به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ۱۵ ساله بود که به اسارت بعثیها درآمد. از نیروهای مردمی عربزبان آبادان بود و همین تسلط وی به زبان عربی سبب شده بود تا نیروهای خلق عرب وابسته به رژیم بعث عراق حساب ویژهای روی او باز کنند و از او برای شناسایی پاسدارها اطلاعات بگیرند. این نوجوان ۱۵ ساله، حتی زیر شکنجههای بعثیها لب به سخن نگشود و از آبان ماه ۱۳۵۹ تا چهارم شهریور ۱۳۶۹ در اسارت بود. اسارتی که سرشار از عزت برای او شد.
از راست: یکی از بستگان، حسین اسلامی، برادر حاج حسین، آیت الله عبدالستار اسلامی
پدر فقید حاج حسین، یکی از بستگان، فرزند برادر حاج حسین
به مناسبت سالروز ورود اولین گروه از آزادگان ایرانی به کشور، خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس با حاج «حسین اسلامی آبادانی» به گفتوگو نشسته است که مشروح آن را در ادامه میخوانید.
دفاعپرس: در ابتدا میخواهیم از فضای خانواده و حضورتان در جبهه برایمان بگویید.
پدرم آیتالله عبدالستار اسلامی، امام جماعت مسجد صاحب الزمان (عج) در آبادان بود. اصالت پدری ام لر و از طایفه فرهیخته و معلمپرور قنوات بود و اصالت مادرم عرب آبادانی. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در مسیر مبارزه با رژیم طاغوت بودیم. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، چون آبادان از شهرهای مرزی بود، در همان سال ۵۸ نفوذیها، نیروهای خلق عرب، تودهایها و منافقین فعالیت زیادی در این شهر داشتند. پایگاه ما در مسجد صاحبالزمان (عج) بود و شبها نگهبانی میدادیم. ما در مسجد کارهای فرهنگی میکردیم و فعالیتهای متعددی داشتیم. استوار و گروهبانهای ژاندارمری به مسجد میآمدند و کار با اسلحه ۳ژ، ام یک، برنو و کلت را به ما آموزش میدادند. تا اینکه صدام متجاوزگر به ایران حمله کرد.
مسئول پایگاه مسجد صاحبالزمان (عج)، «حسین ایران» بود و تصمیم گرفت که تمام نیروهای فعال پایگاه تمرین تیراندازی کنند. یادم هست که اسلحه ژ۳ را برداشتم و مگسک تفنگ و هدف که لامپ سر تیر برق بود را در نظر گرفتم، تنظیم میکردم که ایران بر سرم فریاد زد و گفت: نزن! گفتم: من نزنم یک ساعت دیگر صدام میزند! آقای ایران گفت: بگذار صدام مدیون باشد؛ خودت را مدیون بیتالمال نکن. فکرش را کنید در نقطه صفر مرزی هستیم و جانمان را بر کف دست گرفتهایم و آماده ایستاده ایم برای مقابله با دشمن و مسئول ما نگران بیتالمال است. به نظرم اینها چیزی نیست جز پرورش در مکتب امام حسین (ع).
حسین اسلامی (نفر وسط) عید نوروز ۵۹ هندیجان خوزستان، قبل از اسارت
دفاعپرس: بعثیها خیلی نزدیک بودند، شما هم ۱۵ سال بیشتر نداشتید. پدر و مادر مخالفتی برای رفتن به دل دشمن نداشتند؟
پدرم شبها ساعت یک، من را بیدار میکرد تا سر پُست نگهبانی بروم. یکی از کارهای ما این بود که از انبار مصالح شرکت نفت، گونیها را پُر از شن میکردیم و برای درست کردن سنگر به نیروهای دریایی سر اسکله میدادیم. چون اروندرود مرز بین ایران و عراق حدود ۷۰۰ متر با ما فاصله داشت و بعثیها هم میتوانستند از این مسیر به داخل آبادان بیایند لذا از غروب تا پاسی از شب نگهبانی میدادیم. شبها کسی در شهر تردد میکرد، ایست میدادیم و اگر عربزبان بود آدرس منزلش را میپرسیدیم. وقتی اسم روستایی را میآورد، اسم روستای قبل و بعد را هم از او سوال میکردیم؛ اگر بلد نبود، تحویل مافوق داده میشد. از آبان ۵۹ دیگر آبادان جای ماندن نبود. نانوایی هم نداشتیم. خانواده را به ماهشهر منتقل کردیم و خودمان به آبادان برگشتیم. دهم آبان ۵۹ و یک روز بعد از اسارت شهید تندگویان من هم به اسارت بعثیها درآمدم.
تلاش خلق عرب برای رخنه در میان آزادگان ایرانی
دفاعپرس: در جنگ رو در رو به اسارت درآمدید؟
در آبادان که بودیم، بعثیها تا پشت بهمنشیر آمده بودند و به ماهم گفتند، خطر دارد، نروید. ما هم فکر میکردیم خطر همان بمب و خمپاره است و میگفتیم آبادان که پر از خمپاره است! بعد از سه راه شادگان از ماشین پیاده شدیم و به سمت آبادان میآمدیم که دیدیم دو بالگرد به سمت ما پرواز کردند. پرچم عراق به هلیکوپتر نصب بود. ما هم فکر کردیم ایرانیها خودشان را با پرچم عراق استتار کردهاند. تا اینکه سه قبضه تانک عراقی آمد و ما را محاصره کردند. آن روز یکی از همرزمان ما شهید شد. ۴۱ نفرمان اسیر شدیم، یک نفر هم زخمی داشتیم.
حسین اسلامی، از راست نفر دوم ایستاده ـ الرمادی ۶
دفاعپرس: برخورد بعثیها با شما که ۱۵ سال بیشتر نداشتید، چطور بود؟
زمانی که اسیر شدیم، ما را در پادگان نظامی سربازان بعثی جای دادند. یک روز دو نفر از مسئولین جداییطلب خلق عرب بنام «مجید عصاف» و «سید هادی» آمدند کنار در آسایشگاه ایستادند و مرا صدا زدند. آنها برای بازی با احساساتم، گفتند: برادر و خواهر داری؟ دوست داری برگردی پیش آنها؟ پدر و مادرت منتظرت هستند و از این حرفها. وقتی این حرفها را میزدند، اشکم سرازیر شد. بعد گفتند: اگر پاسداری به ما معرفی کنی، آزادت میکنیم. گفتم: من فقط مدرسه و نانوایی محل را میشناسم؛ پاسدارها هم سن من نیستند که آنها را بشناسم. مجید عصاف گفت: از اسرا بپرس! درد دوری از خانواده و اسارت کم بود که این درد هم اضافه شد.
به خاطر حرف جداییطلبها فکرم درگیر بود. وقت نماز ظهر دیدم پیرمردی رو به قبله نشسته بود و ریش سفیدش را با مشت گرفته بود و دعای «حرم شیبتی علی النار» را میخواند. پیش او رفتم و این موضوع را با آن پیرمرد درمیان گذاشتم و گفتم من پسر حاج شیخ عبدالستار هستم و برادرم هم پاسدار است؛ اگر اینها بفهمند سر به نیستم میکنند. پیرمرد مرا در آغوش گرفت و بوسید و برایم دعا کرد. شبها پیرمرد که دو دستش را زیر سرش میگذاشت و روی زمین میخوابید، من و یک نوجوان هم سن خودم بنام «رضا الهی»، روی بازوی چپ و راست او میخوابیدیم. من و رضا هم سن بودیم که در پادگان به ما میگفتند: دو طفلان مسلم.
از سمت چپ: حسین اسلامی، داریوش نیکروش
الرمادی ۶ ـ سال ۶۴
حدود ۴۰ روزی در این پادگان بودیم که همه اسرا را به اسارتگاههای دیگر بردند. من و چند نفر را که اکثراً پیرمرد و عربزبان بودیم، نگه داشتند. چهار ماه از اسارتم گذشته بود. استاندار بصره آمد و ما را دید و گفت: این پیرمردها و این بچه را چرا نگه داشتهاید؟ بفرستید سر مرز برگردند کشورشان. سید هادی و مجید عصاف گفتند: میخواهیم از اینها به عنوان نیروهایی برای ارتش آزادیبخش عربستان (خوزستان) استفاده کنیم. اما استاندار قبول نکرد. عصر همان روز ماشین تویوتاوانت آوردند و میخواستند همین تعدادی که در پادگان بودیم را نزدیک روستای مارد، بین جاده آبادان – اهواز ببرند. من در آخرین گروه بودم و خوشحال از اینکه به ایران برمیگردم. همین که ماشین استارت زد و راننده خواست حرکت کند، یک نفر به سرگرد بعثی حرفی زد. او هم من را از ماشین پیاده کرد. گفتم چرا من را پیاده کردید؟ آن شخصی که درگوشی به سرگرد بعثی چیزی گفته بود آمد و به عربی گفت: خیال میکنی ما تو را نمیشناسیم که پسر آیت الله شیخ عبدالستار هستی؟
با شنیدن این جمله انگار با پُتک بر سرم کوبیدند. در پادگان باران باریده و آب باران و آب چاه توالت در محوطه پادگان جمع شده بود. در آن هوای سرد بارانی، من را وادار به سینه خیز کردند، آنها با قنداق کلاشینکف بر کمرم میزدند و با پوتین بر گردنم فشار میآوردند تا صورتم هم آلوده شود. غروب که شد یک دست لباس به من دادند که لباسهای آلوده و گلی را عوض کنم. من هم بدون استحمام لباسم را عوض کردم. در زندان انفرادی با این مصائب خشن، زانو در بغل میگرفتم و میگفتم: کی جنگ تمام میشود تا به ایران برگردم؟! غافل از این بودم که باید ۹ سال و شش ماه دیگر باید اسارت بکشم.
