شهید مدافع حرم «محمدرضا دهقان امیری» ولادت: ۱۳۷۴/۰۱/۲۶ تهران شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۲۱ حلب سوریه …

شهید مدافع حرم «محمدرضا دهقان امیری» 
ولادت: ۱۳۷۴/۰۱/۲۶ تهران
شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۲۱ حلب سوریه
 …


شهید مدافع حرم «محمدرضا دهقان امیری»
ولادت: ۱۳۷۴/۰۱/۲۶ تهران
شهادت:۱۳۹۴/۰۸/۲۱ حلب سوریه
مزار گلزار شهدای امامزاده علی اکبر چیذر

محمد رضا دهقان امیری متولد ۲۶ فروردین ۱۳۷۴ و فرزند دوم خانواده دهقان امیری بود. او که دانش‌آموخته دبیرستان علوم و معارف اسلامی امام صادق (ع) و دانشجوی سال سوم فقه و حقوق اسلامی در مدرسه عالی شهید مطهری بود، در نیمه مهرماه سال ۱۳۹۴ با عنوان «بسیجی تکاور» برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) عازم سوریه شد و در ۲۱ آبان همان سال در حلب به شهادت رسید. پیکر این شهید مدافع حرم پس از بازگشت به کشورمان، در امامزاده علی‌اکبر (ع) چیذر به خاک سپرده شد.

پنجشنبه در دانشگاه بودم و آنقدر حالم بد بود که برای اولین بار بعداز ۴۵ روز از رفتن محمدرضا داستان رفتنش به سوریه را برای یکی از همکلاسی‌هایم گفتم. بعد از تعریف داستان همکلاسی‌ام شروع به گریه کرد و من هم همراه او گریه می‌کردم و احساس می‌کردم که یک اتفاقاتی در این عالم در حال رخ دادن است و با تمام وجودم این قضیه را احساس می‌کردم. ساعت ۲ بعد از ظهر که به خانه آمدم مشغول آماده کردن وسایل ناهار بودم که یک لحظه حال عجیبی به من دست داد و ناخوداگاه قلبم شکست و شروع به گریه کردم و احساس کردم دیگر محمدرضا را نمی‌خواهم و انرژی عظیمی از من بیرون رفت. این حالت که به من دست داد خیلی منقلب شدم و رو به قبله برگشتم و یک سلام به اباعبدالله دادم و با یک حالت عجیبی گفتم خدایا راضی‌ام به رضای تو و گفتم آنچه از دوست رسد نیکوست و نمی‌دانم چرا این حرف‌ها را با خودم زمزمه می‌کردم.
….
بعد از نیمه‌های شب بود که خواب دیدم که خانه ما خیلی روشن است و حتی یک نقطه تاریکی وجود ندارد و من دنبال منبع نور می‌گردم که این منبع نور اصلا کجاست؟ بعد از پنجره آشپزخانه بیرون را نگاه کردم و دیدم دسته دسته شهدایی که من می‌شناسم با حالت نظامی و سربلند و چفیه در حال وارد شدن به خانه هستند و من هم در شلوغی این همه آدم دنبال منبع نور می‌گشتم. بعد برگشتم و دیدم که نور از عکسهای دو تا اخوی‌هایم که روی دیوار بود از قاب عکس اینها منتشر می‌شود و دیدم برادرم ایستاده و یک دشداشه بلند حریر تنش است و با یک خوشحالی و شعف فراوان و چهره‌ای نورانی من را با اسم کوچک صدا زد و گفت: «اصلا نگران نباش! محمدرضا پیش من است» و دو، سه بار این جمله را تکرار کرد. من آن شب از ساعت دو با این خواب بیدار شدم و تا صبح در خانه راه می‌رفتم و اشک می‌ریختم و دعا می‌خواندم.



منبع

yaranesayyedali@

*بازنشر مطالب شبکه‌های اجتماعی به منزله تأیید محتوای آن نیست و صرفا جهت آگاهی مخاطبان از فضای این شبکه‌ها منتشر می‌شود.

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید