مجاهدت

شهید «سید منوچهر مدق»؛ مسافرکشی با سری پر از ترکش


شهید «سید منوچهر مدق»؛ مسافرکشی با سری پر از ترکش

به گزارش نوید شاهد، مردی که با تن تکیده و نفسهای خون آلود از درد تنفس، به همسرش در آخرین لحظه‌ها می‌گفت: «من خسته‌ام! من یک شهادت راحت نمی‌خواستم که یک تیر به من بخورد و شهید شوم، من آنقدر عاشق خدا بودم که می‌خواهم بروم و تا دم شهادت درد بکشم و بگویم خدا آنقدر دوستت دارم که می‌خواهم به عشق تو دوباره برگردم و این دردها را بکشم.» سراپایش منظومه زخم بود و جانش معراج شکستگی و درد در عشق دوست… شهید «سید منوچهر مدق» از خط مقدم جبهه و گردان حبیب لشکر «محمد رسول الله(ص)» تا مسافرکشی در خیابان های تهران برای تامین معاش خانواده و از این بیمارستان به آن بیمارستان، گمشده‌اش شهادت بود و نفس در هوای شهادت می‌زد و: «مردان، نفس به‌یاد دم تیغ می‌زنند…»

از کارگری مکانیکی تا تولد دوباره در انقلاب

آخرین روز خرداد 1335 در تهران، نوزادی در تهران چشم به جهان گشود که کسی نمی‌دانست برای شهادت آفریده شده است. پدرش محمد و مادرش لطیفه نام داشت. سید منوچهر از همان سالهای آغاز کودکی نشانه های هوشمندی، کمال و عشق به طهارت و معنویت و تقوی را از خود نشان داد. انس عجیبی به نماز و نیایش و به آیات نور خداوندی داشت. عاشق مسجد بود و مانوس با عبادت. سلوک اخلاقی او همگان را در دیدار اول مجذوب می‌کرد. صداقت و خلوص و صفای روح از نگاه و سخنش می‌تراوید. س از طی دوران طفولیت در سن 7 سالگی به مدرسه رفت. تا سال دوم دبیرستان ادامه تحصیل داد و با توجه به علاقه ای که نسبت به امور فنی خودرو و مکانیکی داشت، ترک تحصیل کرد و مشغول به کار فنی شد. در اوایل بهار سال 1354 به خدمت سربازی اعزام شد. در دوره خدمت سربازی نیز میان همه شاخص بود و اخلاق و رفتارش نشان از فضیلت روحی و پاکی اعتقادی او داشت. سعی می‌کرد در محیط پادگان روشنگری کند و معارف اصیل دینی را بیش از همه در عمل و رفتارش اشاعه دهد. تا اینکه سال 57 از راه رسید و انقلاب الهی روح الله(ره) باید یکی دیگر از خالصترین و صادق ترین و پاکبازترین فرزندان و همراهان و شیفتگان خود را پیدا می‌کرد. سید منوچهر باید سرباز خمینی می‌شد و باید در مکتب عشق، نام خود را ثبت می‌کرد…

در مسیر انقلاب

از آغاز حرکتهای اعتراضی و حضور مردمی در روند اوج انقلاب اسلامی، منوچهر مدق، به این دریای خروشان نور و نجات پیوست و خود را یکسره وقف انقلاب کرد. حضور فعال در راهپیمایی های مردمی، سازماندهی و تشکل مبارزان، پخش و نشر اعلامیه های امام، آب رسانی به مردم، پناه دادن مصدومان و زخمی‌ها و نیز انقلابیون فراری از چنگ مزدوران ستمشاهی و جمع آوری و تهیه و تامین دارو برای مداوای مجروحان از جمله این فعالیتها بود. اما در دو روز تاریخساز 21 و 22 بهمن 57 که اوج صف آرایی مردم مسلح با رژیم رو به زوال طاغوت بود، منوچهر شب و روزش در خیابان و در رزم و حماسه گذشت. او به همراه چند تن از همرزمان و دوستانش، پاکسازی دانشکده پلیس را از عناصر رژیم منحوس به سامان رساند.
او در نیمه شعبان سال 1358 با بانویی پارسا و فرشته سیرت که همراه سالهای رنج و صبوری بود: بانو «فرشته ملکی» پیمان عاشقانه تا آخرین دم حیات بست و حاصل این ازدواج دو فرزند به نام های: «علی» و «بنت الهدی» بود. او با این فرشته آسمانی زندگی‌اش در جریان مبارزات دوران انقلاب آشنا شده بود.

اول نیاز «انقلاب»، بعد، احساس «خودم»!

فرشته صبور سالهای زخم، از آشنایی با همراه زندگی اش چنین روایت می‌کند: «اولین دیدار ما روز 13 آبان 57 در تظاهرات دانشگاه تهران بود. همراه دوستانم برای پخش اعلامیه رفته بودم که درگیری مردم و دانشجویان با ارتشی ها شروع شد. درآن میان، یک لحظه دیدم یک نفر دستم را گرفت و کشید و با صدای بلند گفت: خودتو بکش بالا! از ترس سوار موتورش شدم. او منوچهر بود. بعدا فهمیدم پسر همسایه ماست. تا آن روز او را ندیده بودم. بعدا چندبار دیگر هم در تظاهرات‌ها او را دیدم. بعد از چند ملاقات کوتاه و ایجاد حس مشترک میان هردوی مان، اولین جلسه خواستگاری صورت گرفت و منوچهر شرایطش را گفت: اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را برآورده کنم بعد نیاز شخصی خودم… باید خوب فکر می کردم. منوچهر تا دوم دبیرستان بیشتر درس نخوانده بود. مکانیک بود و خانواده متوسطی داشت. خانواده ام مخالف بودند اما… من انتخابم را کرده بودم!»
منوچهر بمحض بروز تحرکات و توطئه های ضد انقلاب در کردستان، همراه برادران سپاهی و مدافعان انقلاب به آنجا رفت. از این مرحله فصل دیگری در حیات او آغاز شد؛ فصلی که زندگی و تقدیر او را به جانبازی و شهادت پیوند زد.

عشق تا کوی جنون، بی سر و پا برد مرا…

و جنگ آغاز شد. جنگی که محک و آزمون سنجش عیار ایمان و خلوص و صبر و صدق عاشقی بود. جنگی که باید مردان مرد را برای شهادت، آماده و گلچین می‌کرد. منوچهر در عملیات های سرنوشت ساز «فتح المبین»، «بیت المقدس»، «کربلای 5» و «والفجر 8» شرکت داشت. سرانجام در جریان عملیات کربلای 5 و هنگام کمک به رزمندگان برای انتقال از منطقه شیمیایی به پشت خط با مصدومیت شیمایی روبرو شد و پس از آن در بمباران شیمیایی حلبچه توسط صدام نیز دچار مصدومیت شد و از این تاریخ، با درد در عشق محبوب، عهدی تا دم مرگ بست. پس از پایان جنگ تحمیلی در پادگان دوکوهه و مقرهای لشگر27 محمد رسول الله(ص) به خدمت خود ادامه داد. یکی از مسئولیت‌های او پس از پایان جنگ، فرماندهی پادگان بلال کرج بود.

نفس که می‌کشید، می‌گفت: بوی گوشت سوخته از دلم حس می کنم!

از همین زمان بود که بتدریج علائم و عوارض مصدومیت شیمیایی او بروز یافت و تا شهادت او را رها نکرد. به گفته همسرش: «نمی‌توانست غذا بخورد. می‌گفت دل و روده‌م را می‌سوزاند. همه غذاها به نظرش تند بود. هنوز نمی‌دانستيم شيميايی چيست و چه عوارضی دارد. دكترها هم تشخيص نمی‌دادند. هر دفعه می‌برديمش بيمارستان، يك سرم می‌زدند، دو روز استراحت مي‌داند و می‌آمديم خانه. سال 69 مصدوميتش شدیدتر شد. عملی روی منوچهر انجام دادند تا ترکش ها ی سمی را از بدنش خارج کنند از همان موقع شیمی درمانی هم شروع شد.
روزها به سختي می گذشت و منوچهر حالش رورز به روز بدتر می شد به طوری که تا شش ماه نتوانست حرکت کند بعد از آن هم با عصا راه می رفت. مدتی بینایی‌اش را از دست داد و بعد از استفاده از آمپول های زیاد تا حدودی بهبود یافت.
بدنش پر از تاول بود طوری که نمی‌توانست بخوابد. ریه سمت چپش را هم از دست داد و نیمی از روده اش را هم برداشتند.
سردردهای شديد گرفت. از درد خون‌دماغ می‌شد و از گوشش خون بیرون می‌زد.
منوچهر كار خودش را می‌كرد اما گاهی كاسه‌ صبرش لبريز میشد. حتی استعفا داد، كه قبول نكردند. سال 69، چهار ماه رفت منطقه. آن قدر حالش خراب شد كه خون بالا می‌آورد. با آمبولانس آوردندش تهران و بيمارستان بستری شد.
تا سال 79 نفس عميق كه می‌كشيد، می‌گفت «بوی گوشت سوخته را از دلم حس می‌كنم…»
از سال 70 تا هنگام شهادت، از این بیمارستان به آن بیمارستان تردد داشت. 9 سال تحت مراقبت بود. بارها عمل جراحی شد و هربار عوارض شیمیایی در بدن او ظاهر می‌شد.

فرشته جان! می شود از من دل بکنی؟!

فرشته زندگی اش می‌گوید: « در بیمارستان گفت: فرشته جان می‌شود از من دل بکنی؟ من دیگر بروم، خسته‌ام.» منوچهر از تحمل دردها خسته نبود، شاید دل او گرفته بود از اینکه هیچ کس دیگر یادش نمی‌آید که روز جانباز درب خانه او را بزند. من رسم دل کندن بلد نبودم، من فقط بلد بودم دل ببندم. دائم دستانم بالا می‌رفت و می‌افتاد. یک دفعه منوچهر گفت: تو را جان عزیز زهرا دل بکن. من چه کسی باشم که اسم حضرت زهرا(س) بیاید و من نخواهم گوش دهم؟ گفتم: خدایا آنچه که راحتی و آرامش است برای منوچهر روزی قرار بده و می‌دانم که قسمتش در این دنیا نمی‌شود. بعد گفتم: به یک شرط دل می‌کنم، منوچهر اگر یک دعا برای دنیایت بخواهی بکنی چی هست؟ گفت: من هیچ دعایی برای دنیای خودم ندارم. گفتم: فقط یک دعا گفت: کاش می‌توانستم ده دقیقه راحت بخوابم. نشد. گفتم: خدایا پس آنچه که راحتی او است، روزی‌اش قرار ده…»

انقدر عاشق خدا بودم که می خواستم تا دم شهادت درد بکشم!

و باز روایت همسر از آخرین روزهای پیش از وصل معشوق: «منوچهر گفت: من خسته‌ام، من یک شهادت راحت نمی‌خواستم که یک تیر به من بخورد و شهید شوم، من آنقدر عاشق خدا بودم که می‌خواهم بروم و تا دم شهادت درد بکشم و بگویم خدا آنقدر دوستت دارم که می‌خواهم به عشق تو دوباره برگردم و این دردها را بکشم.»

خدایا! به عشق تو غسل شهادت می کنم…

و روایت لحظه شهادت… «بعد به من گفت: می‌شود فرشته جان من غسل شهادت کنم؟ گفتم: منوچهر داخل بیمارستان؟ بعد همه می‌گویند این بچه حزب‌اللهی‌ها همه کارهایشان عجیب و غریب است حالا با این همه وسیله‌ای که به تو وصل است؟ گفت: نه نمی‌خواهم یک لیوان آب بده و من خوشحال بودم از این که منوچهر می‌خواهد آب بخورد. لب تخت نشست و گفت:«خدایا به عشق تو در این مسیر قدم برداشتم، به عشق تو برای دفاع از مردمم رفتم، به عشق تو زندگی کردم، به عشق تو تمام این دردها را کشیدم، به عشق تو یک آخ را حرام نکردم و به عشق تو و دیدار تو غسل شهادت می‌کنم و آب را روی سرش ریخت… مدت‌ها بود که منوچهر به خاطر ترکش‌های زیادی که در سینه‌اش بود، نمی‌توانست سینه بزند، اما آن لحظه شروع کرد «یا حسین(ع)» گفتن و سینه می‌زد، به قدری که خون روی تختش ریخت که گفتند که ملحفه‌های آن را عوض کنیم. من و علی پسرم، بغلش کردیم و منوچهر داشت یا حسین می‌گفت و از دهانش خون می‌آمد و با دستش خون را پاک می‌کرد. لحظه آخر یک یا حسین گفت و دست من را فشار داد، من صورتش را نگاه کردم، یک لبخند زد و در بغل من و علی شهید شد…»

 

 



منبع خبر
خروج از نسخه موبایل