سه قاب دخترانه از حماسه و عشق

سه قاب دخترانه از حماسه و عشق


گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس ـ سیده فاطمه کیایی؛ در قاب اول، پشت سر همسر راه می‌رود و از دیدن سر دخترش که روی شانه‌های پدر جا خوش کرده قند در دلش آب می‌شود. قاب زیبای نقش بسته مقابل دیدگان را با خاطره‌هایی از کودکی خودش مقایسه می‌کند. روز‌های جنگ و دفاع که پدر مدام در رفت و آمد از خانه به جبهه بود را به یاد می‌آورد که حضور کمرنگش هر چند وجود دختر را از بودن با پدر لبریز نمی‌کرد، اما کافی بود تا گرمای محبتش را در وجودش و روی سرش حس کند. همینکه تصویری از او در دفتر نقاشی‌اش جا داشت و نامش را به عنوان بابایی که هست پیش همکلاسی‌هایش به زبان می‌آورد.

مدت زیادی نگذشت که کانون خانواده گرمای خود را با شهادت پدر از دست داد. پدر رفته بود، برای همیشه، به پای آرمان‌هایی که از او روزی مرد جهاد ساخت و اعتقاداتی که او را تا پای جان به جبهه‌های نبرد کشاند. دختر کوچک سال‌ها با سختی‌های زندگی بدون پدر روزگار گذراند تا امروز که خود جوانی شد و خانواده کوچکش را اداره می‌کند، اما هنوز جای خالی دست‌های پر مهر پدرش را با دیدن هر تصویری به خاطر می‌آورد.

قاب دوم

دختر خانواده بود که جنگ شد، ۱۸ ساله بود که عراق به مرز‌های کشور حمله کرد. خانه آن‌ها در خرمشهر آماج تیر و حملات دمشن قرار گرفت و آرامش و آسایش زندگیشان را ربود. کنار برادرهایش ماند، شهر را ترک نکرد، نمی‌توانست ببیند دشمن آمده تا هرآنچه ساخته‌اند را به یکباره خراب کند. اسلحه دست گرفت و در کنار مدافعان خرمشهر جنگید. ریحانه و نور خانه حالا شده بود زن شجاع روز‌های سخت، مثل روز‌های اول جنگ دیگر صدای خمپاره و توپ او را نمی‌ترساند، در عرض چند روز تبدیل شده بود به کسی که با روز‌های قبل از جنگ تفاوت زیادی داشت. جنگ او را بزرگ و سرسخت‌تر کرده بود، نگاهش به مفهوم خانه فراتر از چهار دیواری کوچک آجری سرپناه شب‌هایش رفته بود، او به دفاع از یک شهر، یک کشور فکر می‌کرد و می‌دانست دست‌های ظریف زنانه‌اش وقتی به سمت ماشه اسلحه می‌رود، وقتی جعبه‌های مهمات را جا به جا می‌کند و وقتی جراحت خون آلود رزمنده‌ای را پانسمان می‌کند چه قدرت شگرفی دارد.

قاب سوم

چند روز بیشتر به تولدش و جشن تکلیفی که خانواده قولش را داده نمانده، هر روز سری به بقچه گل صورتی جانماز و چادرش می‌رود، منتظر است تا روز موعود فرا برسد و طی یک برنامه خاص از آن رونمایی کند. بابا هم قول داده بعد از یک ماه دوری از خانه همین روز‌ها از سوریه برگردد تا جشن را کنار دخترش باشد، دخترک ذوق هدیه بابا را هم دارد، چیزی از جزئیاتش نمی‌داند تنها همین را می‌داند که کادوی خوبی از طرف بابا در انتظارش است. یک روز مانده به جشن، صبح زود خبر می‌رسد بابا شهید شده. همه آرزو‌های دختر در چشم بهم زدنی آوار می‌شود روی دلش. چند ساعت بعد پیکر غرق به خون پدر در معراج الشهدای مقابل دیدگان دخترک قرار می‌گیرد، وداع سخت او با پدر سوژه رسانه‌ها می‌شود. پدر آمده و مسوولان معراج هدیه دختر را به او می‌دهند، اما دخترک دیگر خوشحال نیست، کاش می‌توانست همه چیز را بدهد تا یکبار دیگر آغوش گرم پدر را احساس کند. این همه آرزوی دختر است.

انتهای پیام/ ۱۴۱

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید