به گزارش مشرق، وقتی پرستار داشت پانسمان گردنم را عوض میکرد، دکتر هم نگاهی به گردنم انداخت و در پروندهام چیزهایی نوشت. فردای آن روز از گردنم عکس گرفتند. همان دکتر دیروزی کنار تختم آمد. عکس را برداشت و به سمت مهتابی سقف گرفت. دیدم که نقاط سفیدرنگ زیادی در گردنم، اطراف ستون فقرات، پیداست. دکتر رفت. چند دقیقه بعد، آمدند به گردنم آتل بستند.
یکی دو بار دیگر، چند تا دکتر با هم کنار تختم آمدند. مشخص بود دربارهٔ وضعیت من با هم مشورت میکنند. یکی از آنها سوزن تهگِردی را به چند جای بدنم فروکرد. من چیزی حس نمیکردم. چون به زبان آذری صحبت میکردند، متوجه هیچ یک از حرفهایشان نمیشدم. گفتم: «فارسی صحبت کنین تا منم بفهمم چی میگین.»
یکی از آنها گفت: «صحبتای ما بیشتر تخصصیه. هر مطلبی رو که لازم باشه با تو در میون بذاریم به فارسی بهت میگیم.»
هر روز میآمدند و از نوک انگشتان پا گرفته تا دستها و بالای سینهام را سوزن فرومیکردند تا ببینند حس لامسهام برگشته یا نه؛ اما نه حس داشتم نه حرکت.
آنچه خواندید، برشی از کتاب «سهم من از عاشقی»،خاطرات «رمضانعلی کاوسی» است.این کتاب را انتشارات سوره مهر منتشر کرده است.