شوخی شهید «محمود نریمانی» با چهل سالگی خود

شوخی شهید «محمود نریمانی» با چهل سالگی خود

به گزارش مشرق، شهید محمود نریمانی از شهدای مدافع حرم استان البرز متولد سال ۱۳۶۶ از نیروهای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود که در چندین نوبت به جهت دفاع از حرم اهل بیت (ع) به سوریه اعزام شد و در مرداد سال ۱۳۹۵ به شهادت رسید.

مادر این شهید در خصوص فرزندش اظهار داشت: زمانی که به مدرسه رفت چند روزی با او تا مدرسه رفتم، غرورش اجازه نمی‌داد همراهش باشم، برای همین اصرار کرد دیگر نروم. با پسرعمویش مصطفی وارد بسیج شد، خیلی آنجا را دوست داشت تا اینکه دیپلم گرفت و قرار شد برود دانشگاه امام حسین (ع). بعد از آن به دانشگاه افسری رفت. وقتی برای اولین روز کاری لباس‌‎های نظامی‌اش را پوشید، به مادرم گفتم از زیر قرآن ردش کند. به مادربزرگش گفت «لباس در تنم خوب است؟ انشالله ۴۰ سالگی سرهنگ می‌شوم.» دیگر ما لباس نظامی را در تن محمود ندیدیم. همان یکبار بود.

همسر شهید نیز بیان کرد: روز به روز که از زندگی مشترکمان می‌گذشت بیشتر از انتخابم مطمئن می‌شدم. هرچه تقوا، اخلاق و رفتارهایش را بیشتر می‎دیدم بیشتر به شباهتش با شهدا پی می‌بردم. اولین بار سال ۱۳۹۲ بود که قرار شد به سوریه برود و من از نحوه جمع کردن کیفش متوجه شدم این سفر با دیگر سفرهایش فرق دارد. وقتی برگشت چمدانش را باز کرد تا سوغاتی‌ها را نشان بدهد، گفتم بویی که از چمدانت بلند شده بوی حرم حضرت زینب (س) است، یکبار که سوریه رفتم دقیقا در حرم چنین بویی استشمام کردم. پرسیدم سوریه بودی؟ گفت بله سوریه بودم.

همسر شهید نریمانی خاطره به دنیا آمدن فرزندش را اینطور روایت کرد: چند ماه بعد از اولین اعزامش خداوند به ما محمدهادی را داد. وقتی بچه به دنیا آمد، محمود خیلی خیلی خوشحال بود. از همان ابتدای بچه‌دار شدنمان به بچه وابسته شده بود. دوست داشت شب‌ها بچه پیش او بخوابد. حتی در روز هم سعی می‌کرد خوابش را با محمدهادی تنظیم کند. خیلی از عکس‌هایی که الان یادگاری داریم در کنار محمدهادی خواب است، می‌گفت وقتی کنار بچه می‌خوابم لذت می‌برم. این علاقه شدید بین پدر و پسر باعث شد محمدهادی وقتی نوزاد بود وقتی بی‌قراری می‌کرد و فقط با آغوش پدر ساکت می‌شد.

وی از خاطره آخرین وداع با همسرش گفت: ابتدای سال ۱۳۹۵ تازه از ماموریت آمده بود که یک هفته بعد باز زمزمه‌های رفتنش شد، یک ماه طول کشید تا برود. خیلی برای این سفر انتظار کشید و این نرفتن باعث شده بود ناراحت و کلافه باشد. یک روز گفت من فهمیدم شما و مادر به من دلبسته هستید و باعث شده نگذارید من بروم. شوکه شدم گفتم چرا این حرف را می‌زنی. شروع کردم به گریه کردن، گفتم چرا فکر می‌کنی من دلبستگی‌ای دارم که نمی‌گذارم بروی، اصلا اینطور نیست. وقتی شوق و تقوای شما را می‌بینم می‌دانم اهل زمین نیستی و دوست دارم به جایی که می‌خواهی برسی، نمی‌توانم پر و بالت را ببندم.

همسر شهید از لحظه شنیدن خبر شهادت همسرش چنین روایت کرد: دهم مرداد بود که برای آخرین بار سر ظهر تماس گرفت. تعجب کردم، چون همیشه شب‌ها تماس می‌گرفت. دلیلش را پرسیدم، گفت کاری نداشتم خواستم با هم صحبت کنیم. فردا صبحش برادرم تماس گرفت و گفت می‌خواهم بروم بیرون برای خودم و محمدهادی لباس نظامی بخرم، از محمود پرسید، گفتم دیروز تماس گرفت و حالش خوب بود.

در لباس فروشی دیدم باز می‌خواهد چیزی بگوید، اما حرفی نزد، وقتی لباس نظامی را برای اندازه گرفتن جلوی محمدهادی گرفت انگار صحنه حضور فرزندان شهدا بر سر پیکر پدران شهیدشان جلوی چشمم آمد، حالم منقلب شد، به برادرم نگاه کردم او هم نگران و آشفته بود، به برادرم گفتم تو چیزی می‌دانی؟ اتفاقی برای محمود افتاده؟ سکوت کرد و گفت: فکر کنم خودت همه چیز را فهمیدی.

همرزم شهید محمود نریمانی شهادت وی را چنین توصیف کرد: من فکر می‌کنم برات شهادتش را از حضرت ابالفضل عباس (ع) گرفت، چون از نظر جراحت بسیار شبیه حضرت عباس (ع) بود. چشم چپش را از دست داد، دوتا دستش از مشت قطع شده بود و تمام بدنش پر از ترکش بود.

منبع: دفاع پرس منبع خبر

این مطلب مفید بود؟
>

آخرین اخبار

تبلیغات
تبلیغات
ما را در شبکه های اجتماعی دنبال کنید