به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ابراهیم حسنبیگی نویسنده و داستاننویس ایرانی، متولد استان گلستان است که کار داستاننویسی را از سال ۱۳۵۹ آغاز کرد و خود نیز با شروع جنگ تحمیلی به جبهههای نبرد رفت و از آن پس اغلب آثار او حال و هوای دفاع مقدس را به خود گرفت و اولین کتابش را هم در سال ۱۳۶۷ منتشر کرد و تاکنون بیش از ۱۰۰ جلد کتاب داستان از او منتشر شده است.
در ادامه روایتی از شروع جنگ و حضور این نویسنده در کردستان را میخوانید.
«زندگی در جنگ بود آن روزها، روزهای دهه ۶۰. حق انتخاب هم با تو بود. میتوانستی در جنگ زندگی کنی و یا بروی. بروی به آن سوی آبها که گلولهها و انفجارها نباشد و آرامش کوچه و بازارت را صدای کسانی که فریاد میزد این گل پر پر ماست، هدیه به رهبر ماست. امام گفته بود: «این قلمها هستند که شهید پرورند و نیمچه قلمی در دستهای تو بود و میخواستی به تکلیفت عمل کنی.» تکلیف روشن بود. باید از جنگ مینوشتی و اگر نمیخواستی قلمت را زمین بگذاری و تفنگ به دست بگیری و بروی جبهه مثل شهید غنی پور و شهید شاهی؛ اما میتوانستی نویسندهای هم باشی بیتفاوت، ناراضی و غر زن و گوشهای بنشینی و برای خودت بنویسی و کاری هم به جنگ و صدای انفجارهایش نداشته باشی. گفتم حق انتخاب با تو بود. سه راه جلوی پایت بود: زندگی بدون جنگ؛ زندگی با جنگ و جنگ در زندگی.
من آن روزهای سرد زمستان ۶۳، راه سوم را انتخاب کردم، که جنگ در زندگی ام باشد. حوادث کردستان و کمینهایش و سر بریدنهایش و جنگهای داخلی و خارجی اش خاطره میشد و به گوشمان میرسید و من هم داستانی نوشته بودم از همین شنیدهها که راضی ام نمیکرد و هوس رفتن به کردستان افتاده بود به جانم. باید میرفتم نه برای جنگیدن، بلکه برای نوشتن و زندگی کردن در بحبوحه جنگ. آن روزها مدیر برنامههای صدا و سیمای مرکز گرگان بودم و دل کندن از پست و مقام مثل این روزها سخت نبود. دوستم تفال زد به حافظ و حافظ زد به خال و گفت: «سرها بریده بینی جرم و بیجنایت»
دوستم که چنین دید نیامد و من ابتدا در زمستان همان سال به همراه حاج آقای زم رئیس حوزه هنری و شهید شیرازی قائم مقام سازمان تبلیغات اسلامی و سعید فلاح پور نشستیم توی یکی از همین بنزهای مصادرهای رفتیم به سنندج تا من بشوم مدیر اولین حوزه هنری استانی که بعدها به دلایلی اسمش را عوض کردند و گذاشتند «مجتمع فرهنگی و هنری استان کردستان» و اول اردیبهشت سال ۶۴ به اتفاق همسر و بچه دو ساله ام رفتیم به سنندج و دو روز بعد هم یک کامیون خاور زهوار در رفته، مختصر اسباب اثاثیه زندگی را آورد تا یکی از ساکنان مجتمع مسکونی ارتش باشیم در پادگان نظامی سنندج که هفتهای یکی دوبار آماج حملات هوایی جنگندههای عراقی بود؛ و چنین بود که زندگی در جنگ آغاز شد.
شهید بروجردی تافته جدا بافته بود
سنندج آرام بود، اما امن نبود. همیشه ترسی زیر پوستی و واژهای به نام ترور با تو بود. روزی نبود که خبر تروری، کمینی یا سر بریدنی به گوشت نرسد. بیخ گوشت، دوست صمیمی ات مدیرکل ارشاد اسلامی را زده بودند، شهید آذری را؛ و روزی هم نبود خبر کشته شدنی را نشنوی. با چنین شروعی مجموعه داستانهای چتهها و بعد مژه و کودال از همان روزهای اول شکل گرفت. مردم از خاطراتشان میگفتند و من برای نوشتن انتخابشان میکردم.
لندروری در اختیارم بود سفید رنگ. از سنندج میزدم بیرون بیرون به طرف سقز و بانه و مریوان و حتی کوره دهاتهای پر خطر کردستان و خطوط پشت جبهههای جنگ با عراق که لحظه به لحظههای عبور از جادهها کوهستانی اش منتظر کمینی بودی که اسیر شوی و اگر قسر در رفتی داستانش را بنویسی. در دل خطر رفتن و خطر را با پوست و گوشت حس کردن به نوشتن هیجانی میداد که از این هیجان راه گریزی نبود و من با لذت مینوشتم و نه گذر زمان را میدیدم و نه دیگر بمبارانهای هوایی شهر سنندج و زندگی در جنگ و ترور و کمین آزارت میداد. لذت نوشتن در سالهای جنگ را بعدها هرگز تجربه نکردم. سالهای بعد از جنگ نوشتن شاید عرقریزان روح بود. کار بود و کاسبی و حرفهای که برایت انتخاب شده بود.
نام شهید بروجردی با نام کردستان عجین شده بود. بعد کسی واژه درست مسیح کردستان را برایش به کار برد. من به نوعی شیفته شهید بروجردی شده بودم. در کردستان وقتی اسم بروجردی میآمد، تلخندی بر لبها مینشست. کسی نبود او را نشناسد یا دوستش نداشته باشد. برایم عجیب بود که بروجردی از بین هزاران رزمنده و صدها فرمانده، تافته جدا بافتهای شده بود. هرچه راجع به او و کارهایش در کردستان میشنیدم علاقه ام برای نوشتن رمانی درباره اش بیشتر میشد. آن روزها داستان کوتاه مینوشتم و نوشتن رمان بروجردی را گذاشته بودم برای روزهای پس از جنگ.»
انتهای پیام/ ۱۴۱
منبع خبر