقدر جلوتر می‌رفتم اراده‌ام پولادی‌تر می‌شد اما هنوز ته وجودم یک نکند نشودِ ضعیف بود، احساس می‌کردم هرچقدر مصمم‌تر شوم آن صدا هم دورتر می‌رود تا جایی که بعد از تحت پوششِ مسجد گرفتن ۴۰ خانواده نیازمند، دیگر آن صدا را به کلی نشنیدم.

یکی از بچه‌ها که نگران بود دستم را فشار داد: آ شیخ، ۴۰ خانواده را به شال مسجد گره زدی که برایشان کاری بکنی، نشود که دلز‌ده‌ و دست خالی برگردند؛ اما من فقط لبخند زدم چون ایمان داشتم که می‌شود.

_۴۰ خانواده؟ آن هم برای یک مسجد نوپا؟!
_حق دارید تعجب کنید اما اگر خدا بخواهد کن فیکون‌اش می‌کند؛ رزق است دیگر، هزار نفر جمع شوند تا زمین را به آسمان بدوزند که رزقتان نرسد اگر خدا اراده کند می‌رسد، آن هم از جایی که فکرش را نمی‌کنید.

برنامه چیدم، برنامه‌ای که طبق آن بسته‌های معیشتی به صورت مستمر دست خانواده‌ها برسد؛ تهیه داروی خانواده‌هایی که بیمار داشتند اما نیازمند بودند هم با مسجد شد.

خیلی از مردم با زور می‌توانستند دستشان را به دهانشان برسانند و زندگیشان پر از گره‌های کور بود، گاهی میشد خانواده‌ای چند ماه قبض عقب‌افتاده برق و آب داشتند و ممکن بود قطع شود خب به مسجد پناه می‌آوردند یا حتی موردی داشتیم که به اعتیاد مبتلا بود، از طرف مسجد آن بنده‌ی خدا را به کمپ ترک بردیم و الحمدلله روبه‌راه است.

راستش را بخواهید من فقط وسیله‌ام و این‌ها همه از برکت مسجدی است که هیچ پشتوانه مالی‌ای ندارد اما با پیگیری‌ها و تماس‌ها و رو زدن‌ها می‌شود خانه‌ی امید، می‌شود پناهگاه.

مدیون

یک آدم که از پس حل هزار تا مشکل برنمی‌آید اما می‌تواند که از این هزارتا حداقل ۱۰ تایش را حل کند؛ نمی‌تواند؟

پروژه‌ی دیوارکشی مسجد و سنگفرش کردن‌اش را پیگیری کرده بودم، کار داشت شروع می‌شد، خب چه بهتر که جوان‌های همین محله به کار گرفته می‌شدند؛ به پیمانکار گفتم اولویتت در انتخاب کارگرها از جوانان مسکن مهر باشد، حتی اجازه ندادم دو تا نگهبان پروژه را هم از جای دیگر بیاورد.

برای چند تا جوان دیگر هم تا ماهشهر رفتم و شرکت‌ها را یقه کردم که چند نفر جوان بومی داریم ، الحمدلله سر کار رفتند؛ همه صاحب شغل نشدند اما سر کار رفتن همین هفت، هشت، ده نفر هم یک نوع اشتغال‌زایی در حد خودمان است که زیر سایه نام مسجد عملی شده.

کافی است جلوی مردم مسکن مهر اسم مسجدشان را بیاوری، همه‌ خودشان را مدیون آن می‌دانند؛ قصه هاشم را برایتان گفتم؟

_جوانی که یکی از چشم‌هایش نابینا بود؟ الآن حالش چطور است؟
_بله هاشم؛ یکی از چشم‌هایش نابینا و دیگری هم در حال از دست دادن بینایی‌اش بود؛ هرکجا که میرفت جوابش می‌کردند و دست رد به سینه‌اش می‌زدند؛ به مسجد پناه آورد، پیگیری کردیم و عمل چشم‌اش را با موفقیت انجام داد؛ اتفاقا دو روز پیش پیام داد، الآن برایتان می‌خوانم: سلام شیخ، الآن چشمم را باز کردم، می‌توانم ببینم و دیدنم را مدیون مسجدام.

مسکن مهر

روزها میگذشت تا اینکه در یکی از جلسات به خودم آمدم؛ آخر مسکن مهر هم شد اسم؟ هر محله‌ای در هر شهری اسمی دارد خب چرا اینجا نداشته باشد؟

با مردم مشورت کردم و پیگیری‌ها اینبار برای تغییر اسم محله شروع شد؛ دیدم چه اسمی بهتر و مبارک‌تر از شهید علی هاشمی که یکی از سراداران شاخص خوزستان و فرمانده هور است اما حجم گسترده‌ای از جریان‌ها مخالفت کردند و اسم‌های دیگری را پیشنهاد دادند؛ روزهای سختی بود ولی مقاومتان نتیجه داد و اسم سردار مصوب شد.

گشت

آدمیزاد قدر امنیت را زمانی میداند که نباشد، یعنی کلا طبع بشر همین است، دلش برای نداشته‌ها بیشتر از داشته‌ها ضعف می‌رود؛ منِ طلبه‌ی دهه هفتادی وقتی با زن و بچه‌هایم به بندرامام آمدیم پیه هر اتفاقی را به تنم زده بودم اما پرده‌هایی که در مسکن مهر و جلوی چشم‌هایم افتاد من را برای روزهای سخت، مردتر کرد.

خب راستش را بخواهید خیلی از ساختمان‌های اینجا هنوز ساخته نشده و سازه و میله‌گرد بودند؛ خیلی‌ها می‌آمدند و شب و روز و علنی این تیرآهن‌ها و میله‌گردها را به سرقت می‌بردند؛ نگرانی در چشم مردم موج می‌زد و اولین مطالبه‌شان امنیت بود اما از پروژه‌ی چندین سال خواب‌رفته‌ی کلانتری مگر میشد توقعی داشت؟

گفتم اینطور نمی‌شود، گیرم که فشارهای رسانه‌ای و پیگیری‌ها برای احداث کلانتری نتیجه بدهد اما زمان‌بر است به خاطر همین گشت را راه انداختیم.

_گشت؟
_یک نوع حراست محله‌ای؛ ۱۰ نفر از جوان‌ها با موتور و ماشین به صورت مستمر در محله می‌چرخند و مراقبت می‌کنند البته در حال حاضر پیگیری‌هایمان بی‌نتیجه نمانده و پروژه کلانتری محله ۷۰ درصد پیشرفت داشته است.

فکر نکنید ماجراهای پایگاه و کلانتری و حراست به همین سادگی است، خیر؛ این‌ها همه نشان در زنده بودن مسجد دارد، بچه‌های محله به مسجد می‌آیند، در مراسم‌ها شرکت می‌کنند، نه یکدفعه‌ای اما کم‌کم بسیجی و مسجدی می‌شوند و خودشان شهرشان را می‌گردانند؛ در واقع همین رونق گرفتن مسجد بود که باعث شد محله از حیاط خلوت سارقین دربیاید و مردم خودشان را مدیون مسجد می‌دانند.

نانوایی

مشکلات یکی و دوتا نبود؛ این‌هایی را که گفتم بخشی از هزاران مشکلی است که طی این یک سال حضورم در بندرامام با آن‌ها دست‌‌وپنجه نرم کردم؛ بعضی از مشکلات مربوط به کم‌کاری مسئولان بود، میرفتم و پیگیری می‌کردم، حالا یک روز، دو هفته یا سه ماه، بالاخره نتیجه‌ای در حد تلاشمان می‌گرفتیم اما بعضی مشکلات داخلی است که حل این‌ها حوصله و صبر می‌خواهد.

_مثل چه مشکلاتی حاج آقا؟
_ روزهای اول تعجب میکردم، اوایل گفتم حتما اشتباه می‌کنم و موردی است اما دیدم همه مردم محله برای خرید نان به یک محله دیگر می‌روند؛ پرس‌وجو کردم، اینور رفتم آنور رفتم تا اینکه شاهد از غیب آمد که بله، محله نانوایی دارد اما نانوا سهمیه آردش را به جای دیگری می‌فروشد و پخت را تعطیل کرده؛ نانوا با خوشی کوتاه نمی‌آمد و مجبور شدیم ادعاهایمان را ثابت کنیم.

بالاخره بعد از کلی دوندگی بین دادستانی و بخشداری، نانوا را توبیخ کردند که اگر نان نپزد امتیازش را سلب و به کس دیگری می‌دهند؛ نمی‌دانید از حل این مشکل چقدر شادی در وجود مردم محله خزید، چون دیگر مجبور نبودند کلی راه برای خرید نان بروند و یاد گرفتند بی هیچ واهمه‌ای از حقشان دفاع کنند.

خط‌واحد رایگان

یا قضیه ایاب و ذهاب؛ این هم خودش معضلی بود که دور گلوی مردم چنگ می‌انداخت؛ کوی شهید علی هاشمی تا مرکز شهر کلی فاصله دارد، اینجا هم خبری از تاکسی نیست؛ تنها یک تاکسی سرویس است که ساعت ۱۰ صبح می‌آید و ۷ عصر می‌رود.

این مشکل به هیچ وجه سکوت را نمی‌پذیرفت، مردم را جمع کردم که به روی چشم، پیگیری می‌کنیم، شد شد، نشد از طرف مسجد برای ترددتان مینی‌بوس کرایه می‌گیریم؛ همین تصمیم را هم به شهرداری گفتم و نامه‌نگاری‌ها داشتیم؛ بالاخره پیگیری‌ها نتیجه داد و خط واحد رایگان محله راه‌اندازی شد؛ الآن شرایط رفت‌وآمد واقعا بهتر شده و رضایت‌مندی مردم مشخص است.

خدمات شهری

روشنایی شهری، خانه بهداشت، زمین بازی بچه‌ها، همه این‌ها در حال طی مراحل آخرشان هستند و پیگیری‌هایشان را انجام داده‌ام؛ طبق قانون، منطقه‌ای که بیش از ۵ هزار نفر هستند باید یک خانه بهداشت داشته باشد، همه این‌ها را گوشزد کرده‌ام و مقرر شده تا در اسرع وقت اقدامات اجرایی انجام شود اما خود جوان‌های محله هم غیورانه ریشه دوانده‌اند و گروه جهادی‌ای داریم به استواری کوه.

برای مثال به یکی از خاطره‌هایمان گریز می‌زنم، شما حساب کنید تمام شهر را پرچم می‌زدند و بلوارها را رنگ‌آمیزی می‌کردند اما نوبت که به مسکن مهر می‌رسید هیچ خبری نبود؛ یا باید تسلیم این تبعیض می‌شدیم و سکوت می‌کردیم یا اینکه به بچه‌ها یاد می‌دادم که برای دفاع از حقشان بجنگند؛ روزهای سختی بود اما نتیجه‌اش کام همه‌مان را شیرین کرد؛ دست بچه‌ها را می‌گرفتم و می‌رفتیم و با بدبختی در مناسبت‌ها از شهرداری پرچم می‌گرفتیم، بچه‌ها هم بدون امکانات از تیرهای برق بالا می‌رفتند و پرچم‌ها را نصب می‌کردند.

شاید این کارها برای مایی که در محدوده شهر هستیم عادی به نظر بیاید و زدن یا نزدن پرچم فرقی به حالمان نکند، اما این حرکت‌ها صدای مردم مسکن مهر برای دیده شدن شد که آقا جان، ما هم هستیم، وجود داریم.

آدم‌ها

اگر اجازه بدهیم نمونه آخر را بگویم و ختم کلام؛ دهه فجر بود با چند مسجد بندرامام جلسه گرفتیم که مسابقات دهه فجر را راه بیندازیم؛ مسابقه فوتبال به میزبانی یک محله، مسابقه پانتومیم به میزبانی محله دیگر و همینطور بین تقسیم‌بندی‌ها یک جایی برای مسجد مسکن مهر هم باز کردیم‌.

وقتی نوبت به مسجد محله ما رسید و بچه‌های بقیه محله‌ها میهمانمان شدند نمی‌دانید چه شور و نشاطی ایجاد شد؛ در واقع نتیجه نهایی تمام این اقدامات این بود که توانستیم مسکن مهر را به عنوان بخشی از بندرامام معرفی کرده و به بقیه بقبولانیم؛ منطقه‌ای که قبل از ما آن را جزو محدوده شهری نمی‌دانستند و با افتخار می‌توانیم بگوییم از بستن راه گشت‌ها توسط سارقین به موقعیتی رسیده که به برکت نام مسجد‌اش از فعال‌ترین و موثرترین مناطق بندرامام به حساب می‌آید، هرچند که تلاش‌ها برای بهبود شرایطش اگر عمری باقی و لیاقتی بود انشالله همچنان ادامه بیابد.

_وَمَنْ أَحْیَاهَا فَکَأَنَّمَا أَحْیَا النَّاسَ جَمِیعًا؛ و هر کس انسانی را از مرگ برهاند و زنده بدارد، گویی همه انسان ها را زنده داشته است؛ شما مرا یاد این آیه انداختید حاج آقا، خدا به غیرتتان برکت و به عمرتان عزت بدهد که مردمی فراموش‌شده را به قدرت همت و توکلتان زنده کردید.

انتهای پیام/





منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید