به گزارش مجاهدت از خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «شاید پیش از اذان صبح» اثری در وصف سردار شهید حاج قاسم سلیمانی به قلم احمد یوسف زاده نویسنده «آن بیست و سه نفر» و «اردوگاه اطفال» و شامل خاطرات و دلنوشتههایی برای آن شهید عزیز است.
یوسف زاده در ابتدای کتاب با عرض ارادت به فرمانده اش در زمان دفاع مقدس این گونه نوشته است: «سال هایی که می جنگید، دعای خیر و نگاه ترسانم دنبالش بود که جانش از بلا دور باشد. خودش اما، نگاهش جایی دیگر بود و سرانجام خداوند او را که می جنگید، بر ما که نشسته بودیم با پاداش شهادت برتری داد.»
یوسف زاده در این کتاب با مخاطب قرار دادن حاج قاسم دل نوشته ها و خاطرات سالهای دور و نزدیک را با او مرور میکند. در این روایت ها مطالب خواندنی از شیوه سلوک و زندگی و فرماندهی شهید سلیمانی پیش روی مخاطب قرار می گیرد.
مخاطب با خواندن این اثر می تواند به تصویری نسبتاً جامع از شهید سلیمانی در عرصه های مختلف فکری، فرهنگی، سیاسی و حتی اجتماعی برسد.
در بخشی از این کتاب آمده است؛
زیر خیمه سردار سیاهپوش
عزیز دل، این تیتری بود که انتخاب کردم برای گزارشی در هفتهنامه رودبار زمین از شبهای بیتالزهرا که تازه زمینش را خریده بودی و عزاداران زیر خیمهای مینشستند که جای همین ساختمان فعلی بود. حاجی جان الآن که فکرش را میکنم از خودم میپرسم آنچه این سالها برایت نوشتم و چاپ کردم چرا به دستت نرساندم.
تلاش اندکی هم حتی نکردم که نوشتههایم به دستت برسد. بعید میدانم حتی یکی از آنها را خوانده باشی. امیدوارم الآن که همة مأموریتهایت تمام شده و راحت شدهای، نوشتههای احمدک را ببینی. «شبهای فاطمیه در هر گوشه شهر کرمان مجلس عزای بانوی اسلام بیبی فاطمه زهرا (س) برگزار است، اما برای ریختن چند قطره اشک که بخواهی هدیه کنی به ساحت زهرای پهلوشکسته، نشستن زیر خیمه سردار سیاهپوش حال وهوای دیگری دارد.
حاج قاسم سلیمانی هر سال در این ایام، فاطمیه کوچکی در حیاط خانهاش درست میکند و میایستد به استقبال عزاداران. وارد مجلس که میشوم چشمهایم دنبال چهره آشنایی است که سخت مشتاق دیدارش هستم؛ بانی مراسم. بالای مجلس نیست، میگویم شاید هنوز نیامده، که میبینم جلو خودم نشسته؛ وسط مجلس. ساده و بیریا. این همان ژنرال سلیمانی است که اسمش در همه لیستهای سیاه دنیای استکبار به چشم میخورد. همان که در کنگره آمریکا برای شهید کردنش نقشهها کشیدهاند. او حالا با لباس سیاه نشسته روی گلیمی و حواسش به جوانکی است که سینی چای میان مهمانها میچرخاند و به او یادآوری میکند که «برای آن چند نفر هم که تازه آمدهاند چای ببریم. احوالپرسی میکنم. چند لحظه بعد که او یک چشمش به حاج آقا عسکری، سخنران مجلس و یک چشمش به مهمانهای تازه وارد است، کاغذی از جیبم در میآورم و این سروده قدیمیام را تا آنجا که میتوانم خوشخط مینویسم و میگیرم بهطرفش:
از آن روزی که چشمان تو تر بود
مرا درد تو سلاخ جگر بود
الهی کاش وقتی دشمن آمد
دل من بین آن دیوار و در بود
شعر را میخوانَد، با نگاهی سرشار از مهربانی و تشکر کاغذ را تا میکند میگذارد توی جیب پیراهنش.
عزاداران که امروز فقط فرماندهان و یادگاران لشکر ثارالله هستند،
یکی یکی داخل میشوند. قاسم بلند میشود و به یک یک آنها خوشامد میگوید و صورت همه را میبوسد. محاسنش سفید شده است. آرامش در وجودش موج میزند. مهمانها همه چهرههای آشنایی دارند. فکر
میکنی برگشتهای به سالهای جنگ در قرارگاه لشکر. بعضی روی ویلچر نشستهاند، مثل اسد رئیسی و حسینعلی محمدی.
انتهای پیام/ 121
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است