به گزارش مشرق، حسن ابوحمزه از رزمندگان دفاع مقدس در خاطره ای نوشت:
بچه های جنگ می دانند سخت ترین لحظات آن روزها ، ساعت اولیه بود که پس ازشب عملیات به خط دوم بازمی گشتیم و غم دوری دوستان و همرزمانی که شهید یا اسیر یا مفقود شده بودند بچه ها را می کشت.
سه چهارشب پس از عملیات والفجرهشت بعد ازعبور از اروند و پشت سر گذاشتن شهرفاو ، کیلومترها جلوتر در جاده فاو ام القصر دوباره زدیم به خط. به یک خط پدافندی کوتاه که بعثی ها پس سقوط همه خطوط خود تشکیل داده بودند. خطی بسیار پیچیده و حساس که قبل از ما سه چهار گردان برای شکستن خاکریز به خط زده و وارد عمل شدند اما کاری از پیش نبردند.
دشمن همه توانش را پای آن خاکریز کوتاه جمع کرده بود که اگر خط می شکست بصره آزاد می شد. آن شب تارومارشدیم، از سه جهت آتش سنگین روی سرمان ریخت، خیلی ها ریختند و جا ماندند و چندین نفر هم اسیر شدند، زیر آتش شدید دشمن به جای اول خود بازگشتیم.
در عقبه گردان وقتی بچه ها دورهم جمع شدند، پرچم های عزاداری بالا رفت و دسته ها شکل گرفت. در کمال ناباوری از فرماندهی دستور صریح لغو عزاداری صادرشد، تجمع بیشتر از دو نفر ممنوع و همه باید در سنگرها پخش شوند تا از گزند آتش پاتک دشمن درامان باشند.
دستور بود و تکلیف چند نفری داد وبیدا راه انداختند اما مرغ فرمانده یک پا داشت. هنوزم عاون گردان که اتفاقا روحانی هم بود گروگان بچه ها و درمحاصره ما بود تا راهی پیدا کنند و با مسئولیت بچه ها هیئت برپا شود، او هم با سرسختی تکلیف را به رخ ما می کشید می گفت: همون دوستای شهیدتون به این کار راضی نیستند".
ناگهان پیکی از راه رسید که مژده ای برای ما داشت. ما که یک نیم گردان پسربچه های خسته و زخمی از جنگ برگشته بودیم آن لحظه نه از مرخصی، یا رسیدن تدارکات و دیگر خبرها خوشحال می شدیم که شنیدیم پایگاه موشکی مستحکم بعثی ها چند کیلومتر عقب تر ازخط اول را آماده کرده اند برای عزاداری.
هجوم بردیم و رفتیم خود را رساندیم به پایگاه موشکی دشمن که تا چند روز قبل خانه های مردم بی دفاع را در دزفول وشهرهای مرزی با موشک های دور برد می زد و حالا شده بود حسینیه ما.
دلی از عزا درآوردیم، درعزای دوستانمان که هنوز چند ساعت از پر پر شدنشان نگذشته بود. چندنفر از آنها یکی دوکیلومتر جلوتر با دستان بسته گوشه ای افتاده بودند تا به بغداد بروند. عزاداری کردیم هرچند در سنگر دشمن ، زیرقاب عکس صدام که برای ما دست بلند کرده بود و با سر و ریخت آشفته، رخت و لباس خونین وخاکی و خوشحال که به تکلیف فرمانده هم عمل کرده بودیم.