شهید «مهدی زین‌الدین» بر قلب‌ها فرماندهی می‌کرد

زین الدین بر قلب‌ها فرماندهی می‌کرد


زین الدین بر قلب‌ها فرماندهی می‌کردگروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: اگر نگوییم شهید مهدی زین‌الدین را بیشتر از برادرش نه، ولی به اندازه برادرش دوست داشت، گزافه نگفته‌ایم. کسی که در حدود یک سال و نیم هر روزش را با او گذرانده و به خوبی از خلق و خوی شهید باخبر بود.

وقتی از میزان صمیمیتش با شهید زین‌الدین می‌پرسم اثبات این ادعا را که مثل برادر برای یکدیگر بودند حضورش در مراسم خواستگاری شهید عنوان می‌کند. معتقد است بهانه این صمیمیت پدر شهیدش بود که ماجرای شهادتش را یک بار در سفری که با زین‌الدین داشت برای او تعریف کرد، از آن روز به بعد رفتار زین‌الدین هم با او فرق کرد. برای یک برادر سخت‌ترین لحظه زمانی است که خبر پرکشیدن برادرش را می‌شنود، ناراحت از اینکه دیگر او را با چشم مادی نمی‌بیند و خوشحال از اینکه به آنچه لیاقتش بود رسیده است.

«مهدی صفاییان» از نزدیک‌ترین افراد به شهید زین‌الدین در زمان فرماندهی او در لشکر علی بن ابیطالب (ع) بود، کسی که عاشقانه زین الدین را نه به واسطه فرماندهی اش بر لشکر بلکه به خاطر فرماندهی اش بر قلب نیرو‌ها دوست داشت، زمانی که در بین صحبت‌ها به ماجرای شهادت زین الدین و دوری این دو دوست می‌رسیم بغض راه گلویش را می‌بندد و با سختی از روزی می‌گوید که برای آخرین بار فرمانده‌اش را در بیمارستان ملاقات کرد. متن زیر حاصل گفت‌وگوی چند ساعته خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس با «مهدی صفائیان» همرزم و دوست فرمانده لشکر علی بن ابی‌طالب (ع) «مهدی زین الدین» است که در ادامه آن را می‌خوانید.

دفاع‌پرس: آقای صفاییان چه زمانی به جبهه اعزام شدید و آن زمان چند سالتان بود؟

اولین بار در ۱۷ سالگی در ۲۹ مرداد سال ۵۹، یعنی تقریبا یک هفته بعد از شروع جنگ به منطقه رفتم.

دفاع‌پرس: بسیجی بودید؟

به عنوان نیروی گروه ۷۲ تن از سپاه سمنان اعزام شدیم، البته تنها ۴۲ نفر از این افراد به منطقه رفتند. مدتی در پادگان امام حسن (ع) آموزش دیدیم و سپس به سومار رفتیم.

دفاع‌پرس: چه شد که اینقدر زود به جبهه رفتید؟

من در خانواده‌ای مذهبی بزرگ شده بودم، سال ۶۰ پدرم در اولین عملیات منظم به نام طریق القدس در آزادسازی بستان در آغوش خودم به شهادت رسید. من در چنین خانواده‌ای پرورش یافته بودم و به اصطلاح به ما می‌گفتند بچه مذهبی.

دفاع‌پرس: این موضوع باعث نشد که دیگر به جبهه نروید؟

نه، وضعیت روحیه آن روز با امروز فرق می‌کرد. عشق و علاقه عجیبی به انقلاب داشتیم. قبل از انقلاب از طریق جنگل‌های شمال اعلامیه‌ها را می‌گرفتیم و شبانه در سمنان پخش می‌کردیم. آیت الله سید احمد خاتمی از طلبه‌هایی بود که قبل از انقلاب در خانه ما رفت و آمد داشت و با هم کار فرهنگی می‌کردیم و پیگیر انقلاب بودیم. اولین جایی که ایشان نام امام را بالای منبر آورد در مسجد محله ما بود. با تشویق پدرم وارد بسیج شدم و خود پدر نیز پاسدار افتخاری بود در صورتی که در بازار کار می‌کرد. او بود که ما را به این وادی کشاند و بعد از شهادت پدرم خودم نیز عضو رسمی سپاه شدم.

دفاع‌پرس: چطور با شهید زین الدین آشنا شدید؟

در همان جبهه.

دفاع‌پرس: اولین برخوردتان با شهید کجا و چطور بود؟

آن زمان نیرو‌های استان‌های سمنان، قم و اراک به تازگی یکی شده و تیپی به نام تیپ ۱۷ علی بن ابیطالب (ع) را تشکیل دادند که فرمانده آن شهید زین‌الدین شد. من هم معاون یکی از گروهان‌های گردان موسی بن جعفر (ع) سمنان بودم. وقتی معاون گروهان بودم با شهید زین الدین آشنا شدیم. ماجرای آشنایی هم در یک جلسه توجیهی پیش آمد. در آن جلسه شهید زین الدین و من حضور داشتیم، آقا مهدی مطلبی را مطرح کرد که من اعلام کردم اگر چنین چیزی از من و نیروهایم می‌خواهید باید شرایط را فراهم کنید. این بایدی که در جلسه گفتم و جسارتی که داشتم بحث لفظی‌ای را بین من و ایشان ایجاد کرد باعث شد که من را به عنوان دوست خود انتخاب کند. وقت نماز و یا وضو گرفتن در مقر همدیگر را می‌دیدیم و این دیدار‌ها ارتباط ما را روز به روز گسترده‌تر کرد.

ما علاوه بر دوست به نوعی برادر هم بودیم تا جایی که من را به جلسه خواستگاری اش هم برد. در آن جلسه پدر، مادر و برادر مهدی به همراه من حضور داشتیم.

دفاع‌پرس: پیش از اینکه آقا مهدی را ببینید از گفته‌های دوستان و همرزمان چه برداشتی از ایشان داشتید؟

اوایلی که بین ما ارتباط برقرار بود شهید زین الدین خیلی مطرح نبود. تقریبا اوایل جنگ و تشکیلات بود و مثل الان که به نام فرمانده لشکر شناخته می‌شد نبود، شناخته شده نبود. آن زمان در سپاه همه چیز عادی بود. رفتار‌های خاص و معمول امروز که در جامعه حاکم است و مثلا با دیدن مسوولی باید سلسله مراتب را رعایت کنیم وجود نداشت. تا وقتی خودش زنده بود و شهید نشده بود به عنوان فرمانده لشکر روز‌ها در بین بچه‌ها خیلی عادی حاضر می‌شد و حتی برخی رزمنده‌ها او را نمی‌شناختند. بار‌ها دیدم وقتی در مراسمی اعلام می‌کردند که قرار است فرمانده لشکر صحبت کند همه توقع حضور یک فرد تنومند و سن و سال‌دار را داشتند.

دفاع‌پرس: همه رزمنده‌ها با ایشان راحت بودند؟

همه راحت بودند. خیلی راحت مسائل را مطرح می‌کردند. کسی البته روی حرفشان حرفی نمی‌زد. برای رزمنده‌های بسیجی که در رده‌های پایین بودند هیچ وقت موقعیتی جور نمی‌شد که در طرح‌های نظامی نظر دهند. زین الدین به حدی در زمینه نظامی پر و قوی بود که همه به او ایمان داشتند و به ندرت پیش می‌آمد که کسی روی حرفش نظری دهد یا اختلاف نظری داشته باشد. گا‌هی خودش موضوع خامی را مطرح می‌کرد و نظر دیگران را می‌پرسید که در پایان خود نظر نهایی را می‌داد.

عصبانیت و ناراحتی زین الدین را هیچگاه ندیدم

دفاع‌پرس: در طول روز چند ساعت می‌شد که با ایشان بودید؟

به مدت یک سال تا یک سال و نیم شاید هر روز با هم بودیم. هر وقت در منطقه حضور داشت بیشتر زمان‌ها را با هم بودیم.

دفاع‌پرس: شده بود اتفاق یا برخوردی در جبهه ایشان را خیلی ناراحت و یا عصبانی کرده باشد؟

اصلا چنین چیزی ندیدم که در ارتباط با رزمنده‌ها عصبانی شود. به ندرت ناراحت و دلخور می‌شد، عصبانیتش را در آن دو سال ندیدم فقط یادم هست یک بار در بحث ورود به تیپ موضوعی پیش آمد که بلافاصله مدیر داخلی را خواست و تذکر قاطع داد و ایرادات را گوشزد کرد. خیلی جا‌ها مسوولین و فرماندهان گردان‌ها را آزمایش می‌کرد یا اگر می‌خواست موردی را در جلسه‌ای بگوید عکس العمل‌ها را بررسی می‌کرد. می‌خواست بچه‌ها پویا و زنده باشند.

دفاع‌پرس: این کارش نتیجه داده بود؟

بله. قاطع عرض می‌کنم شهید زین الدین یکی از بزرگترین فرماندهان ایرانی بود. در تاریخ چنین افرادی کمتر پیدا می‌شوند. روی نظرات کارشناسی که می‌داد به ندرت کسی می‌توانست ایراد بگیرد، بسیار دقیق بود، در جلسات قرارگاه که محسن رضایی و صیاد شیرازی هم بودند ایشان نظراتش جزو نظراتی بود که حرفی در آن نبود. نیرو‌های اطلاعات عملیات بسیار قوی‌ای هم با او کار می‌کردند. یکی از نکات مثبت لشکر ما اطلاعات عملیات بود. در مدت حضورم ندیدم جایی لشکر علی بن ابیطالب (ع) وارد شود و خود شهید زین الدین پیش از آن تا پشت میدان مین نرود و شناسایی نکند. خودش ریز عملیات و نکاتی که قبل از عملیات باید انجام شود را بررسی می‌کرد.

پیش از انقلاب فرماندهان ارتش فرماندهی می‌کردند، یعنی اگر قرار بود عملیاتی باشد خود در سنگر فرماندهی می‌ایستادند و به نیرو‌ها دستور می‌دادند که بروند، یا در لشکر‌های عراقی از سوی فرماندهان زوری بر سربازان حاکم بود، در عملیات والفجر ۳ سربازان در حال جنگیدن بودند و فرمانده در بالگردی بالای سر تانک‌ها فرماندهی می‌کرد و به زور دستور حمله می‌داد و اگر سربازان همکاری نمی‌کردند تیر می‌زد.

برعکس آن‌ها شهید زین الدین بود. ایشان بر قلب‌ها ولایت داشت، به نیرو‌های می‌گفت بیایید، یعنی خودش جلو بود و نیروهایش را فرا می‌خواند. وقتی به رزمنده‌ای می‌گویی بیا، خیلی وضعیت فرق می‌کند تا اینکه بگویی به طرف دشمن برو. ایشان به هیچ وجه از امکانات لشکر استفاده نمی‌کرد.

دفاع‌پرس: امکاناتی هم بود که داده باشند و ایشان قبول نکند؟

بله. به همه فرماندهان امکانات می‌دادند، حتی به فرماندهان گردان هم امکاناتی را می‌دادند. تویوتا لنکروزی به آقا مهدی داده بودند که استفاده نمی‌کرد، می‌توانست محافظ و راننده بگیرد، ولی نمی‌گرفت. از امکانات لشکر می‌توانست خانه‌ای اجاره و امکاناتی فراهم کند، اما سر سوزنی از این امکانات استفاده نکرد.

دفاع‌پرس: ارتباط صمیمی که گفتید پیدا کردید، تا جایی که به مراسم خواستگاری رفتید چطور شکل گرفت؟

در جبهه شکل گرفت. یکبار پای تانکر آب در حال وضو گرفتن بودیم که شهید زین الدین هم آمد و آماده وضو گرفتن شد. با هم سلام و علیک کردیم، همانجا گفت: «من فردا می‌روم تهران می‌آیی باهم برویم؟» گفتم: «برای چه؟» به شوخی گفت: «به تو چه؟ می‌آیی یا نه.» قبول کردم، ولی گفتم به شرطی می‌آیم که سری به خانواده ام در سمنان بزنم، او هم قبول کرد. این اتفاق چندین بار تکرار شد. خب وقتی دو نفر در ماشین هستند صحبت‌ها زیاد می‌شود. در طول راه از خاطرات خودش گفت و بیشتر سعی کرد از من حرف بکشد و من بیشتر گوینده بودم. در اولین سفرمان به تهران فهمید در اولین عملیات منظم سپاه پدرم شهید شده و لحظه شهادت، پدرم را در آغوش گرفتم همین موضوع باعث صمیمیت بیشتر ما شد، هر بار که می‌خواست به تهران یا قم بیاید من را خبر می‌کرد و باهم می‌آمدیم.

دفاع‌پرس: شهادت کسی بود که آقا مهدی را خیلی پریشان و ناراحت کند؟

شخص خاصی را به خاطر ندارم، ولی بعد هر عملیات روحیه اش خیلی گرفته می‌شد. همه اینطور بودیم.

دفاع‌پرس: خاطره خاصی دارید برایمان تعریف کنید؟

قبل عملیات محرم برای کار شناسایی یک هفته‌ای به منطقه رفتیم. شبانه روز در منطقه بودیم وقتی برگشتیم خسته و خاکی بودیم. در حال برگشت به پاسگاه زید بودیم که آقا مهدی پیشنهاد داد به سد دز برویم. لباس هایمان را شستیم و آب تنی کردیم. آقا مهدی به شوخی چندبار سرم را زیر آب گرفت، من هم، چون اهل ورزش بودم و به اصطلاح بدن روی فرمی داشتم آقا مهدی را از پاهاش گرفتم و توی آب انداختم، چند باری آب به خوردش دادم، چقدر خواهش و التماس کرد که رهایش کنم، می‌گفت تو چقدر بی ادب هستی، آدم سر فرمانده لشکرش را زیر آب می‌کند؟ ولش که کردم دوباره پرید پشتم و کله ام را زیر آب کرد.

انتهای پیام/ 141



منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید