شهید «حسن درویشی»؛ خورشید بود و در دل آتش طلوع کرد

شهید «حسن درویشی»؛ خورشید بود و در دل آتش طلوع کرد


به گزارش مجاهدت از گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس، بیست و پنجم اسفند ۱۳۶۳ روز معراج سرخ شهیدمردی است از تبار زندگی سازان که مرگ را مسخر و مقهور عظمت زیستن خود کردند. شهید بزرگوار «حسن درویشی» فرمانده گردان ثارالله تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) سپاه پاسداران که از زمین کشاورزی روستایی در نیشابور، کهکشان شهادت را دید و اختری از منظومه جاودانگی جان عشق شد و:

«در میان پرده‌ی خون، عشق را گلزار‌ها
عاشقان را با جمال عشق بیچون، کار‌ها

عقل گوید: شش جهت حد است و بیرون، راه نیست
عشق گوید: راه هست و رفته ام من بار‌ها‌

ای بسا منصور پنهان زاعتماد جان عشق
ترک منبر‌ها بگفته، برشده بر دارها…»

پاکتری از نفس روستا…

هفدهم تیرماه سال ۱۳۳۵ در روستای حسن آباد بلهرات شهرستان نیشابور و در خانواده‌ای متوسط متولد شد. پدر به کشاورزی و دامداری اشتغال داشت و با وجود سواد کم از همان ابتدا شعر‌هایی در وصف ائمه اطهار (ع) می‌سرود. اسماعیل از دوران تولد فرزندش نقل می‌کند: «دو ـ سه ماه بعد از تولد حسن، زن همسایه ما فوت کرد. کودک شیرخواری داشت که او را برای شیر خوردن نزد همسرم می‌آوردند. حسن هر وقت صدای گریه آن کودک را می‌شنید، شیر خوردن را تا زمانی که آن طفل سیر شود و بخوابد رها می‌کرد.»

خصوصیات بارز حسن از کودکی تا بزرگسالی، زودجوشی و سازگاری با اطرافیان و دوستان بود و نزدیکان همیشه حسن را آرام و خونگرم به یاد می‌آوردند. دوران ابتدایی را در دبستان روستای حسن آباد به پایان برد. از نظر درس و اخلاق در بین هم سن و سالانش نمونه بود. یکی از دوستانش از پویایی او در این دوره می‌گوید: «حسن همیشه به دنبال خلاقیت و یادگیری چیزی بود، یک بار پنکه‌ای با چوب‌های سبک ساخت و به عنوان کاردستی به مدرسه آورده بود.»

از کودکی به پدر در کار کشاورزی و به مادر در کار‌های خانه و روشن کردن تنور کمک می‌کرد. اوقات فراغت را به مطالعه می‌گذراند و به کتاب «داستان راستان» علاقه خاصی داشت. خیلی زود با تحولات انقلابی آشنا شد و سعی کرد تا آن‌ها را درک کند. به طوری که خواهر شهید در خاطره‌ای نقل می‌کند: «یک بار که از مدرسه آمده بود، خوراکی تغذیه خود را دست نخورده بالای طاقچه گذاشت. من خواستم آن را بردارم و بخورم که مانع شد و گفت: این تغذیه دولت شاه است و خوردن آن حرام است.»

مدتی به همراه خانواده در شهر مشهد ساکن شد و چندی بعد دوباره به روستا بازگشت. دوره دبستان را در روستا به اتمام رساند و سپس ترک تحصیل نمود و به حرفه بافندگی مشغول شد. به دلیل عشقی که به فراگیری داشت، همیشه با برادر روحانی خود و سایر طلبه‌ها مباحثه می‌کرد و پای منبر علما می‌رفت تا اطلاعات خود را به خصوص در مسائل مذهبی و اعتقادی و معارف اسلامی گسترش دهد و بیشتر آثار امام خمینی (ره) را مطالعه می‌کرد. در این میان به تربیت جسم هم بی‌اهمیت نبود و با برنامه‌ریزی در کار به ورزش باستانی نیز می‌پرداخت.

به تدریج وارد فعالیت‌های سیاسی در راستای خط امام شد و در یکی از روز‌ها که مردم در خیابان پراکنده بودند و به دلیل حضور ماموران رژیم شاه برای شروع تظاهرات تردید داشتند، او اولین فریاد «الله اکبر» را سرداد و دیگران که قوت قلبی گرفته بودند، یکی یکی به او پیوستند و او در جلو جمعیت پیش می‌رفت. از خصوصیات بارز او در دوره نوجوانی، راستگویی و خوش خلقی بود و با وجود سن کم سعی می‌کرد راهی بیابد، تا اگر کینه‌ای در میان اطرافیان بود از بین برود. با پشتکاری که داشت خیلی زود توانست سه دستگاه چرخ بافندگی تهیه کند و درآمد نسبتاً خوبی از این حرفه داشته باشد.

پس از فراهم شدن شرایط ازدواج، در ۱۷ سالگی به پیشنهاد پدر، با دختر خاله‌ی خود ازدواج کرد و زندگی مشترک را با مراسمی ساده و مهریه‌ای کم در منزل پدرش آغاز نمود. ثمره این ازدواج سه پسر و یک دختر به نام‌های علی (متولد ۱۳۵۳)، سمیه (متولد ۱۳۵۸)، محمد (متولد ۱۳۶۰) و جواد (متولد ۱۳۶۲) بود. حسن سخت تلاش می‌کرد تا خانواده از لحاظ معیشتی مشکلی نداشته باشند، اما تشریفات را در زندگی نمی‌پسندید و از وجود فاصله طبقاتی بین اقشار جامعه رنج می‌برد. به همین دلیل بخشی از وقت و درآمد خود را صرف کمک به نیازمندان می‌کرد.

کفن بر تن؛ همچون «حبیب ابن مظاهر»

فعالیت‌های او در تحولات انقلاب، روز به روز گسترده‌تر می‌شد و در این جریان تنها نبود. خواهر شهید می‌گوید: «یک روز یکی از آشنایان از مشهد آمد و گفت: می‌دانی که پدرت مانند حبیب بن مظاهر کفن به تن می‌کند و برادرانت در پشت سر او در تمام راهپیمایی‌ها شرکت می‌کنند؟»

سرانجام حسن که می‌خواست این تغییرات را با آگاهی عمیق‌تری دنبال کند، مدت کوتاهی پس از ازدواج، چرخ‌های بافندگی‌اش را فروخت و به قم مهاجرت کرد و علت این کارش را چنین توضیح داد: «در قم چیز‌هایی است که در این جا نمی‌توان آن‌ها را به دست آورد.» بنابراین به عنوان کارگر بافنده به کار مشغول شد و در جلسات درس آیت‌الله مشکینی شرکت می‌کرد.

رودرروی «ساواک» و «نفاق»

 او که با مبارزان ارتباط داشت به اعلامیه‌ها و نوار‌های سخنرانی امام خمینی (ره) دسترسی پیدا کرد و به تکثیر و توزیع آن‌ها اقدام کرد و تعدادی از آن‌ها را توسط پدرش برای توزیع به مشهد می‌فرستاد. در همین فعالیت‌ها بود که توسط مامورین ساواک دستگیر شد و مدت سه روز در بازداشت به سر برد. پس از مدتی با آگاهی عمیق‌تر به مشهد بازگشت و همواره سعی در روشنگری افکار و آشنایی مردم با خط فکری منافقین داشت.

در مجالس قرآن و ادعیه شرکت می‌کرد و جزو فعالان هیات جوادالائمه (ع) بود. در جلسات درس رهبر معظم انقلاب در آن زمان حضور می‌یافت. به مطالعه کتاب‌های شهید مطهری، آقای فلسفی و کتب حوزه علمیه قم و جزوات مکتب اسلام می‌پرداخت. حسن درویشی با این که در انجام کار‌ها و مواجه با سخت‌ها بسیار صبر و حوصله داشت، در مشکلات اقتصادی صرفه جویی را راه مبارزه می‌دانست و معتقد بود که یک مسلمان با صبر و توکل بر مصایب پیروز می‌شود. همچنان که هیچ وقت این مصایب را بر دیگران هم نمی‌توانست تحمل کند.

پدر شهید نمونه‌ای از این ویژگی او نقل می‌کند: «در اوایل انقلاب سوخت خیلی کم بود. مقداری زغال آتش کردم و منقل را به اتاق بردم. ساعتی که گذشت، حسن گفت: پدر، هوای خانه گرم شده. این آتش را می‌برم برای همسایه.»

پس از پیروزی انقلاب، حرفه بافندگی را رها کرد و عضو سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد و از همان ابتدای جنگ داوطلبانه به جبهه اعزام شد. در این راه مثل بسیاری از همفکرانش مسائل مادی در آخرین درجه اهمیت برای او قرار داشت، به طوری که فرزندش در قسمتی از خاطرات خود به نقل از پدر می‌گوید: «چندین ماه پس از تشکیل سپاه و به دلیل نوپا بودن این نهاد، هنوز کسی حقوقی دریافت نکرده بود. تا اینکه یک روز مسئول سپاه مقداری پول آورد و گفت: فعلاً برادران هرچه قدر نیاز دارند از این پول‌ها بردارند. اما همه فقط به اندازه نیاز همان روزشان برداشت کردند.»

حسن در عملیات مختلفی از جمله: میمک، رمضان، والفجر سه و بدر و جبهه الله اکبر سمت فرماندهی نیرو‌ها را به عهده داشت و چندین بار مجروح شد. در یکی از عملیات‌ها سمت راست بدنش از پاشنه تا گیج گاه پر از ترکش‌های ریز و درشت شده بود به‌گونه‌ای که حتی قادر به غذا خوردن هم نبود.

بدنی که یک جای سالم نداشت!

فرزند او به نقل از همرزم ایشان از آن روز‌ها می‌گوید: «یک روز پدرم فرصت پیدا کرده بود در آبگیری خود را شستشویی بدهد، من و دوستانم کنار آبگیر منتظر بودیم تا برگردد. صدای دو، سه، بسیجی را کمی آن طرف‌تر شنیدم که می‌گفتند: آن جا را نگاه کن در بدن حسن آقا یک جای سالم نیست، فکر می‌کنم ظرفیت بدنش تکمیل باشد و جایی برای ترکش بعدی ندارد!».

اما هربار، مدتی نمی‌گذشت که دوباره مصرانه به جبهه بازمی‌گشت و فعالیت خود را از سر می‌گرفت و هیچگاه ابراز ناراحتی نمی‌کرد. همان طور که در یکی از نامه هایش می‌نویسد: «من یقین دارم پایداری در مقابل این مشکلات بی‌نتیجه نخواهد ماند و پیروزی و لطف پروردگار شامل حال ما خواهد شد.»

همرزمان شهید او را به عنوان الگوی تقوا و اخلاص می‌شناختند. بسیار مهربان و یتیم نواز بود و به فرزندان شهدا بسیار سر می‌زد. معتقد بود که ثواب یتیم نوازی نصیب هرکسی نمی‌شود و هر دستی که نوازشگرانه بر سر آن‌ها کشیده شود، اجری دارد.

به حفظ حجاب تاکید داشت و در این مورد می‌گفت: «حجاب زن مانند طلایی است که پوشش دارد و زن بی‌حیا طلائیست که در معرض دید مردم است.» و در ابعاد وسیع‌تر عقایدش، معتقد به پایداری روابط بین فامیل بود و به اطرافیان توصیه می‌کرد هرکاری می‌توانند هر چند کوچک، در پشت جبهه انجام دهند. در نوار مربوط به سخنرانی‌اش می‌گوید: «فکر نکنید که خدمت فقط در خط مقدم است. اگر شما فقط کیسه شن پر کنید، خدمت است. ما فقط برای اسلام و ناموس به جبهه می‌رویم.»

ربابه نیکنام (همسر شهید) می‌گوید: «بزرگترین آرزوی او شهادت بود و تغییرات زیادی در او پدید آمده بود. می‌گفت: دلم می‌خواهد صدبار شهید شوم و دوبار حیات یابم و بجنگم.» و این روحیه مبارزه را از مادری صبور کسب می‌کرد که قبلاً یکی دیگر از فرزندانش را در جنگ از دست داده بود.»

باید که سر نهاد در این راه پرخطر

شهید شبی در خواب می‌بیند که مشغول نبرد است و طی حادثه‌ای خون از دستش فوران می‌کند. این خواب را برای مادرش تعریف کرد و مادر در جواب او با قاطعیت گفت: «این خون‌ها در این راه کافی نیست و برای این هدف باید سر نهاد.»

آخرین عملیاتی که شهید درویشی در آن حضور داشت (سال ۱۳۶۳) عملیات بدر بود که سمت فرماندهی گردان ثارالله تیپ ۱۸ جوادالائمه (ع) را به‌عهده داشت. در آن عملیات مفقود شد و خانواده‌اش تا مدت‌ها از اسارت یا شهادت او مطمئن نبودند.

دیدم که در میان آتش می‌رفت…

یکی از همرزمانش آخرین مشاهدات خود را اینگونه نقل کرده است: «حسن را دیدم که نارنجک به کمر بسته و از میان انبوه آتش پیش می‌رفت»

 همرزم دیگری می‌گوید: «دیدم که اسیر شد»

سرانجام ده سال بعد بقایای پیکر او در منطقه طلائیه جزیره مجنون پیدا شد.

پیکر پاکش در گلزار شهدای بهشت رضا (ع) شهرستان مشهد به خاک سپرده شد. پیکر این شهید «بدر»، در کنار آب‌های «هورالعظیم»، خورشید هزارپاره و خونرنگی بود که مطلع روح او را از این مقتل و معراجگاه، به نظاره می‌نشست

و آتش چنان سوخت بال و پرت را
که حتی ندیدیم خاکسترت را

به دنبال دفترچه خاطراتت
دلم گشت هر گوشه سنگرت را

و پیدا نکردم در آن کنج غربت
به جز آخرین صفحه دفترت را.

همان دستمالی که پیچیده بودی
در آن مُهر و تسبیح و انگشترت را

همان دستمالی که یک روز بستی
به آن، زخم بازوی همسنگرت را

همان دستمالی که پولک نشان شد
و پوشید اسرار چشم ترت را

سحرگاه رفتن، زدی با لطافت
به پیشانی ام، بوسه‌ی آخرت را

و با غربتی کهنه تنها نهادی
مرا، آخرین پاره پیکرت را

و تا حال می‌سوزم از یاد روزی
که تشییع کردم تن بی سرت را

کجا می‌روی؟‌ای مسافر! درنگی
ببر با خودت پاره دیگرت را

منبع: حیات

انتهای پیام/ ۱۳۴

این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید