به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، آیتالله مهدوی کنی دبیر کل سابق جامعه روحانیت مبارز از مبارزان دوران انقلاب اسلامی و یکی از پنج عضو هسته اصلی در تشکیل شورای انقلاب بود. او در کتاب خاطرات خود در بخش ورود امام به ایران نقل میکند: امام پس از مدتی توقف در پاریس، عازم تهران شدند. دولت بختیار مانع ورود امام شد و فرودگاهها را بست. به دنبال این اقدامات، آقایان علما از بلاد مختلف به دانشگاه تهران آمدند و در مسجد دانشگاه تهران تحصن کردند. بنده، چون در کمیتهی استقبال بودم در آنجا تحصن دائم نداشتم. عدهای شبانه روز در آنجا بودند و بعضیها هم به آنجا آمد و رفت میکردند. بنده از آنهایی بودم که میرفتم و میآمدم، اما حضور دایم نداشتم. این تحصن به خاطر اعتراض به دولت در جلوگیری از ورود امام بود. بنده، چون عضو شورای انقلاب بودم کارهای مربوط به کمیته را زیر نظر داشتم و بعضی از کارها را نیز غیر مستقیم هدایت میکردم. در مدرسه رفاه تلفنها را جواب میدادیم و برای تنظیم امور هم شرکت میکردیم. تلفنهایی هم از مسئولان رژیم سابق میشد. تلفن مقدم و طوفانیان را یادم هست. طوفانیان تهدید به بمباران محل اقامت امام را میکرد، ولی مقدم از راه محبت و دوستی سخن میگفت.
خوب به یاد دارم شخصی با صدای کلفت و خشن به مدرسه رفاه تلفن کرد و ما را تهدید به بمباران کرد. من به او گفتم ما از این تهدیدها هراسی نداریم. ما شاگردان آن امامی هستیم که لرزه بر اندام شاه انداخت و او را فراری داد، ما بیدی نیستیم که از این بادها بلرزیم. هر کاری میخواهید بکنید. اتفاقا روز ۲۲ بهمن از رادیو، صدای همین مرد را شنیدم که التماس میکرد و سوره قل هوالله را میخواند و اظهار عجز میکرد و با انقلاب دست بیعت داد و خود را به نام طوفانیان معرفی میکرد.
آن روزی که بنا بود امام تشریف بیاورند فرودگاه را بستند. روز دهم بهمن، ما و عدهای از دوستان روحانی و غیر روحانی به میدان آزادی رفتیم و مردم را از حمله به فرودگاه بازداشتیم که آن هم جریان شیرینی دارد؛ ما در مدرسه رفاه بودیم که شنیدیم مردم در میدان آزادی اجتماع کرده اند و جمعیت به سوی فرودگاه سیل آسا در حرکت هستند. شعار مردم این بود که میرویم فرودگاه را باز کنیم. بعضی میگفتند آنجا را آتش میزنیم، بعضی میگفتند با هواپیماها چه کنیم. این خبرها جسته و گریخته به گوش میرسید.
بنده و چند نفری از معممین مأمور شدیم که به آنجا برویم. یک مینی بوس از هواپیمایی کشوری به وسیله یکی از دوستان – به نام آقای ناصر اتابکی که بعدها در جبهه شهید شد و از دوستان مسجد ما بود- در اختیار ما گذاشتند. ما به خاطر اینکه پوششی داشته باشیم خانوادههای خود را نیز به همراه بردیم. ما جلو نشستیم و آنها هم پشت سر. آقای حمید نقاشان هم بود. ایشان جوانی بود که روزهای اول انقلاب کنار امام میایستاد و از امام حفاظت میکرد. الان هم ظاهرا به کار تجارت مشغول است. او از دوستان آقای رفیق دوست و آقای ناطق بود. از جمله همراهان ما آقای آیت گودرزی بود. آقای آیت، آن وقت جزو بچههای مسجد ما بود و ایشان بود که بلندگو را از مسجد آورد که روی ماشین نصب کردیم و در میدان آزادی سخنرانی نمودیم. از دوستان دیگرمان آقای هادی دیانت زاده بود که امور برقی را تنظیم میکرد. یادم هست که در آن ماشین از دوستان روحانی آقایان ربانی شیرازی، طاهری خرم آبادی و ربانی املشی حضور داشتند.
بالاخره دسته جمعی از خیابان انقلاب – که قبلا شاهرضا میگفتند – به سوی میدان آزادی حرکت کردیم؛ منتها، چون در ماشین، زن و بچه بود مأمورین گارد مزاحم ما نشدند تا اینکه به میدان آزادی رسیدیم، در آنجا مردم خیلی جوش و خروش داشتند و بسیار ناراحت بودند.
سرهنگ رحیمی معروف – که بعد از انقلاب رئیس دژبان ارتش شد و از وکلای پروندهی آیت الله طالقانی پیش از انقلاب در زندان بود – در حال سخنرانی برای مردم بود و آنها را تحریک میکرد که به فرودگاه حمله کنند. او میگفت: چرا دولت بختیار مانع ورود مرجع تقلید ما شده است؟ مردم بروید و فرودگاه را باز کنید. وقتی ما به آنجا رسیدیم دیدیم سربازان گارد مقابل مردم موضع گرفتهاند و آمادهی حمله هستند و از این طرف هم مردم آمادهی حرکت و یورش به فرودگاه بودند. میدان آزادی پر از جمعیت بود. من در آنجا میکروفون را گرفتم و خودم را معرفی کردم. گفتم من مهدوی کنی امام جماعت مسجد جلیلی هستم. گفتم من و همراهان از سوی کمیتهی استقبال امام مأموریت داریم که به شما بگوییم به فرودگاه حمله نکنید، ان شاء الله امام تشریف میآورد. هواپیماها باید سالم بمانند. اگر به فرودگاه حمله شود ممکن است عدهای از این حمله سواستفاده کنند و همچنین ممکن است عدهای شهید شوند و ممکن است فرودگاه تخریب شود و این به مصلحت نیست.
آقای سرهنگ رحیمی آمد گفت: آقا چرا این گونه صحبت میکنید، اینها جلوی مرجع تقلید ما را گرفتهاند، ما باید مردم را بفرستیم فرودگاه را بگیرند، چرا آقایان نمیگذارند؟ گفتم: مصلحت نیست که ما مردم را تحریک کنیم. گفت: پس میکروفون را به من بدهید تا کمی با مردم صحبت کنم. گفتم اگر شما همین مطلبی را که من میگویم بگویید اشکالی ندارد، ولی اگر بخواهی حرفهای دیگری بزنی بلندگو را از دستت میگیرم. گفت: همان حرفها را میزنم. در ماشین باز بود آمد بالا و شروع به سخنرانی کرد و دوباره همان حرفهای خودش را بازگو کرد. من او را از ماشین به پایین هل دادم و در ماشین را بستم و گفتم حرفهایی که این آقا میزند ہی خود است و ربطی به ما ندارد،ای مردم! دستور این است که شما به طرف خیابان آزادی و میدان انقلاب برگردید، البته اسمهای خیابانها بعدة عوض شد و آن زمان این اسمها نبود. بعضی از این اسمها همان روز هنگام بازگشت توسط خود مردم گذاشته شده مثل میدان آزادی، خیابان انقلاب و خیابان آزادی که مردم همان روز خودشان این اسمها را انتخاب کردند و در شعارهای خود تکرار میکردند.
بالاخره ما حرکت کردیم و برگشتیم. عده زیادی از مردم نزدیک دانشگاه تجمع کرده بودند و ما گروهی از جوانان و مردم را با دستهای خون آلود دیدیم. گفته میشد که جمعی مجروح و شهید شدهاند. وقتی به مسجد صاحب الزمان در خیابان آزادی رسیدیم، من آنجا برای مردم سخنرانی کردم و آنها را به آرامش دعوت کردم و گفتم برگردید. ان شاء الله امام میآید. یکی از برادران کرد هم به آنجا آمد و سخنرانی کرد و به وحدت میان کرد و غیر کرد دعوت کرد. ما هم تشویقش کردیم.
انتهای پیام/ 141
منبع خبر