به گزارش مجاهدت از گروه حماسه و جهاد دفاعپرس به نقل از مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، شاید برای خیلیها این تصور وجود داشته باشند که دایره ظلم و ستم، خیانت، خشونت و آدمکشی منافقین نسبت به هموطنان خود در سالهای اولیه پیروزی انقلاب اسلامی و مشخصاً اوایل دهه شصت، به کشت و کشتار، ناامنی، آشوب و… در محدوده شهرها و کوچههای این مرزوبوم اسلامی منتهی میشد؛ اما در همین سالها و در جبهههای جنگ، بودند منافقینی که با دستور روسای سازمان خبیث خود به خدمت ارتش بعثی صدام درآمده و بعضاً هموطنان رزمنده خود را به شکل ناغافلانه و ناجوانمردانه که جزو مرام این سازمان تروریستی است، به شهادت میرسانند.
به همین جهت بخشی از روایات رزمندگان و فرماندهان لشکر 27 محمد رسولالله (ص) در جریان عملیات والفجر 4 که مربوط به شیوههای خباثتآمیز و ناجوانمردانه اعضای این گروهک تروریستی علیه رزمندگان اسلام است، منتشر میشود:
در شرایطی که فرزندان بسیجی، سپاهی و ارتشی ملت ایران در آن شب پرماجرا (۲۸ آبان سال ۱۳۶۲ و در جریان عملیات والفجر ۴)، با تمام توان تلاش میکردند تا ضمن درهم شکستن مقاومت نیروهای دشمن، هرچه سریعتر اهداف خود را تصرف نمایند، رزمندگان گردان حبیب بن مظاهر (لشکر ۲۷) با صحنهای مواجه شدند که آنها را متحیر کرد.
مواجهه نیروهای تکور ایرانی با تروریستهای مجاهدین خلق در خط مقدم نبرد، آنهم دوشبهدوش ارتش بعث، صرفاً میتوانست نشاندهنده عمق فرو غلتیدن عناصر آن فرقه مدعی مجاهدت برای خلق قهرمان ایران، به ورطه وطنفروشی آشکار باشد.
مجاهدین خلق؛ تیربارچی ارتش صدام تکریتی
روایت علیاصغر هاتف؛ رزمنده بسیجی گردان حبیب بن مظاهر
علیاصغر هاتف؛ رزمنده بسیجی گردان حبیب بن مظاهر، قهرمان گمنام این مقابله حیرتانگیز میگوید: در لحظاتی که درگیری سختی بین نیروهای ما و عناصری از نفرات دشمن، مستقر بر روی یال زین اسبی جریان داشت، تعدادی از بچههای گردان ما مجروح و چندنفری هم شهید شده بودند.
یکی از مجروحین، کمک آر.پی.جیزن دسته ما بود. او بهسختی مجروح شده بود و خون زیادی هم از محل جراحتش میرفت. امدادگرها پانسمان موقت انجام دادند و به نفرات حمل مجروح گفتند که او را به عقب منتقل کنند؛ اما ایشان زیر بار نمیرفت و میگفت: با همین وضعیت میتوانم ادامه بدهم.
به او گفتم: برادر جان؛ تو که الآن مجروح هستی و توان جنگیدن نداری، پس چرا میخواهی این جا بمانی و وبال گردان ما شوی؟ او گفت: من میدانم بهمحض روشن شدن هوا، دشمن با نیروهای تازهنفس، پاتکهای شدید خودش را شروع میکند. میخواهم اینجا بمانم، تا بتوانم جواب آن پاتکها را بدهم.
لحظهبهلحظه درگیریها شدیدتر میشد و دشمن از سه طرف؛ با آتش بیامان تیربارهای دوشکا؛ نفرات ما را هدف قرار میداد. یکی از دوشکاها؛ روی ارتفاعی قرار داشت که به خط ما مشرف بود و خیلی راحت بچههای ما را میزد.
با چند نفر از نیروها هماهنگ کردیم تا از شیار کناری آن تپه بالا برویم و ضمن پرتاب نارنجک دستی، آن سنگر تیربار دوشکای دشمن را از کار بیندازیم. همینکه به نزدیکی آن موضع رسیدیم، دیدیم صدای اللهاکبر میآید و یک نفر از آن بالا فریاد میزند: برادرها بیایید بالا، بیایید بالا. اللهاکبر!
خیلی تعجب کردیم که این نفر، از کجا رفته آن بالا و زودتر از ما، سنگر دوشکای دشمن را گرفته؟ در همین فکر و خیال بودیم که دیدیم چند نفر از نیروهای ما، اللهاکبر گویان، سینهکش همان ارتفاع را گرفتهاند؛ و دارند میروند بالا.
هنوز چند قدمی با آن سنگر دوشکا فاصله داشتند که یکباره دوشکاچی به سمت آنها رگبار بست و تعدادی از آنها را نقش بر زمین کرد. چند لحظه بعد؛ باز شنیدیم همان فرد ناشناس، اللهاکبر گفت و نیروها را به سمت بالای ارتفاع فراخواند.
دوباره تعدادی از بچهها جلو رفتند و شهید و مجروح شدند. با خودم گفتم انگار اینجا خبرهایی است. رفتم و از یک نقطه کور آن شیار، خودم را به بالای آن سنگر تیربار رساندم و از همانجا، یک نارنجک به داخل آن سنگر انداختم. تا تیربارچی خواست عکسالعمل نشان بدهد، یک رگبار هم به سمت او گرفتم. اسلحه من هم دیگر فشنگ نداشت و تقریباً خلع سلاح بودم؛ اما باوجود این؛ رفتم داخل سنگر و بالای سر آن دوشکاچی زخمی رسیدم.
دیدم با صدای بلند و به زبان مادری ما، هم فحش میدهد و هم آخ و اوخ میکند. تعجب کردم که چرا دارد به زبان فارسی حرف میزند؟ مگر اینجا سنگر عراقی نیست؟ منتها از لحن شعارهایش، فهمیدم از عناصر بدبخت سازمان مجاهدین خلق است که حالا در خدمت ارتش صدام قرار گرفته.
داشت نفسهای آخرش را میکشید و به زمین افتاده بود، که من جیبهایش را گشتم. دیدم کارت عضویت سازمان مجاهدین خلق، داخل جیب پیراهن اوست. به او گفتم: اسمتان را گذاشتید مجاهد خلق؛ اما حالا شدهاید تیربارچی ارتش صدام تکریتی و بچههای هموطنتان را به رگبار میبندید؟! لعنت بر مرام شما. بر خشم خودم غلبه کردم و آن وطنفروش بدعاقبت را در همان سنگر، به حال خودش رها کردم. بعد هم نیروها را صدا زدم تا بیایند بالا.
روایت سردار شهید حاج محمدابراهیم همت
شهید «محمدابراهیم همت» فرمانده لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) در سخنرانی خود، ضمن گزارش گامبهگام مهمترین حوادث مرحله چهارم عملیات «والفجر ۴»، با اشاره به همین حضور خیانتآمیز عناصر فرقه تروریستی مجاهدین خلق در سنگرهای کمین خط مقدم سپاه یکم ارتش بعث، گفته است:
آن شب (۲۸ آبان سال ۱۳۶۲)، گردان حبیب بن مظاهر در مسیر هجوم خودش، دو یال مهم را در پیش رو داشت. یال اولی را بهسرعت گرفت و بسیاری از بعثیهای روی این یال را کشت و تار و مار کرد و در ادامه پیشروی خودش، آمد روی یال دوم.
خاطرم هست در همان لحظات، برادرمان «امیر چیذری» مسئول گردان حبیب در تماس بیسیم خودش به من خبر داد: یال دوم را گرفتهایم و الآن بچههای بسیجی ما، سرازیر شدهاند به سمت یال سوم کانیمانگا.
حالا مطلب از چه قرار بود؟! سیزده نفر از بچههای گردان حبیب، داشتند به سمت قله بعدی جلو میکشیدند که ناغافل میشنوند، یکی از بالای آن قله میگوید: اللهاکبر، اللهاکبر، بچهها؛ بیایید این بالا! این سیزده نفر بسیجی، از شنیدن آن صدا خیلی تعجب میکنند و به همدیگر میگویند؛ آخر چطور ممکن است کسی از ما روی آن قله رسیده باشد؟
هیچکس جلوتر از ما حرکت نمیکرد. معالوصف؛ بین خودشان میگویند شاید حواسمان جمع نبوده و یکی از خودیها، توانسته خودش را برساند به بالای آن قله؛ لذا برای رفتن به همان سمت، از سینه ارتفاع بالا میکشند، که یکدفعه از همان بالا، یک قبضه تیربار دوشکا، رگباری از گلوله را به سمت این بچهها سرازیر میکند و آنها را میزند. بهطوریکه نصف این سیزده نفر زخمی میشوند و تازه بعد از این قضیه است که بچهها مشکوک میشوند و در صدد برمیآیند بفهمند، واقعاً آن بالا چه خبر است.
یکی از آر.پی.جی زنهای بسیجی خیلی شجاع و رشید حاضر در آن جمع سیزده نفره، بلافاصله نارنجک میکشد و آن را پرتاب میکند در همان سنگر دوشکا و اینجوری، آن تیربار دوشکا را از کار میاندازد.
بعد این برادر، به همراه مسئول اطلاعات-عملیات گردان حبیب؛ یعنی برادر «اسلام لو»، که او هم زخمی شده و الآن تحت درمان قرار دارد، دوتایی بلند میشوند و میروند به سمت آن سنگر دوشکای منهدم شده. ضمن وارسی جسد دوشکاچی، میبینند چهره او بیشتر به ایرانیها شباهت دارد تا به عراقیها.
جیب بلوز فرم او را که میگردند، از داخل آن، کارت عضویت سازمان منافقین را پیدا میکنند. منتها این دو برادر ما؛ مرتکب اشتباه بزرگی میشوند و آن کارت را همراهشان به عقب نمیآورند. آن کارت را با عصبانیت میزنند توی صورت جسد آن منافق معدوم و یکی دو تا بد و بیراه هم نثار منافقین میکنند».
منبع:
بابایی، گلعلی، کوهستان آتش، تهران، سپاه پاسداران انقلاب اسلامی: مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، نشر بیستوهفت بعثت، چاپ اول ۱۳۹۹، صفحات ۷۰۷، ۷۰۸، ۷۰۹، ۷۱۰، ۷۱۱
انتهای پیام/ 113
این مطلب به صورت خودکار از این صفحه بارنشر گردیده است