به گزارش مشرق, اسماعیل دقایقی درسال ۱۳۳۳ در شهر بهبهان استان خوزستان در خانوادهای متدین چشم به جهان باز کرد. او پس از اتمام دوران دبیرستان، در سال ۱۳۴۹ در کنکور هنرستان شرکت ملی نفت شرکت کرد و پس از قبولی، به ادامه تحصیل در آن هنرستان پرداخت. در سال ۱۳۵۳ در رشته آبیاری دانشکده کشاورزی دانشگاه اهواز قبول شد و پس از دو سال تحصیل در این رشته، دوباره در کنکور شرکت کرد و به دانشکده علوم تربیتی دانشگاه تهران رفت. شهید دقایقی در طول دوران دفاع مقدس در قرارگاه لشکر فجر،لشکر ۱۷ علیبن ابیطالب(ع) و اکثر عملیات ها حضور داشت.
برای مدتی به قم رفت و مسئول حفاظت از شخصیت های استان قم را بر عهده داشت.پس از آن اسماعیل دقایقی بنا به ویژگیها و توانمندیهایش به فرماندهی تیپ مجاهدین عراقی منصوب شد. لشکر ۹ بدر در طول فرماندهی شهید دقایقی در عملیاتهایی همچون «قدس ۴»، «عاشورای۴»، «کربلای۲»، «کربلای ۴»و «کربلای۵» حضوری موثر و فعال داشت. سرانجام شهید اسماعیل دقایقی در ۲۸ دی ماه ۱۳۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ به شهادت میرسد.
محسن مطلق در سری کتاب های قصه فرماندهان ، کتاب "مهاجر مهربان" را بر اساس زندگی شهید اسماعیل دقایقی به رشته تحریر درآورده است. او در این کتاب به معرفی شهید دقایقی که موسس لشکر بدر مجاهدین عراقی بود, می پردازد. نحوه چگونگی تشکیل این لشکر با اقتباس از کتاب نامبرده در ادامه می آید:
روز دوم عملیات بود عده ای از قرارگاه آمده بودند دنبالش که: "برادر دقایقی کجا هستید؟" و صدای آنها در خط پیچید. اسماعیل سرش را از گوشه سنگر بیرون آورد و گفت: "اینجا هستم." با یک نگاه بچه های قرارگاه را شناخت. اسماعیل بالای خاکریز رفت و از روی منطقه عملیاتی بچه ها را توجیه کرد: "آنجا تانکهای عراقی هستند. آن طرف هم جاده است که به طرف اتوبان بصره می رود. خلاصه تا کربلا راهی نمانده…" هنوز حرف های اسماعیل تمام نشده بود که صدای حرف زدن عده ای به عربی همه را به خود آورد: "عراقیها، صدای عراقیها می آید."
بیشتر بخوانید:
شهید نصیری دشمن را به دوست تبدیل میکرد/ «حاج شعبان» یک شهید بینالمللی است
چرا فرمانده لشگر پشت موتورسیکلت نشست؟
و بعد آنها که اسلحه همراه داشتند آماده شلیک شدند. اسماعیل باز هم گفت: "نگران نباشید اینها خودی هستند. صدا از داخل سنگرهای خودمان میآید."
– پس چرا عربی حرف میزنند؟
– برای اینکه عرب هستند.
بچه ها هاج و واج همدیگر را نگاه کردند. اسماعیل دقایقی گفت: "اینها عراقی هایی هستند که با ما همکاری میکنند. یک گردان کوچک از تیپ امام صادق علیه السلام."
– جالب است قبلاً چیزهایی شنیده بودیم اما نمیدانستیم عرب به این غلیظی باشند.
– اینها از مخالفان رژیم صدام هستند. من هم در همین یکی دو روزه با آنها آشنا شدم اما باید بگویم آدمهای با ایمان و شجاعی هستند و برای اینکه دشمن را هم خوب می شناسند، خوب هم می توانند بجنگند.
یکی از بچه ها پرسید: "اما اگر آن طرف خاکریز در میان سربازان عراقی یکی از دوستان، همسایه ها و یا همشهری های خود را ببینند باز هم به آنها شلیک میکنند؟" اسماعیل کمی مکث کرد و بعد گفت: "مهم این است که بدانند طرف حق را گرفتهاند و بقیه اش دیگر فرقی نمیکند. حتی اگر فقط بعثی ها را هم بزنند باز هم به نفع ماست…
یکی پرسید: احالا شما چرا همین جا مانده اید برادر دقایقی؟" اسماعیل دقایقی گفت: "میخواستم بیشتر با آنها باشم تا با اخلاق و رفتار ایشان آشنا بشوم. طرحی به ذهنم رسیده که باید راجع به آنها بیشتر فکر کنم. باید بیایم به قرارگاه با بچه ها صحبت کنم. شاید بشود با اینها یک تیپ و حتی یک لشکر مستقل تشکیل داد."
– مگر اینها چقدر هستند؟
– فقط اینها نیستند در این فکرم که شاید اسرای عراقی که پی به حقانیت ما برده اند هم حاضر باشند برای ما بجنگند.
حرفهای اسماعیل بچه های قرارگاه را شگفت زده کرد با آنکه عدهای با حرفهای او مخالف بودند اما نمی توانستند حدس بزنند که این طرح تا چه اندازه موفق خواهد شد.
***
فرمانده اردوگاه که از حرفهای اسماعیل شوکه شده بود با تعجب گفت: "می خواهید آنها را آزاد کنید؟" اسماعیل جواب داد: "آزاد آزاد. باید دید آنهایی را که به قول شما توبه کرده اند نماز میخوانند و اصلاً آدم دیگری شده اند؟ تا چه اندازه به راهی که برگزیده، پایبند هستند."
– اما بعضی از اینها بعثی هستند. حتی عده ای برای صدام جشن تولد میگیرند. آنها آدمهای خطرناک هستند.
-نترس ما با بعثی ها کاری نداریم.
– اما عدهای از اسیران تواب همین بعثی ها هستند.
اسماعیل با اطمینانی که انگار آخر عاقبت کار آنها را میداند گفت: "پس چه بهتر! آدمی که گذشته اش خیلی بد باشد، اگر توبه کند از آدمهای پاک و بیگناه بهتر است. چرا که توانست خودش را از منجلابی که در آن بود بیرون بکشد و شاید بتواند از بقیه بهتر هم بشود."ب ا عجله نگاهی به لیست می اندازد و اسامی کسانی که جلوی اسمشان ضربدر خورده از نظر میگذراند آنها توابین هستند. اسماعیل از روی لیست چند اسیر را انتخاب میکند و میگوید: "میخواهم با آنها صحبت کنم."
صحبت با اسرا برای اسماعیل هم جالب است و هم تأسف برانگیز. اسرا از زندگی سخت خود در دوران قبل از اسارت می گویند از موقعی که در ارتش عراق خدمت میکردند و مجبور بودند هر دستوری را اجرا کنند. بیشتر آنها سرباز بودند و به زور روانه جبههها شده بودند. آنها از فرماندهان خود دل پری داشتند و همچنین از صدام. می گفتند او باعث بدبختی شان شده است.
اولین اسیری که اسماعیل با او صحبت کرد اهل کربلا بود. جوانی نورانی که خودش تسلیم نیروهای ایرانی شده بود. پدرش از خادمان حرم امام حسین علیه السلام بود و خودش هم از بچگی در یک کتابفروشی نزدیک حرم کار میکرد. صحبت با او به درازا کشید چرا که او از کربلا و حرم مطهر سیدالشهدا میگفت و با آن حرفها اسماعیل را هوایی کرده بود. اسیر دوم یک کرد بود که او را با تهدید به سربازی فرستاده بودند. میگفت: " چند ماه از دست ماموران بعثی در کرکوک پنهان شده بودم اما آنها پدر و مادرم را گرفتند و به زندان بردند و شرط آزادی آنها این بود که من بروم و خودم را برای سربازی معرفی کنم."
اما اسیر آخری برای اسماعیل از همه جالب تر بود. او یک بعثی تواب بود و خودش اقرار می کرد که از نیروهای وفادار به صدام بوده اما وقتی اسیر میشود به دروغ های صدام پی می برد و تازه می فهمد که ایرانی ها چه انسان های شریف خوبی هستند و به خاطر جنگیدن با آنها از خدا طلب آمرزش می کند. می گوید اگر رزمنده های ایرانی به دادش نمی رسیدند داخل یک نفربر زرهی می سوخت و چیزی از جنازه اش باقی نمیماند و بعد تعریف کرد که چگونه یک بسیجی کم سن و سال به او کمک کرد و از داخل نفربر بیرون کشید. اسماعیل با شنیدن حرفهای آنها در تصمیمی که گرفته بود مصمم تر شد. او حالا بیش از یک سال بود که داشت مسئولان و فرماندهان را راضی می کرد که با طرح موافقت کنند.
چند منبع آب، ۴۰ چادر گروهی، چند خودرو و چندین قبضه اسلحه و دو سه واحد ساختمان نیمه تمام را تحویل اسماعیل دقایقی داده بودند تا تیپ جدیدش را که ۹ بدر نام داشت، مستقر کند. اما این امکانات برای یک تیپ که شامل چهار گردان و واحد ستادی می شد، کم بود. آن قدر که همه چیز را با مشکل مواجه میکرد. اسماعیل تلفن را برداشت و با قرارگاه گرفتن تماس گرفت و در آن سوی خط با فرمانده صحبت کرد که: "همه چیز آماده اما کم است…"
فرمانده گفت: "اسماعیل جان میدانی که نیروهای ایرانی هم همین امکانات را دارند و با همین امکانات توانستند ۵ سال جنگ را پیش ببرند." اسماعیل گفت: "اما اینها با نیروهای ایرانی فرق میکنند. باید برای اینها امتیاز بیشتری قائل شد. اینها عراقی هایی هستند که حاضر شده اند در جنگ به ما کمک کنند. نباید زیاد بهشان سخت گرفت."
تماس اسماعیل که با فرمانده قطع شد چند نفر از بچهها را صدا زد و به هر یک مأموریت داد. ماموریت آنها رفتن به قرارگاه و شهرهای بزرگی بود که معاودان عراقی در آنها حضور داشتند. آنها باید بازاریان عرب هیئتی که عراقیها در قم و تهران به راه انداختهاند و خلاصه هر کجا که خانوادههای رانده شده عراق حضور داشتند سرزده و از آنها برای مخارج مالیاتی کمک جمع کردند و تعدادی از این خانوادهها که وضع مالی خوبی هم داشتند، نه تنها با جان و دل حاضر به کمک شدند، بلکه خود نیز برای حضور در جبهه داوطلب شدند.
اسماعیل برای دیدن نیروهایش که از اردوگاه اسرا انتخاب شده بودند، دل توی دلش نبود. فرمانده یکی از اردوگاه ها که هنوز نمی توانست رفتن و اسرایش را به جنگ با کشور خودشان باور کند، تا آنجا به دنبال آنها آمده بود. وقتی عراقیها از اتوبوس پیاده شدند، اسماعیل را مانند نگین انگشتر در حلقه خود گرفتند و به عربی با او حال و احوال کردند. اسماعیل قصد داشت از همان روز اول صحبت های مهمی را با آنها در میان بگذارد اما صدای مسئول اردوگاه که در آن میان تنها کسی بود که به فارسی حرف میزد، رشته افکار اسماعیل را پاره کرد که گفت: " خب آقای دقایقی، این هم اسرا!
بعد با دست به کامیونی اشاره کرد که بار سیم خاردار داشت و چند سرباز مشغول پایین ریختن حلقههای سیم خاردار از آن بودند. اسماعیل گفت:" سیم خاردار دیگر برای چه؟"
– مثل اینکه یادت رفته اینها اسیرند؟
– نه اینها دیگر اسیر نیستند اینها مجاهدند
– به هر حال ممکن است مقصود بعضی از اینها از آمدن به اینجا چیز دیگری باشد.
ما که نمی توانیم قصاص پیش از جنایت بکنیم.
– اما کار از محکم کاری عیب نمی کند
اسماعیل که از این حرکت مسئول اردوگاه سخت به خشم آمده بود، صدایش را بالا برد و بر سر سربازان فریاد کشید: "همه سیم خاردارها را برگردانید کسی حق ندارد دور تیپ ما سیمخاردار بکشد" بعد رو به عراقیها کرد و با صدای بلند فریاد زد: "مسئولیت همه شما اول با من اول با خدا و بعد با من است شما از این به بعد آزاد هستید ما شما را به عنوان مجاهد میشناسیم کسی حق ندارد شما را اسیر جنگی خطاب کند."
صدای اسماعیل در هلهله و تکبیر مجاهدین گم شد. آنها بر سر و روی اسماعیل ریختند و او را بوسه باران کردند. چند هفته بعد اسماعیل یکی از فرماندهان تواب عراقی را که به تیپ ۹بدر آمده بود, به عنوان معاون خود معرفی و با این کار نیروها را بیش از گذشته شیفته خود کرد. او مسئولان گردان ها و گروهان ها را نیز از خود مجاهدین انتخاب کرد و در چندماه آموزش های مختلف دیدند. حالا تیپ ۹ بدر یک تیپ آماده برای عملیات بود و این نیروهای این تیپ ایمان و شجاعت خود را مرهون زحمات دقایقی میدانستند. میان آنها چنان پیوند دوستی ایجاد شده بود که در تصور هیچ کس نمی گنجید. مجاهدین همیشه به اسماعیل میگفتند اگر انشاالله صدام را شکست دادیم و در عراق جمهوری اسلامی به راه انداختیم تو را با خود به عراق میبریم چرا که ما نمیتوانیم دوری تو را تحمل کنیم
منبع: تسنیممنبع خبر