به گزارش خبرنگار مجاهدت به نقل از مشرق، سرگرد گفت: – با سد شدن دشمن بین ما و بچه های خط عمار و حمزه، در خط یاسر و مالک در محاصره افتادیم. شب، خودمان را به تل قاسم، قسمت انتهایی خط مالک رساندیم و تا ساعت چهار، مقاومت کردیم. با دستور عقب نشینی که حدود ساعت چهار صبح رسید، یک پله از تل قاسم عقب تر نشستیم و با تشکیل یک خط دفاعی، چهل و هشت ساعت آن را نگه داشتیم. بعد از دو روز مقاومت، نیروهای کمکی از سمت حمره رسیدند و ما به عقب منتقل شدیم.
اگر نبود این دفاع جانانه، در مقابل نیروهای تکفیری، که با تمام نیرو و نفراتشان آمده بودند که در چند ساعت تا الحاضر را بگیرند، علاوه بر تلفات بیشتری که بر جا می گذاشتیم، تمام مناطق پشت سرمان، که شامل حمره، خلصه و سابقیه هم میشد، در همان شب به دشمن تحویل می دادیم، در حالی که با این مقاومت، علاوه بر تلفات سنگینی که بر دشمن تحمیل کردیم از پیشرویشان هم جلوگیر کردیم.
قسمت اول و دوم این روایت را اینجا بخوانید:
پاره شدن دل و روده در آتشبس! / مقاومت در خانطومان با کلاش و آرپیجی
یک جهنم واقعی در خانطومان! / آخرین سخن «رادمهر» در بیسیم چه بود؟ / بلباسی و رجاییفر برای کمک رفتند و برنگشتند
رو به برادران که با سکوت خود فقط وقایع را از زبان دوستانش میشنید، گفتم – عکسی از شما و آقای صالحی دیدم که مجروح شده و در بیمارستان بستری هستید، شما چرا چیزی از خودتان نمی گویید؟
برادران لبخندی زد و گفت: – هر چه گفتیم از خودمان گفتیم، اگر موافق باشید دیگر از خودمان نگوییم، نظرتان چیست؟
من که متوجه منظور برادران نمیشدم گفتم: شما بگو، هر چه می خواهد دل تنگت بگو.
برادران که نگاه خیره اش به گوشه نامعلومی نشان از خاطره دور و درازی داشت لب وا کرد و گفت:
– این باره به جای این که از خودم بگویم، می خواهم از کسی بگویم که وقتی لبخند صورتش را می آراست، آرامش را به دوستانش هدیه می داد و وقتی ابروانش گره میشد و نعره می کشید، موی بر تن دشمن راست می گردید. شجاع ترین مردی که در تمام عمر به چشم دیده بودم.
با شور و اشتیاق گفتم: – حالا این شخصیت شجاع و بی نظیر را معرفی می کنی یا می خواهی تا صبح فقط اوصافش را برایمان ردیف کنی؟
– نامش مصطفی نبود. مصطفی صدایش می کردند. شیرمردی که نام گردانش را نصرت گذاشته بود. جوانمردی قد بلند و کشیده، که ورزیدگی عضلاتش، اولین و کوچکترین نشان مردانگی اش بود. علامت های بزرگتر را باید در صحنه پیکار از او میدیدی، آن هم با چشمان خودت، نه با زبان الکن من تا همین جایش هم برای ما که مصطفی را ندیده بودیم، کافی بود که به اوج اقتدار و مردانگی اش پی ببریم، آخر کسی داشت این اوصاف را برای او می گفت که خود، در شجاعت، زبانزد تکاوران لشکر است.
برادران خود فرماندهی تکاوران است و به خوبی می داند چه می گوید. با دیدن چشمان منتظر ما، برادران ادامه داد:
– اولین بار، او را در شروع سلسله عملیاتهای محرم دیدم؛ آبانماه ۹۴. بنا بود، در طی عملیات جدیدی دست به آزادسازی روستاهای مریمین، حمیده و ارتفاعات اطراف الحاضر بزنیم. به همراه شهید سالخورده، به اتاق عملیات رفتیم. وقت زیادی برای شناسایی منطقه نداشتیم. با عکس های هوایی جغرافیای منطقه توجیه شد و وظیفه هر کسی ابلاغ گردید. سالخورده کمیل و ابوتراب به همراهی گردان های نصرت، سیدهاشم و فاطمیون، باید به عنوان نیروهای پیشتاز، جهت تصرف منطقه حرکت می کردند.
تاریخ ۸ آبان ۱۳۹۴ روز عملیات بود. پس از نماز مغرب و عشا، با نیروهای پیشتاز حرکت کردیم.
