شهیدی که اقداماتش هراس در دل دشمن انداخت

شهیدی که اقدامات او هراس در دل دشمن انداخته بود


به گزارش مجاهدت از خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، ۲۳ خرداد سالروز شهادت «علیرضا مستعدی» مردی بی‌باک و خستگی‌ناپذیر است. «قاسم صادقی» همرزم شهید به بیان خاطراتی از همرزم خود پرداخت.

پدرش در دفتر ثبت اسناد و ثبت احوال کار می‌کرد. زمانی که علیرضا جوان شد، به کمک پدرش رفت. علاقه زیادی به فوتبال داشت و زمانی که می‌دید کسی در بازی جر می‌زد، ناراحت می‌شد و سخنان نامربوط می‌گفت.

دهه ۵۰ در شرکت خودروسازی به عنوان نقاش کار می‌کرد. زمانی که از نظر مالی مستقل شد، تشکیل خانواده داد و با یک خانواده متدین اصیل یزدی وصلت کرد. سال ۱۳۵۶ نخستین فرزند آنها به دنیا آمد که نام او را زهرا گذاشتند.

علیرضا از وضع بی‌بند و باری جامعه و حکومت شاه ناراضی بود و حین کار و زندگی، فعالیت مخفی و روشنگری جوانان محل را به دست گرفت. با اوج انقلاب برادرش «غلامرضا» را هم همراهی می‌کرد و از طرفی دیگر برادر همسرش «علی‌اکبر کربلایی» را در کار‌ها و فعالیت‌های جمعی شرکت می‌داد و راهنمایی می‌کرد. در اوج انقلاب با ماشین شخصی خودش بچه‌ها را جابجا کرد و گروه حفاظتی در محله تشکیل داد.

با ورود امام خمینی به ایران و با پیروزی انقلاب اسلامی در دهه انقلاب سرسختانه با عوامل شاه درگیر می‌شد. با توجه به اینکه از کارهای انقلابی خود هراسی نداشت، برای تسخیر اماکن نظامی با نفود در پادگان‌ها نقش بسزایی داشت. وی جزء مؤسسین کمیته انقلاب اسلامی محل بود و برای دستگیری ساواکی‌ها و عوامل حکومتی نقش فعالی داشت و شور عجیبی در محله ایجاد کرده بود و بچه‌ها را هدایت، راهنمایی و کنترل می‌کرد که از انقلاب سوء استفاده نکنند.

زمانی که به خانه می‌آمد، با دخترش سرگرم بازی بچگانه می‌شد. در سال ۵۸ دومین فرزندشان به دنیا آمد و زندگی را برایشان شیرین‌تر کرده بود و همچنان شور انقلابی در علی موج می‌زد. با شروع جنگ تحمیلی برادرش غلامرضا که مجرد بود، برای دفاع از میهن به جبهه رفت و اوایل جنگ در روز ۱۳۵۹/۰۷/۱۷ خبر آمد که در جبهه جنوب پس از درگیری با دشمن، مفقودالاثر شده است.

علیرضا از شنیدن چنین خبری شروع به جست‌وجوی برادر خود کرد و در این راه از همه سراغ برادر خود را می‌گرفت. در آخر ساک خود را بست تا به منطقه برود. برادر همسرش که جوانی ۱۷ ساله بود، جلو آمد و به علیرضا گفت: شما زن و بچه داری. اجازه بده من بروم.

علیرضا به او گفت: نه؛ تو بمان و به خواهرت کمک کن. آنجا منطقه جنگی است؛ آنها به کسی رحم ندارند.

اکبر آنقدر اسرار کرد که همسر علی گفت: علی، برادر مرا (علی‌اکبر) را ببر و با هم دنبال برادرت بگردید و در نتیجه تصمیم گرفتند تا هر دو با هم به دنبال برادر علیرضا بگردند. پس از آنکه به راه افتادند و چند منطقه را به دنبال برادرش گشتند، به آبادان رسیدند و به گروه فدائیان اسلام به فرماندهی شهید «سید مجتبی هاشمی» پیوستند.

علیرضا بچه‌های محله خود را در اینجا پیدا کرد. سید مجتبی گفت: «ما سلاح نداریم. هر کس می‌تواند، اسلحه به عنوان غنیمت از عراقی‌ها بگیرد و وارد کارزار بادشمن شود. دریاقلی خبر داده است که عراقی‌ها به تاریکخانه بهمنشیر رسیدند. بچه‌ها با سلاح‌هایی مانند چاقو، دشنه و… به جنگ با عراقی‌ها رفتند.

نیمه‌های شب صدای آه و ناله‌ای به زبان عربی داخل نخلستان (روستای سادات) پیچید. زمانی که هوا روشن شد، نگاه کردیم و دیدیم که علیرضا یک سلاح کلاش خونی روی دوشش دارد و دستش نیز خونی است. به آن نگاه کردیم و از او پرسیدیم: این چه چیزی در دست تو است؟

گفت: در تاریکی گشت می‌زدم که یک سرباز عراقی در جوب خالی چمباته زده بود. به محض اینکه داخل جوی پریدم، به مِن مِن افتاد و با کارد گوش او را بریدم. از آن به بعد آوازه کار علیرضا در گروه پیچید تا اینکه عراقی‌ها را وادار به عقب‌نشینی کردیم. تا بیابان جلوی آن‌ها خاکریز و سنگر ساختیم. در چندین شبیخون شاهرخ و تعدای از بچه‌ها شهید شدند.

طی یک شبیخون در اسفند ۵۹ علیرضا و علی اکبر مجروح شدند و برای مداوا به تهران منتقل شدند. عید۱۳۶۰ که از راه رسید، دید و بازدید فامیل‌ها و دوستان و بازگو کردن خاطرات جبهه برای حضار حال و هوای عجیبی داشت.

علیرضا درفکر برادرش که مفقود شده است، شب‌ها خواب ندارد پس از ایام عید آماده شد تا دوباره راهی شود که پدرش و مادرش به او گفتند: تو دِینت را ادا کردی و زن و بچه داری.

علیرضا به آنها گفت: شما نمی‌دانید عراقی چگونه افرادی هستند. همسر علی ناخودآگاه گفت: علی، برادر من هم اصراردارد تا همراه تو بیاید.

علیرضا گفت: علی‌اکبر تو بمان و درست را بخوان.

علی‌اکبر ناراحت شد و گفت: من دفترچه سربازی گرفتم. اصلا خودم می‌روم. همه علیرضا را بدرقه جبهه کردند و او را از زیر قرآن رد کردند و پشت او آب پاشیدند.

علی به آبادان آمد و در خط مسئول محور شد و سر و سامانی به خط داد. شب‌ها از انتهای خاکریز از تاریکی شب استفاده می‌کرد و خودش را تا سنگر (روباعی) دشمن می‌رساند. دهن عراقی‌ها را می‌بست و باسلاح و تجهیزات می‌آورد و می‌گفت: این کار را کردم تا دیگر این سمت نیاید.

سحر گاه روز ۲۳ خرداد ۱۳۶۰ «حسین دهقان» (لودرچی) نیمه شب با سر و صدایی که بچه‌ها ایجاد می‌کردند (با میله آهنی روی بشکه خالی ضربه می‌زدند تا صدای لودر به گوش عراقی‌ها نرسد و علیرضا هم تامین لودر می‌شد که ناگهان بر اثر انفجار خمپاره دشمن لودر آسیب دید و به عقب برگشت. هر چه منتظر شدیم، علیرضا نیامد پس از ساعتی در تاریکی بصورت کلاغ‌پر چند نفری در دشت به دنبال علی رفتیم که صدای خِر خِر علی به گوش رسید.

شهیدی که اقدامات او هراس در دل دشمن انداخته بود

تا زمانی که علی به پشت خاکریز انتقال پیدا کند، مظلومانه به شهادت رسید. با شهادت او حال همه بچه‌ها گرفته شد. «علی اصفهانی» با لهجه شیرین گفت: «طوری نیست. بجنبید قاسم ماشین را روشن کن و علی را به عقب ببر.  

علی را به مقر (هتل کاروانسرا) بردیم. هاشمی، صندوقچی و دوستان با علی وداع کردند و جنازه به تهران منتقل شد و پس از تشییع باشکوهی در قطعه ۲۴ ردیف ۸۳ شماره هفت در قبری که به نام برادر مفقودش «غلامرضا» بود، به خاک سپرده شد.

در همین سال علی‌اکبر از داغ فراق شوهر خواهرش و برادرعلیرضا برای ادامه راه این شهیدان به سربازی می‌رود و روز ۱۳۶۰/۰۹/۰۱ در منطقه عملیاتی «گیلانغرب» شرکت می‌کند و در عملیات مفقودالاثر می‌شود. 

سه فرزند علیرضا توسط همسر داغدارش به نحو احسن بزرگ می‌شوند و تشکیل زندگی می‌دهند. دختر بزرگ آنها (زهرا) با داشتن همسر و دو فرزند با اشتیاق شغل پرستاری را انتخاب می‌کند. در ایام کرونا با فعالیت شبانه روزی در رسیدگی به بیماران کرونایی حین انجام خدمت براثر بیماری کرونا در روز ۱۳۹۹/۰۲/۲۳ به پدر، عمو و دایی شهیدش پیوست و در قطعه ۵۱ به خاک سپرده شد.»

انتهای پیام/ 118

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید