به گزارش مشرق، شهیدحسین سپهری اَهرَمی یکی از کارکنان نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی و شهرستان تنگستان بود که در ۲۱ اردیبهشت ۹۹ در جریان حادثهای که برای شناور کنارک پیش آمد، به شهادت رسید. وقتی که پیکر حسین به زادگاهش اهرم انتقال داده شد، تصاویر نشان میداد مادر شهید همزمان با ورود پیکر مطهر فرزندش در مقابل آن احترام نظامی بجا آورد. این تصویر در فضای مجازی پخش شد و ما را برآن داشت تا گفتوگویی با آمنه خادم، مادر و طاهره کرانه، همسر شهیدحسین سپهری اهرمی انجام دهیم. ماحصل این گفتگو را پیش رو دارید.
حاجخانم چند فرزند دارید و حسین فرزند چندم خانواده بود؟
چهار فرزند دارم که دو دختر و دو پسر هستند. همسرم کارمند جهادکشاورزی است. حسین متولد شب اربعین حسینی در دهم مهر ۱۳۶۷ است. فرزند بزرگ خانواده بود. ما ساکن شهر اَهرَم تنگستان از توابع استان بوشهر هستیم و شکر خدا یک خانواده مذهبی داریم. بنا به عشق خانواده به آقا ابا عبدالله نام حسین را برای او انتخاب کردیم. جو خانوادهمان و نزدیکی یک حسینیه به خانه باعث شده بود تا حسین از همان دوران کودکی در مجالس سیدالشهدا (ع) شرکت کند و در همین مجالس بود که پیوندی ناگسستنی بین شهید بزرگوار و راه و مرام آقا اباعبدالله بسته شد و تا اواخر عمر این شهید ادامه داشت.
چطور شد که پسرتان خدمت در ارتش را انتخاب کرد؟
حسین از همان بچگی پسر شجاعی بود. وقتی که پا به مقطع راهنمایی گذاشت و، چون خانواده شش نفره و از لحاظ مالی ضعیفی داشتیم، حسین به فکر کمک خرج خانواده افتاد و تابستانها سرکار میرفت. از همان بچگی سختی کشید و، چون روحیه نظامی را دوست داشت، بعد اخذ دیپلم برق در ارتش استخدام شد.
در فضای مجازی عکسی از شما پخش شد که به پیکر فرزندتان سلام نظامی دادید، ماجرای این عکس چه بود؟
فرزندم قابلستایش بود. وقتی پیکرش را تشییع کردند ناخودآگاه با دیدن تابوت پسرم سلام نظامی بجا آوردم. آن لحظه تنها کاری که میتوانستم برای قدردانی از فداکاری پسرم و همرزمانش انجام دهم، همین کار بود. این عکس بدون اینکه خبر داشته باشیم خیلی زود در فضای مجازی پخش شد.
چه خاطراتی از کودکی یا نوجوانی و جوانی حسین دارید؟
هرچه از خاطرات کودکی گرفته تا جوانی او بگویم کم گفتهام. حسین آنقدر شجاع بود که دوست داشت روی پای خودش بایستد. زمانی که حسین یک ساله و نیمه بود از تنگستان به بوشهر به مهمانی منزل یکی از فامیلها رفته بودیم. موقع خداحافظی حسین پیش پدرش در کنار نرده ایستاده بود. ناگهان عقب رفت و از سه طبقه به فاصله ۱۹ الی ۲۰ متر پرتاپ شد و این بچه کوچکترین آسیبی ندید. چون خدا او را آن موقع برای من نگه داشت تا اینکه در بزرگی و در حین خدمت به نظام شهادت افتخارش شود. خدا خواست او را با شهادت ببرد. پسرم خیلی دلرحم بود. تا سن ۳۱ سالگی که به رحمت خدا رفت، میگفت: «من طاقت دیدن ناراحتی پدر و مادرم را ندارم.» من حسین را در سن ۲۲ سالگی زن دادم و الان چهره او را در صورت دختر شش سالهاش جستوجو میکنم.
فکر میکردید حالا که فرزندتان در نظام ارتش است، یک زمانی خبر شهادتش را بشنوید؟
همهجور فکر میکردم به جز شهادت حسین! همیشه به فکر خستگیهای حسین در مأموریتهایش بودم و با خود میگفتم، نکند وقتی از مأموریت برگشت به خاطر خستگی زیاد تصادف کند. چون حسین خیلی مأموریت میرفت. ۱۳ سال روی آبهای بوشهر و دو سال در چابهار، بندر کنارک و سه ماه در کشور آبهای عدن فعالیت داشت. با آنکه دو ماه در ناوچه کنارک بود و ۲۰ روز مرخصی میآمد، حاضر نبود بیکار بنشیند و میگفت: «آدم باید فعالیت داشته باشد.» حسین خیلی اهل حرام و حلال بود. یک روز حسین در پمپبنزین کنگان به جای ۴۰ هزار تومان ۴ هزار تومان کارت کشیده بود. سریع رفت کسری مبلغ ۳۶ هزار تومان را کارت به کارت کرد.
خیلی دست به خیر بود. همیشه سعی میکرد به من و پدرش سر بزند. موقعی که خبر شهادت حاجقاسم سلیمانی را شنیدم از حسین پرسیدم مادر میشود خدای ناخواسته روی دریا از طرف دشمن همچون اتفاقی برای شماها هم بیفتد؟ حسین جواب داد: «بله مادر مانور است، موشک است؛ مانور هم مثل یک جنگ است و احتمال اینکه هر اتفاقی بیفتد، وجود دارد» و ناگهان دختر کوچکم برگشت در پاسخ جواب حرف برادرش گفت آن وقت من خواهر شهید میشوم که حسین خندید و گفت: «شهادت لیاقت میخواهد به این راحتی نیست هر کس به فیض شهات برسد، مانند حاجقاسم سلیمانی.»
خبر شهادت فرزندتان را از طریق رسانهها شنیدید؟
نه، من ۱۱ سال مستأجری کشیدم و خانه خودم را به فرزندم حسین دادم تا راحت باشد ۱۹ اردیبهشت ۹۹ بنده در حال اسبابکشی بودم و به خانه خودم برگشتم. جالب اینکه اینجا که من هستم ۱۰۰ متر با آرامگاه پسرم فاصله دارد. اسم این آرامگاه به نام اولین شهیدجنگ تحمیلی شهر به نام سیدعلی اکبرامیرزاده بهشت اکبر نامیده میشود. خبر شهادت حسین را ساعت شش صبح به پسر دومم محمد داده بودند و ایشان بدون اینکه به من چیزی بگوید به خانه آمد. شب گفت مادر اتفاقی که اخبار اعلام میکند برای ناوچه هندیجان است، نه کنارک! من ناراحت شدم و در حیاط برای نیروهای آن ناوچه دعا میکردم که متوجه شدم مردم مقابل خانهمان جمع شدهاند و…
طاهره کرانه همسر شهید
در چه سالی با آقا حسین ازدواج کردید؟ حاصل ازدواج شما چند فرزند است؟
حسین پسرخالهام بود و ازدواج من و شهید در ۲۲ فروردین ۸۹ به صورت عقد ساده انجام گرفت. قبل از مراسم عقد شهید بارها در مورد کارش با من صحبت کرد. از مشکلات کارش و از اینکه شاید نتواند ماهها در منزل کنارم باشد، گفت. شغلش طوری بود که وقتی به مأموریت میرفت، روز برگشتش مشخص نبود. حاصل ازدواج ما دختری پنج ساله به نام گندم است. شکر خدا همسرم عزتمندانه رفت. شهادت همسرم چنان تأثیری در استان بوشهر و شهر اهرم داشت که مردم به صورت خودجوش تشییع جنازه بزرگی برای او برگزار کردند.
حسین چه روحیاتی داشت؟
حسین عاشق خدمت به اسلام و کشورش بود. حتی برای دفاع از حریم اهل بیت و اعزام به سوریه نامهای به صورت داوطلبانه به ارتش ارائه داده بود. شهیدبزرگوار علاقه غیرقابل وصفی نسبت به سردارحاجقاسم سلیمانی داشت و بعد از شهادت سردار خیلی بیقرار شده بود. گویی تاب و تحمل دوری حاجقاسم را نداشت. شاید همین علاقه قلبی و صداقت نسبت به حاج قاسم بود که همچون ایشان بدن مطهرش در شعلههای آتش سوخت.
به نظر میرسد زندگی شما با یک رزمنده نیروی دریایی با مأموریت و نبودنهای همسرتان درهم آمیخته بود.
بله، در دوران نامزدی شهید به خلیج عَدَن مأمور شد. یادم میآید آن روز خیلی گریه کردم؛ خیلی سعی کردم جلوی خودم را بگیرم که دلتنگی نکنم، ولی اشکهایم امان نمیداد. همسرم با لحنی آرام کنار گوشم گفت، یادت رفت چه قولی بهم دادی؛ بهش قول داده بودم هر وقت مأموریت میرود، قوی باشم تا او نگران دلتنگیهای من نباشد، ولی دست خودم نبود. آن مأموریت حسین به مدت ۷۸ روز طول کشید. در این مدت ارتباط خیلی کمی با هم داشتیم. گاهی با سیمکارتی که از عمان خریداری کرده بود با هم در تماس بودیم. در مدت خدمتش خیلی مأموریت میرفت. مأموریتهاش بیشتر در بندرعباس و جاسک بود. هر موقع تماس میگرفت از شهید میپرسیدم روی دریا نزدیک چه مکانهایی هستید.
هیچ وقت به من نمیگفت. همیشه میگفت: «کار ما طوری است که نمیشود پشت تلفن موقعیتمان را بگویم.» مأموریتهای حسین در منطقه خودی معمولاً ۲۰ تا ۲۵ روز بود. یادم میآید چند تا از مأموریتهایی که به جاسک رفته بود، بالای یک ماه طول کشید. همیشه دلهره داشتم؛ خصوصاً شبهای زمستان که باد زیادی میوزید؛ برای اینکه شهید میگفت وقتی در دریا هستیم و باد باشد، خیلی اذیت میشویم؛ حتی میگفت خیلی از همکارانش از شدت موج خون بالا میآورند. آرزوی شهید همیشه دفاع از وطن و رهبرش بود تا جایی که کسی در محفلی برخلاف نظاممقدس جمهوری اسلامی صحبت میکرد، به شدت عصبانی میشد و برخورد میکرد.
شهید در چند تا از مأموریتهایش از کنار ناوهای امریکایی رد شده بود. از او میپرسیدم تا به حال شده که ترس هم داشته باشد؟ در جوابم میگفت: «این لباسی که ما میپوشیم نشانه استقامت ماست و ما نباید هیچ وقت از دشمن خوفی داشته باشیم.» حسین و همرزمانش در یکی از مأموریتها موفق شده بودند یک کشتی دزدان دریایی را بگیرند و تحویل مقامات ارتش در بندرعباس بدهند.
گویا شهید روز به دنیا آمدن فرزندش به خاطر مأموریتهایش در کنار شما نبود؟
بله، زمانی که دخترم به دنیا آمد شهید در بندرعباس مأموریت بود. من به خاله (مادر شوهرم) گفتم که بگذارید دخترم به دنیا بیاید بعداً با حسین تماس میگیرم. با اینکه دلم خیلی گرفته بود که حسینم کنارم نبود، ولی شغلش را پذیرفته بودم. دلم نمیخواست خدشهای در کارش ایجاد بشود.
فکر میکردید روزی همسرتان را از دست بدهید؟
زمانی که سردار حاجقاسم سلیمانی شهید شدند، خیلی ناراحت شد؛ از ایشان پرسیدم که حسین جان دوست داری مثل حاجقاسم در این راه بروی در جوابم گفت: «خانم شهادت لیاقت میخواد؛ ما کجا و شهادت کجا.» راستش اصلاً فکرش را نمیکردم به این زودی از کنارم برود. بالاخره به این فکر میکردم که هر کسی یک موعدی برای رفتن دارد، ولی انسان هیچ وقت فکر نمیکند که این اتفاق بخواهد برای خودش یا عزیزانش بیفتد. خیلی از اوقات که کنار هم بودیم به همین موضوع فکر میکردم که اگر یک روزی من و حسین کنار هم نباشیم، چطور میتوانم بدون او زندگی را ادامه بدهم. ناخودآگاه گریه میکردم، ولی خیلی تلاش میکردم که گریههای من را نبیند، چون اصلاً دلش نمیخواست ناراحتی من را ببیند. خدا را شاکرم که همسرم در راه زیبایی پرواز کرد.
بعد از شهادتش حضورش را در زندگی روزمرهتان حس میکنید؟
اگر الان زندهام به خاطر این است که شهید را در کنار خودم احساس میکنم و من را تنها نمیگذارد. در این مدت خیلیها به دیدارمان آمدهاند. حتی کسانی که شهید را نمیشناختند و از معجزه برکت شهید برایمان گفتهاند. خیلیها برای حاجت به آرامگاه شهید میروند. هر پنج شنبه که به آرامگاه میروم و گل میبرم خیلیها از گلهای پرپرشده برای تبرک میبرند. یادم میآید یک روز صبح بعد از تشییع شهید به آرامگاه رفتم و دیدم یک خانمی با دختر بچهاش کنار قبر شهید خیلی گریه میکند. به من گفت دو روز قبل یه مشکلی داشتم آمدم کنار شهید از او درخواست کردم که شفاعتم را نزد خدا کند تا مشکلم حل بشود. گفت: باورم نمیشد هنوز چند ساعتی نگذشته بود که حاجت گرفتم. خیلی خوشحال شدم که شهیدم آنقدر برای مردم پربرکت است و توانسته دل کسی را خوشحال کند.
*
جوان آنلاین منبع خبر