بعد از نقطه رهایی، یعنی روستای مریمین، درگیری در جناح راست به فرماندهی سالخورده شروع شد. جناح چپ با من بود. با شروع درگیری، من باید با گردانهای ابوتراب با همراهی گردان های ناصرین، حزب الله و نصرت، برای تصرف دیگر مواضع، به سوی اهداف پیش رو حرکت می کردیم.
به علت بارش و باران، مسیر گل و لای بود و حرکت، بسیار سخت و به کندی انجام می شد. بچه ها حسابی خسته شده بودند. یک ستون ۳۰۰ نفره، لحظه به لحظه پیش می رفت و با هر قدم که بر می داشتیم کار دشوارتر میشد. به علت کندی حرکت، در برنامه ریزی زمان بندی شده با قرار گاه هماهنگ نبودیم.
از قرارگاه دستور رسید همه نیروها به سمت هدف نهایی که روستای حمیده بود حرکت کنند. یک ساعت بیشتر تا روشنایی صبح باقی نمانده و باید قبل از روشن شدن هوا خودمان را می رساندیم. سختی راه و خستگی نیروها، همه را از نفس انداخته بود. نیروها از حرکت باز مانده بودند. با دستور فرماندهی، تنها گردانی که برای ادامه ی مسیر، آن هم با سرعت بیشتر، اعلام آمادگی کرد و به راه افتاد، گردان نصرت بود.
مصطفی که فرماندهی گردان نصرت را به عهده داشت به محض شنیدن دستور فرماندهی گفت: با توکل به خدا حرکت می کنیم. و حرکت کرد. او قبل از عملیات به تمام نیروهای خود گفته بود: تنها کسانی به این عملیات پا بگذارند که داوطلبند و نیروی لازم را در خود می بینند. تنها چهل نفر داوطلب شدند، که باید کار صدوپنجاه نفر را انجام میدادند. بماند که همین چهل نفر هم به علت ناآشنایی با منطقه و شرایط سخت پیش آمده، آمادگی لازم را نداشتند.
مصطفی که با نیروهایش به ۲۰۰متری روستا رسید، هوا روشن شد. اگر عملیات طبق برنامه پیش می رفت، کار باید خیلی زودتر از اینها شروع میشد. مصطفی و نیروهایش وارد روستا شدند. درگیری آغاز شد. سالخورده و نیروهایش هنوز در مریمین درگیر بودند. با ورود نیروهای گردان نصرت به روستا، دشمن غافلگیر شد و پا به فرار گذاشت. مصطفی خیلی زود توانست نیروهایش را آرایش بدهد. با استقرار مصطفی داخل روستا، نیروهایی که عقب مانده بودند به آنان پیوستند و توانستیم موقعیت خودمان را تثبت کنیم.
هوا مه آلود بود. دشمن با استفاده از استتار مه، دوباره توانست به روستا نزدیک شود و قصد بازپس گیری حمیده را داشت. نیروهای گردان نصرت تازه وارد و بی تجربه بودند. به محض شروع درگیری مصطفی تیرباری برداشت و به تنهایی، تاکید می کنم، به تنهایی! نعره می کشید و دشمن را به آتش بست.
به چشم خودم دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود. آن را با یک چفیه بست و به نیروهایش می گفت: پایم پیچ خورده، تا روحیه نیروهایش تضعیف نشود.
بالاخره با زور توانستیم او را جهت مداوا به عقب منتقل کنیم، مگر میرفت! این جریان گذشت و من با کسی همراه شده بودم که فکر و ذهنم را تا مدتها، حتی وقتی به ایران بازگشته بودم، به خود مشغول کرده بود. تاریخ ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ دوباره به سوریه اعزام شدیم. وقتی وارد خان طومان شدیم خیلی سراغش را می گرفتم. بالاخره با خبر شدم در محور کناری خان طومان محور پدافندی خط الحاضر به عنوان تیربارچی مشغول خدمت است.
ادامه دارد…
آنچه خواندید، روایت سید عبدالرضا هاشمی ارسنجانی از وضعیت نبرد در خان طومان است. این روایت را در کتاب از حاج ابراهیم تا خان طومان، انتشارات شهید کاظمی منتشر کرده است.
دیدم که مانند ببر می غرید و آن چنان به گله کفتارها میزد که دشمن با دیدن او، و فقط او، چاره ای جز فرار دوباره ندید. او در حالی پنج ساعت با دشمن درگیر بود که پایش از ناحیه ی ساق، تیر خورده بود…
منبع خبر