دفاعپرس: خانواده از وضعیت شما مطلع بودند؟
۱۸ ماه از اسارتم میگذشت. نه من از خانوادهام خبر داشتم و نه آنها از من. بعثیها به من میگفتند: تو عرب هستی، بیا به ما پناهنده شو و خانه، ماشین و زن به تو میدهیم. گفتم: درست است که عرب هستم، اما ایرانی هستم. خودم پرچم، مرز و حکومت دارم. آنها خیلی تلاش کردند من را جذب کنند، اما به لطف خدا موفق نشدند.
اردیبهشت سال ۶۱ بود که با اسرای عملیات فتحالمبین کارت صلیب سرخ به من دادند. یعنی پس از ۱۸ ماه خانوادهام از زنده بودن من مطلع شدند. من ۱۱۸ ماه اسارت کشیدم. در واقع دوره اسارتم از نوجوانی آغاز شد و در ۲۵ سالگی به اتمام رسید.
تنبیه افسر بعثی به دلیل توهین به اسرای ایرانی
دفاعپرس: از دوستانتان شنیدیم که در دوره اسارت به سرباز و گروهبان بعثی درگیر شده بودید. چطور این جرأت را پیدا کردید که بعثیها را بزنید؟
بله، کمی دور از باور است، اما در دوره اسارت چهار گروهبان و سرباز بعثی را سیلی زدم و به دیوار کوبیدم. در یکی از موارد حمید عراقی را زدم. حمید عراقی گروهبانی خشن و بینزاکت در اسارتگاه رمادیه ۶ و بند ۳ بود که اسرا را صدا میکرد و بدون دلیل طوری آنها را میزد که عقیم شوند و بعد میگفت: شما آتشپرست هستید و باید نسل شما قطع شود!
اسفند ۶۵ ارشد آسایشگاه گروهبان «سید نادر کریمی» به من گفت: حسین برو آشپزخانه شلغم آسایشگاه را بیاور! با مسئولین غذای هشت آسایشگاه به آشپزخانه رفتیم. گروهبان حمید مرا صدا زد و گفت: چرا دعوا کردی؟ گفتم: با کی؟ گفت: چرا آمدی آشپزخانه؟ گفتم: آمدم شلغم ببرم آسایشگاه. بدون دلیل جلوی همه یک سیلی به صورتم زد. ناخودآگاه یقهاش را گرفتم و گفتم: چرا میزنی؟ گفت: دستت را بیاور پایین. دستم را آوردم پایین و یک مشت و یک کله به من زد. گیج شدم و دستم را تا انتها به عقب بردم و هر چه ظلم به ایران و ایرانی را لمس کرده بودم در کف دست گذاشتم و یک سیلی به صورت حمید عراقی زدم؛ طوری که کلاه نظامیاش چند متر آن طرف پرت شد. باورش نمیشد که یک اسیر ایرانی او را زده است. موهای سرم را گرفت و کشانکشان کنار اتاق انباری آشپزخانه سرم را محکم کوبید به حبانه (کوزه بزرگ آب) و حبانه شکست و سرم به شدت ورم کرد. بعد من را به داخل انباری بردند و پنج نفری با مشت و لگد و کابل افتادند به جانم. از شدت شکنجه از حال رفتم. بعد گروهبان حمید با لگد چنان کوبید به صورتم که مثل مرغ سر بریده به هوا میپریدم. خبر به گروهبان «علی حبیبی» مسئول اردوگاهمان رسید.
بیرمق و بیجان روی زمین افتاده بودم، اما میدیدم و میشنیدم که گروهبان حبیبی گفت: اگر دست به پسرم بزنید خودم را آتش میزنم. این جمله او جان تازهای به من داد و احساس کردم که بیکس نیستم. گروهبان «نادر کریمی» مسئول آسایشگاه آمد و بغلم کرد و به آسایشگاه برد. وقتی دیدند حال و روز خوبی ندارم من را مجدد بغل کردند و به درمانگاه بردند.
بهروز نصراللهزاده از دوستانم در اسارت میگفت بعد از ماجرای سیلی زدن من به آن گروهبان بعثی، حمید عراقی دیگر آن حمید عراقی خشن و پر از وحشت نبود. دیگر مثل سابق کسی از او نمیترسید.
گفتوگو از فاطمه ملکی
انتهای پیام/ 112
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است